۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

باید رها شوم

  • دوست دارم تمام دغدغه های خود را به آبشار ِ عظیمی بسپارم و همانند یک ماهی در مسیر رودخانه ای مواج شنا کنم... می خواهم همانند یک ماهی آزاد، خود را از همه وابستگی ها رها کنم و فارغ و آزاد در آبهای زلال و پاک شنا کنم... باید رها شوم ... باید خود را به آبهای روان بسپارم ...

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

چله نشینی

  • چله نشینت شدیم و چه زود گذشت ... پدر نبودنت را باور ندارم چه برسد به اینکه باور کنم چهل روز هم گذشته ... هنوز هر گاه که به مادر تلفن می زنم اولین جمله ای که به ذهنم خطور می کند احوالپرسیت از مادر است که با بغض فرو می دهمش و چند ثانیه ای سکوت می کنم ... هنوز منتظرم که گوشی را از مادر بگیری و احوالم را بپرسی ... ولی ... پدر باور ندارم که یتیم شده ام ...

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

یاد ِ طاقت سوز

  • ای پدر رسم ِ صداقت از تو، من آموختم

  • از فضیلت، از نجابت، تکته ها آموختم

  • ای همیشه در دل ما یاد ِ طاقت سوز ِ تو

  • همجو شمع نیمه شب با چشم گریان سوختم

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

چون باد ـ چون باران

  • چون باد پرواز کن

  • چون باران طراوتی بخش بر این گلبرگها

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

جرم است مهربانی

  • با طعنه و بهانه رنگ از رخم پراندند

  • در عصر ِ تازیانه جرم است مهربانی

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

تفال شب ِ یلدا

  • اگر آن طايـر قدسـي ز دَرَم بـاز آيد

    عُمر بگذشته به پيـرانه سرم باز آيد

    دارم امّيد بر اين اشك چو باران كه دگر

    برق دولـت كه برفـت از نظـرم ، باز آيد

    آنكه تاجِ سرِ من خاكِ كفِ پايش بود

    از خـدا مي طلبم تا به سَـرَم باز آيد

    خواهم اندر عقبش رفت به ياران عزيز

    شخـصم ار باز نيــايد ، خبـرم بـاز آيــد

    گر نثـــارِ قـدمِ يــارِ گـرامــــــي نكنم

    گوهر جان ، به چه كار دگرم باز آيد

    كوس نودولتي از بام سعادت بزنم

    گر ببيــنم كه مَـهِ نوسفــــرم باز آيد

    مانعش غلغل چنگ است و شكر خواب صبوح

    ور نـــه گـر بشـنوَد آهِ سحَــــــــرم ، بـاز آيـــد

    آرزومند رُخ شاه چو ماهم حافظ

    همّتي تا به سلامت زدَرَم باز آيد


۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

  • دلم براي كسي تنگ است كه آفتاب صداقت را به ميهماني گلهاي باغ مي آورد.

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

زندگی و مرگ

  • زندگی فرصت بس کوتاهی است تا بدانیم مرگ آخرین نقطه پرواز پرستو نیست، مرگ هم حادثه است مثل افتادن برگ. که بدانیم پس از خواب ِ زمستانی خاک، نفس ِ سبز ِ بهاری جاری است.

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

شکسته

  • زین خاطر هر چه می گویم
  • چون آینه است
  • ولی شکسته


  • نگاهم چون صدایم خسته است ...

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

...

  • پس تو آرزوهایت را
  • کجای این کوچه جا گذاشته ای،
  • که حالا کاشی این همه خانه... شکسته و
  • دریچه ی این همه دیوار، بسته و
  • دیوار این همه دل خسته ... خراب!

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

عرفه

  • عرفه کوی خدایی و امتداد ِ شب قدر و دل وقف ِ خدا کردن است ...

  • ای کاش کسی هم نام ما را بر خاک ِ عرفه بنویسد ...

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

تسلیم بر مشیت الهی

  • غم از دست دادن پدر بسیار جانگداز و طاقت فرساست ، لیکن آنچه باعث تسلی و کاهش این مصیبت می گردد تسلیم و رضایت بر این مشیت الهی است.

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه


  • صدای گریه ام را بشنو

  • تمام این اشکها از دوری توست

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه


  • هر مرگ اشارتی است بر حیاتی دیگر

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

آرام ِ جانم رفت

ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم می رود

گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود


۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

صبوری کن ای دل

  • به نقل از دوستان و اشنایان که می گفتند : هر وقت می بینیمت لبخند بر لب داری و چهره ات باز است و من در پاسخ به خنده می گفتم : این خصلت را از پدر به ارث برده ام ، اگر چه در خوشرویی خیلی از او عقب هستم ولی یک کمی یاد گرفته ام. ولی بابا حالا لبخند رو لبام خشکیده و به دیگران که نگاه می کنم بغض گلویم را می فشارد. بابا تا حالا نمی دونستم یتیمی اینقدر سخت باشه. دیروز تو کلاس که درس می دادم نمی تونستم به چهره " مطهرهً " یتیم، که بارها و بارها برام از نبود پدرش حرف زده بود و اشک ریخته بود نگاه کنم و او هم نگاهش را از من می دزدید. بابا صبوری کردن خیلی سخته، سعی می کنم غم نبودنت را تحمل کنم ولی چه کنم که خیلی برام سخت و دردناکه. بابا تو داغ ِ برادر دیدی و صبوری کردی ، برای برادر زاده هات پدری کردی و دست نوازش بر سرشان کشیدی ولی حالا کی می خواد هم ما و هم اونها را نوازش کنه؟ بابا در مراسمت خیلی ها دلتنگت بودند و احساس یتیمی می کردند. ... بابا خیلی سخته ولی باید سعی کنم صبور باشم. بابا بخدا سخته یتیم بودن ولی سعی می کنم مثل خودت صبور باشم ...

۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

بغض پنهان

  • مادر در سوگ پدر گریه نمی کند. بغض نترکیده اش را در دل پنهان کرده تا برای همیشه در دلش باقی بماند. او می خواهد یاد و خاطر ِ پدر همیشه همراهش باشد. ... ای کاش گریه می کرد ... او این مصیبنت را به فرداهای خودش منتقل می کند و دیگر ارام نمی گیرد. ... ای کاش گریه می کرد...

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

در سوگ پدر

  • پدرم دیده به سویت نگران است هنوز

  • غم نا دیدن تو بار گران است هنوز

  • آنقدر مهر و وفا بر همگان کردی تو

  • نام نیکت همه جا ورد زبان است هنوز



۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

مقصد ما، راه ماست

  • مقصد پروانه ها راهشان است. برای پروانه ها مهم این است که همواره در راه باشند، توقف برای آنها به منزله مرگشان است. پروانه ها آرام آرام و پیوسته در حال تلاش و حرکتند و به راهشان ادامه می دهند، اگر چه ممکن است در بین راه عمرشان به پایان برسد.

  • مرگ دیر یا زود فرا می رسد و عمر کوتاه است ولی مهم این است که برای همیشه و همواره در راه باشی و حرکت!

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

نا کس، کس نمی گردد ...

  • من از افتادن سنبل بر خاک دانستم
  • که کس نا کس نمی گردد از این افتان و خیزان ها

  • من از روییدن خار بر دیوار فهمیدم
  • که نا کس، کس نمی گردد از این بالا نشین ها

برای بعضیا واقعاً متاسفم و برای خودم بیشتر که به بعضی ها بها دادم در حالی که ارزش نداشت و وقتمو براش تلف کردم! ... حرفی نزنم بهتر است ... از این به بعد حتی ارزش توهین کردن هم ندارد.


۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

مهربانی

  • مـهربانی صفت بـارز عشـاق خــداست
  • یادمان باشد که از این کار ابایی نکنیم

  • مهرورزی و محبت برایمان دوستی و صمیمیت به ارمغان می آورد، چنانکه در آغاز هر کاری " بنام خداوند بخشنده و مهربان " بر زبانمان جاری می شود.


مدتی پیش این بیت شعر را برای یکی از دوستان که فکر می کردم با مطلب بلاگش همسانی داره را کامنت گذاشتم و چند روز بعد او همین بیت را برایم کامنت گذاشت! نمی دانم چرا؟ شاید خواسته پس بفرسته؟!! ... شاید هم ... نمی دانم ...
این هم از خاصیت ِ دنیای مجازی است که کمتر با روحیات همدیگه آشنایی داریم !!


۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

یک دقیقه سکوت

  • یک دقیقه سکوت به احترام دوستانی که هر گاه به آنها نیاز داشتم بهترینشان تنهایی بود!


۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

ویران نکنیم

  • گاهی می شه با یک جمله باعث پیشرفت کسی شد و زندگی او را دگرگون کرد بدون اینکه بدانیم یا حتی بخواهیم... و گاهی هم می شه که با یک جمله زندگی کسانی را ویران کنیم با آنکه می دانیم و شاید هم می خواهیم!! ...

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

نوشتن آرامش میاره

  • سالیان سال است که می دانم با نوشتن می تونم خودمو بیرون بریزم و تخلیه کنم، اوایل نوشتنه هامو پس از نوشتن پاره می کردم و بعد کم کم خودمو قانع کردم که تو سالنامه ها بنویسم و نگه شون دارم. مدتی است با اینکه اینجا می نویسم ولی خب گاه گاهی دست به قلم هم می برم. گاهی نمی تونم همه حرفهامو بریزم اینجا، نه برای اینکه ممکن است خواننده ای داشته باشه بلکه به دلیل اینکه چند وقت دیگه که بهشون سر بزنم دوباره آتیشم می زنند! شاید از همون نوع حرفایی که بعضی ها اسمش را گذاشتن حرفهای نگفتنی!! چند روزی بود که منم حرفام نگفتنی بود و ننوشتم ! حتی نتونستم کاغذ ِ سفید را رنگین کنم!...
  • باید بشینم و دوباره با خودم مذاکره کنم تا شاید قانع بشم که همون حرفها را هم باید نوشت...
  • نوشتن آرامم می کنه. به این ارامش نیاز دارم...


۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

تاثیر گذاری

  • بعضی وقتها آدمهایی وارد زندگی مون می شن که نمی توان تاثیرشان را در زندگی نادیده گرفت. یک دوست ، یک همکلاسی، یک دانشجو و یک استاد گاهی در زندگی آدم چنان تاثیر می ذارن که مسیر زندگی را عوض می کنند و این تاثیر گذاری آنقدر اروم اروم صورت می گیره که خود آدم هم متوجه نمی شه!

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

پرواز تا خدا زیر ِ باران

  • در قاب خیس پنجره چک چک آواز باران شنیده می شه . در بلور قطره ها بر شیشه، دلتنگی ابر دیده می شه. می خواهم لبریز شوم از این قطره ها، می خواهم لحظه های تازه ای را آغاز کنم. به زیر باران می روم. برگهای خشک و زرد پاییزی کاملاً خیس شده اند و بوی خوش باران تو کوچه پیچیده. ...
  • حالا دیگه هم باران میاد و هم نمیاد. سرم را بالا می کنم و به اسمان نگاه می کنم. نمی دانم خیسی صورتم از نم نم ابر هاست یا از نم نم چشمانم. ...

  • لبخند می زنم، لحظه های تازه ای را آغاز می کنم!

  • زیر باران می توان تا خدا پرواز کرد!

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

گفته بودی ، گفته بودم

  • جه زود فراموش کردی که گفته بودی هیچگاه فراموشت نمی کنم!

  • چه زود فراموش کردم که گفته بودم خیلی زود فراموشت می کنم!

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

سخنوران قهار

  • مدتها بود سعی می کردم کمتر تو این جلسات جلوس کنم ولی این دفعه نتونستم طفره برم و مجبور شدم برم! همه به شکل شیوایی سخنوری می کنند و حرفهای قشنگ قشنگ می زنند و من در افکار ِ خود غوطه ورم ـ عالیه! اگه همه این حرفها به مرحله عمل در اید چه شود!؟ به به چقدر پیشرفت می کنیم؟ اصلاً با این حرفها مگه می شه مشکلی هم باقی بمونه؟ یکدفعه چای و شیرینی تعارف می شه و من از عالم رویا و خیال ِ خود بیرون میام! فکر کنم معلوم بود از یه جایی به بعد اصلاً به حرفا گوش نمی کردم! اصولاً اکثر مقامات اعم از مدیران رده بالا تا رده پایین سخنوران قهاری هستند و به شکل حیرت انگیزی خوب حرف می زنند ! فقط یک اشکال اساسی وجود داره و آنهم اینکه همه حرفهای خوب به هیچ شکلی نمی شه که با هم جمع بشن! یعنی آدمها جمع می شن ولی حرفاشون تفریق!!

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

خلق لحظه ها ـ یادگاری خاطره ها

  • اومدیم به این دنیای فانی تا لحظاتمون را خلق کنیم ... موندیم توی این کره ی گرد، آویزون، تا با ثانیه ها دوستی کنیم ... میریم از این خاک تا خاطره ها مون را به یادگار بذاریم ...

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

آدمها

  • چه غم انگیز است که آدمها دیر بهم می رسند...

  • عرض کردم آدمها...

شاعره ای بنام صفار زاده

  • عشق مي ورزند
  • يک روز که روي سکوي مترو قدم مي زني
  • با انتظار خط کمربندي در چشمانت
  • مردم را مي شنوي که به هم مي گويند
  • چه روز آفتابي قشنگي اينطور نيست
  • تو به سوي بالا نگاه مي کني و مي بيني
  • سقف دارد روي سرت فشار مي آورد ...



خدایش رحمت کند، دکتر طاهره صفار زاده هم به دیار باقی شتافت. شاید یکی از همین روزها هم نوبت من باشد...


۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

زندگی

  • هی فلانی
  • زندگی شاید همین باشد :
  • یک فریب ساده و کوچک ، آنهم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او ، و جز با او نمی خواهی !
  • من گمانم زندگی همین باشد...


۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

با خدا ، نا خدا

  • در طوفان زندگی باخدا بودن بهتر از ناخدا بودن است...

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

راه سوم

  • گاهی در لا بلای خط خطی های زندگی آنچنان بر سر دو راهی باقی می مانی،

  • ... که ناچار راه سوم را بر می گزینی! ...

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

یاد آوری


  • همیشه نگاهی را باور کن که وقتی از ان دور شدی در انتظارت بماند...
به این جمله واقعاً اعتقاد دارم.

۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

خصلت همیشگی آدمها


  • چقدر زود فراموش می کنیم
  • و چقدر دیر به یاد می آوریم
  • سنگینی ثانیه های قدیمی را...

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

نسل ِ دوست نداشتنی

  • امروز فردی از نسل ِ ما چنین می گفت :

  • نسل ِ مظلوم ما سال‌های اول به شکلی آرمانی فکر می‌کرد بايد همه را دوست بدارد - و داشت - و برای دوست داشتن ديگران لازم نمي‌ديد خود را دوست داشته باشد - و نداشت - براي همين ابداً به خودش فكر نكرد. حالا که فهميده لازمه‌ی دوست داشتن ديگران، دوست داشتن خود است... ديگر به نظر نسلی دوست داشتنی نيست.

به نظرم یه جورایی درست می گه! ...


۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

ترافیک وحشتناک

  • اگه دو ساعت قبل می خواستم مطلب بنویسم یقیناً کلی بد و بیراه می نوشتم و به زمین و زمان بد می گفتم به خاطر ِ اوضاع وحشتناکه این روز های تهران! این روزها بقدری ترافیک وحشتناکه که آدم را در مانده می کنه. امشب به اندازه ای از این اوضاع شاکی بودم که بین راه همش با خودم می گفتم کاش همین الان یکی از این مسؤلین را گیر می آوردم و تا آنجایی که توان داشتم سرش فریاد می زدم تا شاید راحت می شدم، بعدش که کاملاً مثل ماشینها جوش اورده بودم احساس می کردم که نه کار از داد و فریاد گذشته، باید کتکش بزنم!! ... حالا بعد از دو ساعت یک کمی آرامم ، ولی ایا همیشه می تونم اینجوری خودم را آروم کنم یا نه بلاخره یک روزی کم میارم و دار ِ فانی را وداع می گم!! شاید زیاد طول نکشه..!!! ولی ای کاش قبل از اینکه غزل خدا حافظی را بخونم حتماً یکی را هم کتک زده باشم!!! ... ( یکی که نشناسه می گه جنس ِ لطیف و این همه خشن؟!! ... اونهم کی؟ من؟!!! )

۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه

  • دو چشمم گر ز هجرت گشته دریا
  • به باغ حنجره گمگشته آوا
  • تمام دلخوشی های من این است
  • که متن خاطراتت مانده بر جا

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

دوست ِ خوب

  • عمر یک دوستی چقدر می تونه باشه؟ به نظرم به اندازه عمر آدمی ، حتی اگر این دوست را سالها هم نبینی ولی همین که به یاد هم باشی کفایت می کنه.
  • یک دوست ِ خیلی خیلی خوب دارم، به اندازه ای خوبه که همیشه بدی های مرا نادیده می گیره و باز هم ابراز لطف و محبت می کنه. آشنایی ما در یک محیط جهادی و در اولین روز ماه رمضان شروع شد، و بعد از آن با نامه نگاری ادامه پیدا کرد و گاه گاهی هم دیداری ( یا در اصفهان یا تهران ) تازه می کردیم. تا اینکه او تشکیل خانواده داد و من هم سخت مشغول ادامه تحصیل. در همه این سالها او ارتباطش را حفظ کرد و به قول همسر و بچه هایش هر وقت از تهران رد می شدند ، می دانستند که یکی از برنامه های مامان در تهران دیدار با این دوست بی وفا است! یک بار با تأخیر یکروزه به پیغامش جواب دادم، و وقتی زنگ زدم، پسرش گفت: مامان بابا، دیشب عازم خانه خدا شدند و مامان خیلی منتظرتون بود!! حرفی به جز شرمندگی نداشتم که بزنم! پسرش با لهجه شیرین اصفهانی می گفت: بخدا مامانم شما را خیلی دوست داره بیشتر باهاش ارتباط داشته باشید و به دیدنش بیایید. من ِ بنده رو سیاه با خودم می گفتم ای کاش من قدر ِ اینجور آدمها را بیشتر می دانستم. این دوستی همچنان پایدار باقی مانده، بیشتر با تلفن و کمتر با دیدار. به دلیل لطف بیش از حد ِ اوست که حالا پسر و دخترش هم احساس نزدیکی و دوستی می کنند و الحمد الله حالا که در عصر ارتباطات قرار داریم به هر وسیله ای ( تلفن، موبایل و اینترنت ) با هم ارتباط داریم . پسرش دانشجوست و هر چند وقت یکباری تلفن می زنه و به شوخی و جدی می گه اخه ما چه گناهی کردیم که گیر شما استادا افتادیم؟!! و من هم سعی می کنم با لهجه اصفهانی جواب بدم و می گم : آ گُناه شما همین بس که دانشجویید و اونهم از نوع اصفهونیش!!!
  • چی می تونم بگم وقتی که یک جوان ِ با ایمان و دل پاک، تو خانه خدا به یاد ِ آدم باشه و به نیابت طواف کند و زیارت ... جز اینکه به خودم نهیب بزنم: آیا تو واقعاً لیاقت این همه محبت را داری؟ لیاقت داشته باشی یا نداشته باشی قدر بدان، اینجور محبتها نصیب ِ هر کسی نمی شه...
دل و جان را به ره دوست فدا باید کرد
به هوای دل او ترک ِ هوا باید کرد
یا نباید ز جهان لاف زد از دلبر ِ عشق
یا که خود را به ره دوست فدا باید کرد


۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

  • بنفشه ای خوشرنگ دمیده بود در دل کوه، از دل سنگ
  • به کوه گفتم
  • شعرت خوش است و تازه و تر
  • و گر درست بخواهی من از تو شاعر ترم
  • که شعرت از دل ِ سنگ است
  • و شعرم از دل ِ تنگ


۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

هر چه او عاشقتر ما سرخوشتر

  • حس غریبی است دوست داشتن
  • و عجبی تر از ان دوست داشته شدن...
  • وقتی می دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد، و نفس ها و صدا و نگاهمان در روح و روانش ریشه دوانده ، به بازیش می گیریم!
  • هر چه او عاشق تر، ما سرخوشتر
  • هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر
  • تقصیر از ما نیست، تمام قصه های عاشقانه را اینگونه به گوشمان خوانده اند!!

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

بی فرهنگی

  • دو سه روز، ساعتها وقت گذاشتم شاید یکی از خر شیطون پیاده بشه و به روح و روان دو تا جوون 26 ـ28 ساله توجه کنه و چشمش را باز کنه و ببینه چه جوری دارن پژمرده می شن ولی نشد که نشد...
  • دیروز که یادم به اون حرفای پوچ و بی اساس ، واقعآ پوچ چ چ چ چ چ چ ... می اُفتاد حالم خیلی بد می شد ... اونها فرهنگ ندارن! چرا؟ چون هر کسی برای اولین بار می ره یه جایی یه جعبه شیرینی با خودش می بره!! اونا برای خواستگاری فقط گل اوردن و شیرینی نیاوردن! وقت خدا حافظی دست ندادن !! از ما راجع به خانواده مون سؤال کردن!!!!...
  • امروز که یاد اون حرفا می اُفتم مثل اینکه جُک خیلی با مزه ای شنیده باشم قهقهه می زنم... با خودم فکر می کنم ببینم من تا حالا چند بار بی فرهنگ شده ام و خودم خبر ندارم... اوه ه ه ه ه ه ه ه اگه بخوام بشمارم زیاده !!! می گم بی خیال فرهنگ! بی فرهنگی را بچسب!!!


۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

پایان میهمانی الهی

  • ماه رمضان هم به پایان رسید، چه سعادتمندند اونهایی که از این ماه بهره بردند. اونهایی که گذشتشون بیشتر شد و درجه غرور و تکبرشون پایین اومد. اونهای که مهربونتر از قبل شدند و نشانه هایی از این ماه در رفتارشون دیده می شه...


خدایا شرمنده که میهمان خوبی نبودم...خدایا مرا ببخش...



۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

اولین روز

  • امروز سال تحصیلی جدید رسمآ از طرف دانشجویان آغاز شد! یکی از کلاسها هم چهره و شیوه کارم برای آنها آشنا بود و هم چهره تک تک آنها برای من! دیگه لازم نبود نطق کنم ، خودشان از حفظ بودند که روش کار به چه صورت است. هم تقویم داشتند برای تعیین آزمونهای میان ترم و کوییز ها و هم می دانستند آزمونها به چه صورت برگزار می شه. و به قول اون شیطون کلاس اگر و اما نداریم ! ... این دانشجوها از اون دسته دانشجویان مورد علاقه ام هستند و کلاس درس هم از اون کلاسای پویا و پر جنب و جوش ! از اون کلاسایی که توش اشتیاق هست و سؤال و جواب. خدا کنه تا آخر همین جور پیش بره.
  • یک کلاس دیگه چهره ها نا اشنا، البته شاید اونها برای من و نه من برای اونها. گر چه می دونستم اکثرشون از سال بالاییها راجع به شیوه کار پرسیدند ولی ترجیح دادم یه نیم ساعتی نطق پیش از درس داشته باشم تا کمتر به شنیده ها و نشنیده ها توجه کنند! با بسم الله درس شروع شد. اولین جلسه خیلی ساکت و ارام گذشت ، که نتیجه همان نطق بود! ولی کم کم باید بدونند من کلاس بی روح و یکنواخت که فقط من حرف بزنم را نمی خوام! به گفته دانشجویان سالهای قبل ( که حالا بعضی هاشون از دوستان خوبم هستند ) اون نطق پیش از درس بعضی مواقع کار ساز است و گاهی هم باعث ترس! گاهی هم باعث می شه تا دانشجوها یک کم بیشتر شش دانگ حواسشون تو کلاس جمع باشه و تا مدتی کلاس و درس را جدی بگیرند! فقط خدا کنه بتونم ارتباط خوبی با دانشجویان این کلاس هم برقرار کنم. انشاءالله.

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

افطاری متفاوت با بقیه افطارها

  • دیشب اولین باری بود که امسال سحر خواب موندم ( یک خواب سنگین برای کسی مثل من که همیشه خوابش سبک بوده بی سابقه بود ) وقتی بیدار شدم درست مثل همان موقع ها که خیلی کوچیک بودم و اگه برا سحر بیدارم نمی کردند، گریه می کردم، زدم زیر گریه و زار زار گریستم! یه ساعتی دوباره خوابیدم و بعدش دنبال بهونه برا روزه نگرفتن! دلیل خواب موندن را اصلآ بی خوابی شبهای قبل و خستگی نمی دونستم و مثلآ می خواستم دلیل فلسفی بیارم! تو ذهن مغشوشم این نقش بسته بود که اینروزها عبادتهات تبدیل به عادت شده و خدا هم اینجور عبادتها را دوست نداره! و اگه اینجوری باشه پس فایده نداره روزه بگیری! اینجور روزه گرفتن ها فقط گرسنگی کشیدنه و روح نداره! بهونه هامو بیشتر می کردم که بی سحری روزه نگیرم! یکدفعه نمی دونم چی شد، واقعآ نمی دونم !!... زدم زیر گریه ... و این دفعه مثل دیوانه ها با خودم حرف می زدم و گریه می کردم، ... گریه می کردم و حرف می زدم...

  • اینو می دونم که علت گریه کردنم در مواقعی که سحر بیدار نمی شم ( اگر چه عمری ازم گذشته و شاید گریه کردن ِ من خنده دار هم باشه! ) اینه که احساس می کنم خدا یک جورایی ازم دلخوره و نخواسته تو مهمونیش شرکت کنم! و این همیشه برام دردناک بوده. خیلی خطاها ازم سر زده ،اینو خوب می دونم ، ولی همیشه از خدا خواستم به خاطر گناهانم ازم رو بر نگردونه که اونوقت وای بر احوالمه... و وای بر احوالم اگه امروز را روزه نمی گرفتم! خدا را شکر که تلنگر خوردم.

امشب افطار یک جور دیگه بودم!

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

ساری گلین


  • دامن کشان ساقی می خواران از کنار یاران مست و گیسو افشان می گریزد
  • بر جام می از شرنگ دوری بر غم مهجوری چون شرابی جوشان می بریزد
  • دارم قلبی لرزان ز رهش دیده شد نگران
  • ساقی می خواران از کنار یاران مست و گیسو افشان می گریزد
  • دارم قلبی لرزان ز رهش دیده شد نگران
  • ساقی می خواران از کنار یاران مست و گیسو افشان می گریزد


همه وجودم لبریز از احساس می شه وقتی به این آهنگ گوش می کنم ...
فقط می تونم بگم فوق العاده ست... محشرررررررررره ...



اول پاییز

  • اولین ساعات روز اول پاییزه، درختای حیاط را نگاه کردم هنوز برگهاشون سبزند. پاییز آدم را غافل گیر می کنه ، یک دفعه می بینی یه قلمو دستش گرفته و طبیعت را رنگ کرده! دلم از آن پاییزای رنگارنگ می خواد! امسال ، بهار، حسرت دیدن بارون را به دلمون گذاشت، خدا کنه پاییز با دلمون این کار را نکنه. دلم از اون شر شر ِ بارونایی می خواد که یک ریز بباره و بخوره به پنجره و من از پشت شیشه تماشا کنم، پنجره را باز کنم تا بوی بارون مستم کنه! بعدش برم زیر بارون قدم بزنم، قطره های بارون بریزه رو صورتم و نفس عمیق بکشم . یک نفس عمیق با چشمای بسته تو هوای بارونی دم صبح! همیشه بارون و بوش یک احساسی بهم می ده که هیپوقت نتونستم توصیفش کنم یا با حسای دیگه مقایسه اش کنم. دلم لک زده برا بارون ...

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

حس ِ دلتنگی

  • بعضي وقتا در اوج خوشحالي احساس خلاء شادي داريم و گاهي در منتهاي غمگيني احساس خوشبختي. گاهي هم يه حس عجيب، انگار همه چي روال عادي رو طي مي کنه، به موقع مي خنديم، بجا حرف مي زنيم، درس مي خونيم، کار می کنیم و بجا زندگي مي کنيم، اما ته دلمون يه چيزيه، يه چيزي،... که ظاهرا بهش ميگن دلتنگي.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

رهایم کن



  • دلتنگی جیزی است از جنس زمان، نه مکان... ای کاش رهایم می کرد و می گفت برو...

  • به اندازه ای دلم پُره که نمی دونم چه جوری خالیش کنم!



  • شد ز غمت خانه سودا دلم
  • در طلبت رفت به هر جا دلم
  • در طلب زهره رخ ماهرو
  • می نگرد جانب بالا دلم



گویند دوستان سودا و ناله تا کی
سودا ز عشق خیزد و ناله ز غم


۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

استدلال محمد شش ساله

  • عکسای فارغ التحصیلی محمد بدستم رسیده و زل زدم نگاش می کنم!! چقدر دلم براش تنگ شده، برای شیطونی های هوشیارانش، برای حرفا و استدلالهاش، برای بهونه گیریهاش، برای خنده هاو نقاشی هاش و... عکسها را که نگاه می کنم باورم نمی شه که این همون محمد است که یه روز برای وارد شدن به دبستان ِ... باهاش مصاحبه کردند تا ببینند باهوشه یا نه؟( من با اون مدرسه و روش موافق نبودم ولی خب ... ) حرفای بعد از مصاحبه اش جالب بود و هنوز استدلالش با اون لحن تعریف کردنش تو ذهنمه. ازش پرسیده بودند یک خروس رو دیوار داره راه می ره ، یک طرف دیوار پنبه است و طرف دیگه آهن. اگه خروسه بخواد تخم بگذاره کدوم طرف را باید انتخاب کنه!! و محمد جواب داده بود اون طرفی که پنبه است! و من تا دهنم را بار کردم که بگم اشتباه کردی باید می گفتی خروس اصلاً تخم نمیذاره! فوری گفت : من به اون آقاهه گفتم خروس تخم نمیذاره ولی اگه بخواد بذاره باید رو پنبه ها بره!!! با دستش صورتم را گرفته بود که یعنی شش دنگ حواست به من باشه و چند بار تکرار کرد : گفت اگه بخواد تخم بذاره، اگه... اگه ...!!! او داشت منطق گزاره ها را به من یاد می داد و استدلالش قابل قبول بود!... خیلی دلم می خواست او ریاضی می خوند و این سنت ِ حسنه را در خانواده ما ادامه می داد!! ولی خُب جور ِ دیگه هدایتش کردن و سر از طب در آورد. به قول مادر که گاهی به شوخی می گه، نمی دونم چی شد که شماها همه معلم شدید! و به درد کسی نمی خورید!! حالا محمد به درد می خوره!!!

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

احترام پدر و مادر

  • پدر مادرها با چه شور و شوقی آمده بودند برای ثبت نام بچه هاشون، بچه که چه عرض کنم! جوانهای تازه وارد دانشگاه شده . پدر و پسرـ پدر و دخترـ مادر و دخترـ مادر و پسر. آمده بودند تا شاهد موفقیت بدست آمده جوانهاشون باشند. تو چهره ها و چشماشون که نگاه می کردی حس می کردی از فرزنداشون شادمانترن! سعی می کردند گام بگام پسرا و ختراشون را همراهی کنند و کنجکاو بودند ببینند چه واحد های باید بگذرونند. اولش فکر کردم همه اینها از شهرستان آمدند ولی یه کم که گذشت فهمیدم نه خیلی هاشون از همین تهرانند و فقط و فقط از سر شوق جوانشون را همراهی می کنند. پدری همه جا همراه پسرش بود و فقط نظاره می کرد ، انگار می خواست به پسرش بگه تا امروز همراهت بودم ولی از حالا به بعد دیگه باید بدونی که با یک رسالت دیگه وارد جامعه شده ای ، دلم می خواد مثل همین الان که بهت افتخار می کنم همیشه بهت افتخار کنم ! این چهره ها را که می دیدم تنها کلامی که از ذهنم خطور می کرد این بود که خدایا کاری کن که این پدر همیشه به وجود پسرش افتخار کنه و پسر نیز به پدر!

  • احترام به پدر و مادر ـ احترام به پدر و مادر ـ احترام به پدر و مادر ... قدر دانی ـ قدر دانی ـ قدر دانی ... هیچگاه از یادمان نرود، مخصوصاً وقتی برای خودمان کسی شدیم و به قول معروف سری تو سرها در آوردیم!



۱۳۸۷ شهریور ۲۲, جمعه

همه تو

  • ای دوست قبولم کن و جانم بستان
  • مستم کن و از هر دو جهانم بستان
  • با هر چه دلم قرار گیرد بی تو
  • آتش به من اندر زن و آنم بستان
  • ای زندگی من و تو آنم همه تو
  • جانی و دلی، دل و جانم همه تو
  • تو هستی من شدی، از آنی همه من
  • من نیست شدم در تو، از آنم همه تو

یا خدا

  • بعضی لذتها آنی هستند، مثل یه جرعه آب که حتی اگه در اوج تشنگی هم بنوشی، لذتش فقط چند لحظه دوام میاره. ولی بعضی لذتها نه، گاهی فقط کافیه بگی : یا خدا، این " یا خدا " جوری بهت لذت می ده که ممکنه تا سالیان سال لذتش را حس کنی!

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

در گیری با خود

  • آدمی از اون لحظه ای که دلش را زیر ِ پا می گذاره و می ره دنبال نام و نشان تموم می شه. از همون لحظه ای که فکر می کنی داری برا خودت کسی می شی و گوشهاتو اینقدر محکم می گیری که صدای آرزو هاتو نشنوی، بدون که تموم شدی.
  • یه جایی ، یه لحظه ای تو زندگی گذشته آدم هست که بعدها بد جوری تاوانش را پس می ده! همونجایی که در یک قدمیش بودی و باید می رفتی دنبالش ولی نرفتی . همانجایی که می خواستی از راه نا صواب منحرف نشی و راه کج کردی و نرفتی...

بد جوری با خودم دارم کلنجار می رم ، بین ِ خودم و خودم گیر کردم!


۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

درخواست اول وقت

  • خدایا خوب از حال و روزم خبر داری. دیدی که دیشب چه حالی داشتم. حالا پنجمین روز میهمانی ات هم شروع شده ، این میهمان ِپُر رو، همین اول وقت ازت درخواست داره . زیاده گویی نمی کنم وهمه خواسته ام را در یک جمله می گم : مرا به حال خود رها مکن.

۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه

برادرزاده ها

  • احساس بسیار خوشایند و دلپذیری به آدم دس می ده وقتی می بینی که برادرزاده ها به قصد دیدار با عمه شان از شیراز پا می شن میان تهران و می گن دلمون برات تنگ شده بود آمدیم از دلتنگی در بیاییم! چهار روز تمام با هم اینور و انور رفتیم ، گفتیم و خندیدیم. شبها تا ساعت یک و دو بیدار بودیم و دیشب که می دونستیم شب آخره ، دنبال بهونه می گشتیم برای بیشتر با هم بودن و گپ زدن. گاهی که از دوستان و آشنایان می شنوم : عمه ها خیلی مورد علاقه برادر زاده ها نیستند تعجب می کنم! و وقتی من می گم که خیلی برادر زاده ها مو دوست دارم و اونها هم همینطور ، دیگران تعجب می کنند!
  • تنها حرفی که می تونم بگم اینست که اگر محبت کنی محبت می بینی و رفتار آدمها با یکدیگه منعکس کننده رفتار خود آنهاست.
  • وقتی محمد پشت تلفن از اونور آب می گه دلم برا شیطونی های عمه و بازی کردن باهاش تنگ شده، دخترا می خندن و می گن هنوز هم شیطونه !! و من بغض می کنم و یک دنیا احساس دلتنگی برای محمد که خاطرش را خیلی می خوام. ... همشون را دوست دارم...
  • هم صحبت و همراه بودن با جوانهای با نشاط و شیطون، چه نشاط آور است!

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

از نو دیدن

  • گاهی لازم است چیزهایی را فراموش کنی ... گاهی لازم است چیزی را از نو ببینی!

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

یادش

  • همه جی از یاد آدم می ره، مگه یادش که همیشه یادشه!

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

  • یک جرعه از آبروی باران برسان
  • اسباب پذیرایی مهمان برسان
  • او سر زده آمده ست و دستم خالیست
  • ای عشق؛ به سفره ام کمی نان برسان

ترا من چشم در راهم


  • اگه می دانستی انتظار دیدنت چه مجازاتی دارد، شاید دیگه چشم براهم نمی گذاشتی ...


  • چه انتظار بیهوده ای ...

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

تولد

دو سه ده سال که از عمر جوانی گذرد
آینه بانگ زند :
ای جوان ! پیر شدی!

قله عمر گذشت
با خبر باش که از قله سرازیر شدی
  • چه زود گذشت ، انگار همین دیروز بود که چشمام به این جهان هستی گشوده شد و آدمای غریبُ که دیدم زدم زیر گریه... اگر چه سالیان سال عمر سپری شده ولی وقتی دفتر زندگیم را ورق می زنم می بینم چندان هم خالی نیست و به خیلی از آرمانها و ایده هایی که تو زندگی مد نظرم بوده ، رسیدم ولی هنوز برنامه ها و آرزوهایی هم باقی مانده که دوست دارم بهشون برسم و باید تلاش کنم تا بدستشون بیارم . مهم تلاش است و اینکه هیچگاه امیدم را برای رسیدن به هدفم از دست ندم . خیلی وقتها به آنچه می خواستم نرسیدم ولی در عوض، در بین راه به چیزهایی رسیدم که ارزشش بیشتر از خود اون آرمان بود . تجربه های زیادی تو زندگیم بدست آوردم که حاضرم براحتی در اختیار دیگران قرار بدم. همیشه دلم می خواد اون اشتباهاتی که من تو زندگیم داشتم جوانها و اونهایی که دوستشون دارم ، نداشته باشند ولی ادمی هر چقدر هم از تجربیات دیگران استفاده کنه باز هم دوست داره یک سری کارها را خودش تجربه کنه ، چون فکر می کنه شاید او به گونه ای عمل کنه که بهتر از دیگران نتیجه بگیرد . ... با همه تجربه های خوب و بد هنوز باید تجربه کسب کنم... و هنوز جوانم...!!

قراره فردا غروب بدنیا بیام!


۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

من می فهمم

به قول دکتر شریعتی :
  • به من بگو ، نگو
  • نمی گویم
  • اما به من نگو نفهم
  • نمی توانم نفهمم
  • من می فهمم

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

دل تنگ

  • مرا اندکی دوست بدار، ولی طولانی!

دلم برایت تنگ شده ...


۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

حس ِ قشنگ

  • دو سه روزه می خوام در موردش بنویسم ولی کلمات جور نمی شن! همش به اون احساس فکر می کنم... وقتی داشتم بهش تبریک می گفتم دلم می خواست مثل این خبر نگارا ازش می پرسیدم احساس ِ شما اون زمانی که عروس بله را گفت چی بود!!! تو یک هفته چهار تا عروسی رفتم ولی این یکی با بقیه فرق می کرد. این آقا داماد ، خاطر خواه عروس بود ولی مثل همه عاشقا عمل نکرد. با اینکه همیشه رنگ رخسار خبر از سرّ ضمیرش می داد ولی صبورانه عمل کرد و از این کارش خیلی خوشم اومد. وقتی عاقد داشت خطبه عقدُ می خوند من تمام مدت چشمم به داماد بود! نمی تونم توصیف کنم ولی حس می کردم با تمام وجود دارم تو افکارش سیر می کنم و کاملاً با احساساتش همراهم. ...وقتی عروس بله را گفت آرامش و نشاط خاصی تو چهره اش ظاهر شده بود و اولین نگاهش به عروس به تمام معنا عاشقانه بود... اشک تو چشمام حلقه زده بود و خوشحال بودم ... هنوز تمام اون صحنه ها جلوی چشمامه ولی نمی تونم اون احساس را بازگو کنم، فقط می دونم حس قشنگیه...

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه



  • حرفی رو بزن که بتونی بنويسی ...

  • چيزی رو بنويس که بتونی پاشو امضا کنی ...

  • چيزی رو امضا کن که بتونی پاش بايستی ...

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

همه مثل هم نیستند

  • یک چیزی که به موازات دروغ نگفتن در آدمها رشد می کنه ، انتظار راستگویی از دیگران است ... اولی را آدم خودش می تونه رعایت کنه ولی مواظب دومی باش که ممکن است شکننده ت کنه ...

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

صداقت

  • من از آدمهایی که برای رسیدن به اهداف پلید شان از هر وسیله ای استفاده می کنند و دست به هر حیله ای می زنند متنفرمممممممممممممم!
  • من از آدمهایی که دم از صداقت می زنند ولی اصلاً نمی دونند صادق کیست بدم میاددددددددددددددددددد!
  • من از آدمهایی که از اعتماد دیگران سوء استفاده می کنند بشدت بیزارمممممممممممممممممم ...

  • *&*&*&*&*&*&*&*&*

  • خدایا : تو می دانی که که تا کنون چگونه زندگی کرده ام، تو می دانی که تا کنون سعی کرده ام که از کسی کینه ای به دل نگیرم ، سعی کرده ام متنفر نباشم و بیزار بودن را از خودم دور کنم، پس اکنون نیز کمکم کن تا تا باز هم تنفر و بیزاری و بد آمدنها را از ذهنم پاک کنم و از کسی کینه ای به دلم باقی نماند. و این تنفر و بیزاری در همین حد نوشتن باشد.

  • خدایا : می دانم که هنوز خیلی از آدمها صادق و امانتدارند.

۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه

ضرب المثل های قدیمی

  • گفت : این کفش ها به پای مرغ هم بند نمی شه!!! به کفشاش نگاه کردم ، فهمیدم منظورش اینه که دیگه به درد نمی خورن!!!
  • داشت از شوهرش گلایه می کرد و غُر می زد که : ا نگار از خر افتاده پایین و گردو جُسته!!! اینُ که شنیدم تا کلی وقت می خندیدم، این ضرب المثل ُ اصلاً نشنیده بودم! با توضیحاتی که داد متوجه شدم منظورش اینه که از وقتی شوهرش مریض شده و دکتر گفته باید استراحت کنه ، دیگه کمکش نمی کنه و اکثر اوقات نشسته!!

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

کاش می شد فک خُرد کرد


  • کاش می شد آدم تو عمرش حق داشته باشه فک چند نفر رو خرد کنه. مثل یک جور سهمیه ...
  • این جمله را که خوندم گفتم آخ گفتی! منم دنبال یک همچین سهمیه ای هستم! حالا بماند که این روش یک کم مردونه س و بعضی ها می گن خانوما که از این کارا نمی کنند! ولی من می گم زنونه مردونه نداره !
  • خانم دکتر ... از دست یکی عصبانی بود و گفت : این دفعه اگه ببینمش یه چک می زنم تو گوشش!!! آقای دکتر ... هم که همیشه خونسرد بود و می خندید گفت : نمی تونی این کار و بکنی آخه نامحرمه!! و خانم دکتر گفت : دستکش دستم می کنم و می زنم که محرم نامحرمیشم رعایت شده باشه!!! قهقهه های آقای دکتر به هوا رفت!...

۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

خلوت با خود

  • گاهی اوقات آدم‌ها نياز دارند با خودشان خلوت کنند. خودشان باشند و بس. آدم تا با خودش تنهای تنها نباشد، نمی‌تواند گره ی اندوه را باز کند. نمی‌تواند اين دمل چرکين غم را بشکافد. بايد اين خلوت را در عمل داشت، خلوت ذهنی و تصفيه‌ی خيال.
  • بايد بتوانی کوتاه مدتی هم که شده انقطاعی داشته باشی از عالم و آدم تا بتوانی گريبان خودت را محکم بچسبی و به حساب خودت برسی. اين‌همه زرق و برق دنیا گاهی بهانه‌های کوچک و بزرگی است برای گريز از خویشتن خویش. اما وقتی بخواهی بی‌پروا ساعتی هم که شده خودت باشی بدون اينکه سايه‌های وجودت مزاحم هسته‌ی درون‌ات باشند به اسرار درونت میرسی. آنجا که باید بدیها را بزدایی و خوبیها را بیشتر کنی.
  • آدم‌ها همه‌شان هميشه چيزی توی کارنامه‌شان هست که بايد به حساب‌اش برسند. اين رسيدگی فرصت و مجال می‌خواهد. مثل کسی که قرار است مقاله‌ای بنويسد يا تحقيقی جدی بکند که بايد برود توی اتاق‌اش،‌ در را به روی آدم و عالم ببندد و کارش را انجام دهد.
  • باید با تمام وجود به تار و پود درون خود نفوذ کنم و کارنامه ی اعمال را بررسی کنم.

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

سفر

سفر مرا به باغ در چند سالگی ام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.
  • یک هفته سفر و یک هفته آرامش.
  • همه چیز خیلی خوب و عالی بود. اینجور سفر ها را دوست دارم. توی ایوان خوابیدن، تو سیاهی قیرگون شب چشم به آسمون دوختن و ستاره ها را دیدن، سردی هوا دم دمه های سحر که بدن آدم را کرخت می کنه! ( و من خیلی دوست دارم! ) ، گردش های دسته جمعی با همه اونهایی که دوستشون داری و یاد آوری خاطرات دوران کودکی ، پا توی نهر آب کردن و تذکر مادر که زود بیا بیرون نکنه سرما بخوری ( درست مثل تذکرات دوران کودکی) !! همه و همه خیلی خوب بود و نیاز داشتم به این سفر.
  • کوله بارم پر از شادی و انرژی است!

۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

  • ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

  • بی دوست زندگانی ذوقی چنان ندارد
  • یاد باد آن که زما وقت سفر یاد نکرد

  • به وداعی دل ِ غم دیده ی ما شاد نکرد

۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

انتظار

  • انتظار کشیدن خیلی سخته، بیش از هر سختی دیگه!
  • انتظار را هر چه بکشی ، بیشتر کش می آید !
  • از انتظار کشیدن برای آمدن ِآدم های دوست داشتنی ، متنفرم.

  • ای دل برخیز تا فکری برای رفتن کنیم!

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

  • از دو نفر دوری کن :

  • یکی آنکه تملق تو گوید و دیگری آنکه دوست دارد تو تملق او را گویی!


۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه

خطابه ای برای خود

  • چرا از دیروز تا حالا کلافه ای ؟ مگر قرار مون یادت رفته؟ اینجور موقع ها چیکار می کردی؟ مگه همیشه نمی گفتی قلم و کاغذ معجزه می کنه؟ یادته اول ِ همه سر رسید ها چی می نوشتی؟ خوبه که یک بار دیگه با هم مرور کنیم این خطابه را :
  • اگر می خواهی نقش خودت را در دنیا بهتر بفهمی، بنویس. سعی کن روحت را در نوشته ات بگذاری. بنویس حتی اگر نوشته هات خواننده ای نداشته باشه ـ یا بدتر، حتی اگر کسی نوشته ای را که نمی خواهی خوانده شود را بخواند. همین نوشتن ها کمک می کند، افکارت را تنظیم کنی و پیرامونت را بهتر ببینی . نوشتن معجزه می کند، دردها را تسکین می دهد ، رؤیاها را تحقق می بخشد و امید های از دست رفته را باز می گرداند. بنویس... بنویس... به قدرت کلمه ایمان داشته باش!

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه


  • خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود!

حاجی زیارت قبول

  • مادر بزرگ تعریف می کرد اون قدیما کسی که به زیارت می رفت، کلید خونه اش دست همسایه ها بود و اونها هر روز خونه اش را آب و جارو می کردند و لحظه شماری که برگرده و از اون سفر براشون تعریف کنه و اونها را با خودش به حال و هوای اون زیارت ببره. حالا یکی رفته زیارت خانه خدا، و من هر روز می بینم صفحه 360 یاهوش ، آب و جارو می شه و بوی عطر گلهای باغچه اش تو هوا می پیچه! به نظر می رسه کلید خونه اش را داده به یک دوست صمیمی و خوب و اونم هر روز با آب ِ زمزم چشمه دلش این صفحه را آب پاشی می کنه و خودش را وصل می کنه به دل ِ حاجی که تو طواف کعبه گرد معبود بچرخه! ... چه صفایی داره اینجوری طواف کردن و هروله کردن تو صفای سعی و مروه... امروز دیدم زمینه ای که برای صفحه اش انتخاب کرده همون رنگی هست که حاجی دوست داره! چقدر از این کار ِ دوستش لذت بردم. اینجور دوستی ها واقعاً ارزش دارن، باید حفظ بشن و قدر دونست. حتماً حاجی خودش خیلی چیزها در مورد این دوستش می دونه که کلید بهش داده. ولی حاجی تو که نبودی که این چیزا را ببینی نکنه یه وقت خدای ناکرده یادت بره !... نه یادت نمی ره...
  • راستی حاجی زیارت قبول، خوش به حالت که دستات پُره! دو روز دیگه بیشتر اونجا نیستی ها ، تو این روزای باقیمانده یه یادی هم از... چی بگم... اگه لایق باشم حتماً خدا به دلت میندازه که یادم باشی اگر هم نباشم هیچی نگم بهتره!

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

کاغذ باطله

  • اگر چه وقتی برق می ره کلی پکر می شم و هی شروع می کنم به غر زدن، ولی خوب این دفعه یک توفیق اجباری شد که نگاهی به زیر میز بیندازم و زیر میز تکونی کنم! این زیر میزی ها از اونایی بود که باید سر فزصت می نشستم و یکی یکی کاغذ ها را بررسی می کردم که اگه دور ریخته می شن، اشتباهی نرن تو کیسه زباله!! چه خوب شد که از دستشون راحت شدم!! مدتها بود که تا چشمم بهشون میفتاد زود می گفتم نه هنوز سر فرصت نشده! و چه فرصت خوبی بود که گذشت زمان را حس نکنی و یک دفعه سرت ُ بالا کنی با کمال تعجب ببینی که برق اومده!! ذوق زده شدم!!( ببین کار به کجا رسیده که در قرن 21 باید برای داشتن برق ذوق کرد!! ل ع ن ت ... )
  • کاغذ باطله ها را که بسته بندی کردم برای مأمور شهرداری، یاد ِحرف دکتر پاشا افتادم ( چقدر این شخص برام عزیزه و ارادت خاصی نسبت بهش دارم ) دکتر تعریف می کرد که زمان دانشجویی دوره فوق لیسانسش، نزدیک دانشگاه یک اتاق اجاره کرده بوده. هفت صبح تا هشت شب یکسره دانشگاه بوده و صبحانه و ناهار وشام را هم همانجا می خورده، در نتیجه تو سطل زباله اش فقط کاغذ باطله پیدا می شده !! یکروز که پدرش برای سر زدن به خونه اش میاد صاحبخونه به پدرش می گه اقا این پسر شما مریض نشه ! آخه هیچی نمی خوره فقط تو سطلش کاغذ پیدا می شه!!! حالا حکایت خونه ما!! البته نه دیگه به اون شوری شور!


۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

سبز زیست و سبز هم رفت

  • خسرو شکیبایی... هامون.. سال ِ شصت و هشت. صف طولانی سینما آزادی.
  • گاهی آدم از یک سری خاطرات زندگی اش فرار می کند، و البته هر چقدر که بیشتر فرار کنه بیشتر سراغش میان. این یاد آوری ناخواسته و بر اثر یک سری عوامل دیگه به سراغت میان، مثل همین دو هفته قبل که تلویزیون فیلم ِ " مشق شب " را پخش کرد و تا دو روز ذهن ِ من در گیر بود و امروز حدود ظهر که تو خبرها خوندم " خسرو شکیبایی بر اثر سکته قلبی در گذشت". از شکیبایی زیاد فیلم و سریال دیدم ولی همیشه نام ِ او با " هامون " تو ذهنم نقش می بندد. و وقتی به یاد ِ هامون باشم یعنی یاد اوری یک سری خاطرات اواخر دوران شصت! و امشب وقتی تلفن زنگ خورد ، احساس کردم صدای زنگ با بقیه فرق داره !! درست همان حس ِاون دوران!! و وقتی بدون هیچ کلامی قطعش کرد می دانستم که یکی مثل ِ خود من به یاد اون زمان افتاده و خواسته یاد آوری کنه!! ... اره منم " هامون " یادمه، منم بغض اون سالها الان تو گلومه!! و شاید خیلی بیشتر از اونی که تو فکر می کنی من از اون سالها یادمه...

  • اولش خواستم به یاد و در سوگ خسرو شکیبایی بنویسم ولی نشد که بنویسم...

  • سلام گرمش یاد باد
  • خانه سبزش یاد باد
  • بغض قشنگش یاد باد
  • گریه سبزش یاد باد
  • آن روزگاران یاد باد

  • سبز زیست و سبز هم رفت.
  • روحش شاد و قرین رحمت الهی .
  • آن کس که درون سینه را دل پنداشت
  • گامی دو نرفته جمله حاصل پنداشت
  • علم و ورع و زهد و تمنا و طلب
  • این جمله رهند، خواجه منزل پنداشت

  • عین القضات همدانی

۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه

پدر

  • پدر عزیزم نمی دانم چه حرفی بزنم که لایق تو باشد هرچه بگویم کم است ولی می گویم : روزت مبارک پدر .

  • در مورد پدر حرف بسیار دارم، هر وقت که به او فکر می کنم بسیاری از خوبیهای نهانی اش جلوی دیدگانم نمایان می شود. من پدر را هیچگاه خشن ندیدم، هیچگاه عصبانی ندیدم، همیشه صبور و مهربان، همیشه آرام ، همیشه متفکر، همیشه خوش فکر، همیشه تکیه گاهی برای همه فرزندانش و بهتر است بگویم برای بسیاری از بچه های فامیل. همیشه مشاور خوب برای همه. پدر بسیار کم حرف است ولی گاه که سخن به زبان می آورد همگان در می یابند که درونش چه اقیانوس عظیمی است ، پُر از اطلاعات علمی، فرهنگی ، هنری ، سیاسی ، اجتماعی... تا این سن ندیدم هیچگاه روزانه چند ساعتی از وقتش را به مطالعه اختصاص ندهد. پدر بسیار خوش برخورد و خوش رو است. تا کنون ندیدم کودکی با او روبرو شود و پس از پایان دیدار دلش با پدر نباشد و هنوز دوست دارد پدر با او بازی کند . جوانها و نوجونها همیشه مشتاق شنیدن داستانها و قصه هایش هستند. نوه هایش عاشق او هستند، و مثل پروانه گردش می چرخند! و هر کدام سعی می کنند به نوعی محبت او را به خود جلب کنند ولی او در عین حال که به همه محبت می کند همه را یکسان دوست می دارد.
  • از حافظ خوانی اش، شاهنامه خوانی اش، تلاوت قرآنش، ضرب المثل گفتن هایش، تعریف داستانهای طنز، گاهی همراهی کردن نوه هایش در جک گفتن و... از حافظه قوی او از کدام بگویم؟ از مهربانی هاش، از برخورد صحیح با فرزندانش و دیگران. از بکار گیری اصول صحیح تربیتی در مورد فرزندانش، از الگو بودنش برای همه... از قابل احترام بودنش برای همه ... از کدام حُسن اخلاق و رفتارش سخن بگویم که چیزی از قلم نیفتد و تمام و کمال گفته باشم، می دانم که هر چه بگویم باز کم گفته ام...
  • تنها می توانم بگویم که پدر دوستت دارم و افتخار همه فرزندانت هستی، و از داشتن چنین پدری بر خود می بالم.

  • خدا حفظش کند و همیشه سایه اش بر سرمان باشد، آمیــن!



۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

باید این مسأله را حل کنم

  • برای حل هر مسأله همواره باید عزم را جزم کرد تا حل بشه. شعار همیشگی که برای حل مسایل دارم این است که " باید این مسأله را حل کنم" . امروز پس از سه ماه دیدم دیگه خیلی داره بهم بر می خوره که یه مسأله ای اینقدر من ُ معطل کرده و حل نمی شه! به یاد این شعارم افتادم و پس از سه ساعت فکر متمرکز ، حلش کردم و کلی خوشحالی پس از آن!

  • هیچ مشکلی نیست که راه حل نداشته باشه، فقط کافیه خوب تجزیه و تحلیل بشه و ابزارهای موجود بررسی بشه ، پس از ان راه حل بدست میاد.

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

حج عمره دعوت است

  • خوش به حال ِ اونهایی که این روزها عازم مکّه هستند. حج عمره دعوت است. میزبان خدا است که بنده هاش ُ دعوت می کنه. انگار خدا یک دفعه تصمیم می گیره که بعضی ها را دعوت کنه . هیچ وقت یادم نمی ره اولین باری که دعوت شدم ! ساعت نُه صبح در حال ِ درس دادن جبر 2 بودم که مریم خانم ( یادش بخیر) با یک یادداشت امد دم کلاس گفت : دکتر ... گفته زود جواب این نامه را بگیر و بیا! متن یادداشت چنین بود : آیا تمایل دارید امسال به حج عمره بروید ؟

  • بـاز پیــک روضـه رضـوان عشق
  • خــواند مـرا جـانـب سـلطان عشق
  • کــای همایون طایر عـرش آشیـان
  • وقت آن شد تا شوی مهمان عشق

  • هاج و واج مانده بودم که چی گم! پرسیدم اخه زمانش کیه؟ گفت اواخر تیر ماه . گفتم برو بگو یک ساعت ِ دیگه میام ببینم موضوع چیه؟ مریم خانم گفت : به من گفتند جواب آره یا نه را بگیر و بیا، یعنی نمی خواین برین؟ ضربان قلبم شروع کرد به زدن و حال ِ عجیبی پیدا کردم! نمی دونستم چی بگم، گفتم برو بگو میام ولی زمانش را خودم تعیین می کنم ! نمی دانم بقیه کلاس ُ چه جوری ادامه دادم و به دفترم رفتم! تا آخر تیر ماه ِ اون سال چند تا کار ِ واجب داشتم و از طرف دیگه چه جوری می تونستم این دعوت ُرا رد کنم! ؟ می خواستم بگم من فقط فلان موقع می تونم بیام که یک دفعه یک ندایی بهم نهیب زد ای وای بر تو، برای خدا هم تکلیف تعیین می کنی؟! خودش که از کارهات خبر داره ، حتماً ردیفش می کنه فقط بگو باشه و حرف نزن .

  • ز هاتـف غیـبـــــم رسـید مژده به گوش
  • چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش

  • همین جور هم شد. همه کارها تا یک هفته قبل از رفتن انجام شد و تو اون یک هفته هم لباسها ی احرام دوخته شد و من عازم شدم. ( مثل یک خواب سفر انجام شد. ای کاش دوباره از این خوابها داشته باشم! )

  • بعد از این سفر بار امانت بر دوش سفر کرده سنگینی می کنه. وای بر من که غافل مانده ام !! وای بر من...
الهی، اسیر روز مرگی ها شده ام، مگذار بیش از این اسیر شوم. اون حال خوشی که از زیارت تو داشتم را بار دیگر نصیبم فرما.

خدایا! لحظه ای مرا به حال خود وامگذار، که اگر لطف ِ تو نباشد محکوم به فنایم.


۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه


اگـر با من نبود ش هیچ میلی

چرا کفش مرا کش رفت لیلی



  • لیلی زن بود یا مرد؟!!! به گمانم این دفعه مرد!!!
  • نه، تازگی ها کفش گُم نکردم!!! بیخودی نه لیلی را متهم کنیم و نه مجنون را!! این بیت شعر را امروز یه جایی خوندم خوشم آمد، همین!

۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

تابستان و اب پاشی

  • هفده روز از تابستان گذشت و حداقل تا بیست و پنج تیر هم درگیر ِ این ورقه ها و پایان نامه ها هستم. ای کاش زودتر تموم می شدند. امروز صبح احساس کردم قیافه ام شبیه به پایان نامه شده!!! یک کم تو آینه به خودم نگاه کردم و به دنبال اثبات ِ خودم بودم ! ... دلیل وجودی من چیه؟... چه خوب که بیش از یک دقیقه فرصت نداشتم که دلایل را پیدا کنم وگرنه شاید تناقض های زیادی در خودم پیدا می کردم می گفتم چون به تناقض رسیدیم پس حکم باطل است !!!
  • اگه این روزها از من بپرسند ماههای تابستان را نام ببر می گویم فقط یک ماه آنهم مرداد !! یاد اون موقع ها بخیر که تابستان سه ماه و نیم بود!
  • من از اون تابستانها می خوام . همونهایی که ظهراش اول که مامان می گفت بگیرید بخوابید ، دراز می کشیدیم و یواشکی چشمامونُ می بستیم. بعدش یکی یکی ، پاورچین پاورچین می رفتیم تو حیاط زیر سایه درختها و دستهامون می بردیم تو حوض مثل ماهی ها این ور و اون ور حرکت می دادیم و با اب بازی می کردیم. اول ارام آرام بهم اب می پاشیدیم ، ریز و ریز می خندیدیم و برای اینکه که مامان بیدار نشه! همسایه ها شاکی نشن ، سعی می کردیم خنده هامون تو گلو و سینه حبس کنیم !! ولی لذت خیس کردن و مسابقه اب پاشی ها باعث می شد که دیگه یادمون بره که کی خوابه و کی بیدار!! صدای خنده و قهقهه و دنبال هم دویدن ها بیشتر و بیشتر می شد و یک وقت به خودمون میومدیم که سر تا پا خیس و موش اب کشیده شدیم و مامان هم بالای سرمون وایساده می گه مگه شما ها خواب نبودین ... یک شوک ِ ناگهانی وارد می شد!!! ... مامان بنده خدا با اینکه می گفت تنبیهتون می کنم ولی چند دقیقه بعد یادش می رفت و تا ما می رفتیم لباس هامونُ عوض کنیم یک ظرف هندونه می اورد و می گفت : بچه ها بیاین هندونه بخورین!

۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

مشق شب

  • تیر ماه ... شش بعداز ظهر... عجله... زمین خوردن ... ساق خونین ... هفت بعداز ظهر... سینما آزادی ... مشق شب ... کیا رستمی ... محو تماشا ... فراموشی درد پا... خنده تلخ... بغض ... همزاد پنداری مجید با مجید ِ توی فیلم... نُه شب ... خیابان عباس آباد... سکوت ... قدم زدن ... سکوت ... قدم زدن... پرتاب ساندویچ نخورده توی سطل زباله... میدان آرژانتین ... تاکسی... قدم زدن... سکوت ... سکوت ... خدا حافظ.

  • دلم بد جوری هوایی شد...

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

حق و نا حق

  • ای کاش می فهمیدیم که وقتی حق و نا حق می کنیم باید تاوانش را هم پس بدیم.

  • این همه ادعا داریم ولی بجای وصل به الله ، به الهه های دست ساز ِخودمون آویزون می شیم . در قرن جدید بُتها مدرن تر شدند!!!
  • یاد ایام جوانـی جگرم خون می کرد

  • خوب شد پیر شدم آخر و نسیان آورد

۱۳۸۷ تیر ۱۱, سه‌شنبه

نامردی

  • وقتی با پارتی بازی و کلی این و اونو دیدن از یک دانشگاه درجه سه به یکی از دانشگاه های تهران منتقلش می کردند نمی دونستند که چه ظلمی در حقش و نیز از همه مهمتر در حق دیگران می کنند. به خیال خودشون می خواستند پسری که در همه دوران زندگیش نماز و حتی نماز شبش ترک نمی شده را به کنار خودشون بیارند که خدای نا کرده گمراه نشه! غافل از اینکه ترم اولی که انتقالی می گیره مشروط می شه! ترم دوم عاشق می شه! آنهم عاشق کسی با افکار و عقاید کاملاً مخالف از هر نظر. یک سالی زار و دل شکسته می شه و بعدش دوباره عاشق یکی دیگه!! این یکی را هم خانواده می پسندند و هم طرف مقابل او را! ولی حالا چند روزی است احساس می کنه که همون قبلی را دوست داره و به این بنده خدا کم محلی می کنه !! واقعاً نامردیه!

۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه

نسل ِ دات کام ـ آی پاد

  • امروز ضرورت داشت که حتماً سری به بانک بزنم، می دونستم که روز اول هفته است و بانک یقیناً شلوغ ـ ولی چاره ای نبود و باید صبوری می کردم . از خوش شانسی من و از آنجایی که از ایستادن در این جور صفها متنفرم ،دستگاه شماره دهنده بانک خراب بود و باید تو نوبت می ایستادم!! ( این صف ها واقعاً عذاب آورند) . یک خانم مسنی با عصا تو صف ایستاده بود و یک کم غر می زد که : چرا وضع اینجوری است و ای کاش دیگران نوبتشان را به من می دادند و از این حرفا. بعضی ها هم غر می زدند که : خانم ، خُب همه کار دارند ـ شما چرا امدی بانک ـ می دادی یکی از بچه ها یا نوه هات بیان دنبال کارهات و از این حرفای همیشگی! تازه نوبت آن خانم رسیده بود که یک آقا پسر هفده هیجده ساله با موهای جوجه تیغی اش و قیافه به ظاهر دخترانه اش آمد کنارش و شروع کرد به بد اخلاقی کردن که : مگه هنوز نوبتت نشده، دو سه بار تا حالا آمدم دور زدم و رفتم، حالا هم ماشینُ بد جایی پارک کردم زود باش دیگه!!! آن خانم کار بانکی را انجام داد وعصا زنان و آرام آرام به طرف در خروجی رفت و صدای عذاب آور ِ اون پسرک هنوز شنیده می شد که می گفت : زود باش ، کار دارم ، یک کمی تندتر بیا ... حالا بلاخره قبض موبایلُ تونستی پرداخت کنی یا...
  • از بانک که آمدم بیرون یک دختر هم سن و سال همون پسرک با کلی آرایش و قیافه گریم شده آنچنانی، کنار یک پیرمرد مسنی نشسته بود تا براش فال بگیره و سر کتاب باز کنه!!! یه کمی کنجکاو شدم ببینم مشکل این دخترک چیه که دست به دامان فال و سر کتاب شده، دیدم داره می گه آقا می خوام بدونم نامزدم ( به گمانم روش نشد بگه دوست پسرم !) منُ دوست داره یا نه؟!!! و می شه یه کاری کنی که همیشه دوستم داشته باشه..!!!!

  • معمولاً این عادت را ندارم که ظاهر آدمها را به افکار و باطنشون ربط بدم ، ولی این دو نفر امروز آنچنان رو اعصاب من راه رفتند که مجبور شدم تو این نوشته فکر و اعمالشون را هم به ظاهرشون ربط بدم، اگر چه ظاهر ادمها خیلی با درونشون فرق داره.
  • با خودم می گم ای کاش یکی زده بودم تو دهن اون پسرک که به مادر بزرگش توهین نکنه... اگر چه با این کار ِ من او اصلاح نمی شد ولی دل ِ من که خنک می شد!! مقصر همان مادر بزرگ و پدر مادرش هستند که او را اصلاً تربیت نکرده اند...

  • به نظرم این نسل را نسل ِدات کام و ای پاد نامیده اند!!
  • نمی خواهم توهین کنم ولی من به اینجور آدمها از این نسل می گویم : نسل ِ احمق و بی فکر، نسل ِ بی مسؤلیت ، نسل ِ پوچ و بیهوده...

۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه

خوشا پیدا شدن در عشق برای گم شدن در یار

  • وقتی داشتیم برای همیشه از هم خدا حافظی می کردیم ، گفت حرفها بسیارند... راست می گفت حرفها بسیار بودند و وقت گویا تنگ. باید تصمیم می گرفتیم و هر کدام بسویی می رفتیم. او رفت و من ماندم با یک صفحه خالی در ذهنم که باید با حرفهایمان پر می شد و هنوز پس از سالها، سطر های این صفحه انتظار می کشند ...
بعضی آهنگها را دوست دارم از ضبط صوت قدیمی و با نوار کاست بشنوم، از جمله " ضیافتهای عاشق" که داریوش می خونه :
  • ضیافتهای عاشق را
  • خوشا بخشش خوشا ایثار
  • خوشا پیدا شدن در عشق برای گم شدن در یار
  • چه دریایی میان ماست
  • خوشا دیدار ما در خواب
  • ...
  • ...
  • مرا آتش زدی ای عشق
  • خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن
  • خوشا مردن، خوشا از عاشقی مردن

۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

مادر

  • امروز روز مادر است، صبح به مامان زنگ زدم و بهش تبریک گفتم. دلم می خواست کنارش بودم و بغلش می کردم. خیلی دلم براش تنگ شده، اولش که می خواستم زنگ بزنم بغض گلومُ گرفته بود کلی خودم ُ آروم کردم که بتونم براحتی باهاش حرف بزنم. حسّ فوق العاده قوی داره و بسیار باهوش، خیلی زود به حالات روحی و روانی آدمها مخصوصاً بچه هاش پی می بره و می فهمه که در چه وضعیتی هستند، با اینکه گفته می شه این خصلت اکثر مادرهاست ولی من به جرأت می گم که نه مامان حسّش خیلی قوی تر از این حرفاست.

  • خیلی جملات و کلمات و اشعار در وصف مقام مادر گفته شده که همش شامل حال مامان خوبم می شه ولی همه اینها برایش کم است، واقعاً وقتی می خواهم کلامی بگم که وصف حال و خوبی هاش باشه ، نمی توانم و احساس درماندگی می کنم. آخه چی بگم که بتونه بیانگر ارزش و شان ومنزلت این موجود عزیز بشه؟... هیچی .. کلمات جور نمی شن... جملات پاره پاره اند... ذهنم قفل کرده نمی دونم چی بنویسم... خوبی هاش، مهربونی های بی توقعش، فداکاری هاش، دل نگرانی هاش، همراه بودنش، با محبت بودنش، مدیر و مدبّر بودنش، باهوش بودنش، صبور بودنش ... از کدومش بگم... زبانم الکن است...

  • شاید اینها را نوشتم که یک کمی تسلی برای دلتنگی خودم باشه... شاید روز مادر یعنی باز هم بهانه مادر را گرفتن...

  • به وجود مادرم افتخار می کنم . مادر ِ از جان بهترم خیلی دوست دارم.

۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

برج زهر مار

  • امروز شدم برج زهر مار و به هیچ سوالی جواب ندادم! کسی که درس ُ خوب خونده براحتی می تونه بفهمه که سؤال چیه و چه جوابی باید بده، کسی هم که نخونده برای چی سؤال می پرسه !! هدف ؟؟ ...معلومه دیگه!... پرسیدن نداره!!
  • به نظرم بهترین تصمیم همین بود که به هیچ سؤالی جواب ندم و بشینم چار چشمی نگاهشون کنم!!

  • نتیجه اخلاقی : آنهایی که دیدند امروز میر غضب شدم و کاری از دستشون بر نمیاد زود ورقه های سفیدُ دادند و رفتند! حالا ورقه های بقیه زودتر تصحیح می شه!!

  • راستی برج زهر مار یعنی؟...

۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه

لحظه ها

  • لحظه ها در گذرند و هر دم دمادم خاطره می شوند. خاطرات آلام و آرام خاطر است.
  • زندگی نیست جز توالی لام و راء...
  • زندگی در گذر است...

  • این زندگی نیست که در گذر است، گذر عمر است... لحظه ها خواه نا خواه می گذرند و از اینکه گاه و بی گاه بیهوده می گذرند کلافه ام...
  • باز هم عصر جمعه... باز هم ...

۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

مبارزه با نفس

  • وقتی آدمها دنبال شهوت و امیال نفسانی خود می روند ، خلق و خوی حیوانی پیدا می کنند . اخبار بسیار بد و شرم آوری که دیشب شنیدم، بسیار ناراحت کننده و آزار دهنده است. بعضی ها حیوان ِ آدم نما هستند و فقط و فقط به دنبال ِ برآورده شدن خواسته شان و آنهم همانند یک حیوان هستند. انسانها نسبت به رفتار خودشان مسؤلند و باید رفتاری شایسته در حد نامی که خداوند " اشرف مخلوقات " نامیده اش، داشته باشند. به حیوانات آدم نما می گویم : حیوان، رفتار شایسته پیشکش، لا اقل رفتاری در حد یک آدم داشته باش!

  • مبارزه با نفس خیلی مهمّه!

۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

  • چقدر بده که آدم مختصات ِ خودش ُ گم کنه! و ندونه کجا قرار داره!

  • سر در گم می شه، کلافه می شه ! کاش این وضع هیچوقت پیش نیاد.

۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

کسی راز مرا داند

  • هفته قبل " سینا " یکی از دوستان 360 ، در بلاگ خود اشاره ای به شعر "کتیبه " از مهدی اخوان ثالث داشت. تو این مدت دو خط از این شعر که تو ذهنم نقش بسته ، ورد زبونم شده بود! و گاه و بی گاه زمزمه می کردم :
  • کسی راز مرا داند
  • که از این رو به آن رویم بگرداند
  • و امروز به سراغ مجموعه اشعار این شاعر رفتم و کل شعر را چندین بار خواندم ...

  • فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود.
  • و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی.
  • زن و مرد و جوان و پیر،
  • همه با یکدگر پیوسته ، لیک از پای،
  • وبا زنجیر.
  • اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
  • بسویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود تا زنجیر
  • ندانستم
  • ندائی بود در رویا خوف و خستگیهامان،
  • و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم .
  • چنین می گفت :
  • «فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری
  • بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت...»
  • ...
  • ...
  • ...
  • «کسی راز مرا داند
  • که از اینرویم به آنرویم بگرداند.»

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

حس هم دردی

  • یکی تو وبلاگش که دم سحر نوشته بود، با آه و ناله فراوان آرزو کرده بود که کاش می ُمردم ! اینکه گاهی ادم اینقدر دلش می گیره و عرصه بهش تنگ می شه و از این حرفا می زنه، عجیب نیست شاید تو زندگی برای خیلی ها پیش بیاد ولی ان چیزی که یک دفعه میخکوبم کرد و واقعاً نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم این بود که آخرش نوشته بود ای کاش منهم بابا داشتم...
  • نویسنده یک آقای جوان 27 ساله بود... حرفش برام خیلی سنگین بود... حس سنگینیه، شاید به اندازه هزاران تُن روی دلم سنگینی می کنه... به نظرم خیلی سخته درک ِ غم و ناراحتی بی پدری ِ یک جوان بیست و چند ساله، و آنهم یک آقا پسر!
  • می خواستم براش کامنت بگذارم ولی این کار را نکردم، به دو دلیل : یکی اینکه واقعاً نمی دونستم چقدر می تونم تسلی خاطرش باشم و دوم اینکه اصلاً پذیرای کامنت هست یا نه! نمی دونم در این دنیای مجازی باید احساس مسؤلیت کرد یا نه؟ تو این جور موقع ها وظیفه ام چیه؟... !!!

۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه

انتظار

  • وقتی آدم دلتنگ یکی می شه باید چی کار کنه؟

  • وقتی آدم مجبوره از کسی که دوستش داره، فاصله بگیره، باید چی کار کنه؟

  • مثل همیشه انتظار کشیدن خیلی سخته، خیلیییییییییییی سخته!

  • اگه یکی این سؤالها را از خودم پرسیده بود ، می رفتم بالای منبر و براش سخنرانی می کردم که باید چنین کنی و چنان.. باید اسوه صبر و مقاومت باشی و از این حرفا... ولی حالا لال شده ام و صدام در نمیاد ... همه حرفا و کلمات قلمبه شدن تو گلوم...
یکی بیاد منو از این دلتنگی در بیاره !

۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه

از اسمان گریه می آیم

  • امروز به خود جرات دادم و سری به دستنوشته های سالهای دهه شصت و پنج تا هفتاد و پنج زدم. آن سالها سالنامه ها براحتی پُر می شد و حتی جزیی ترین اتفاقات هم نوشته می شد و به دلایلی یک دفعه تا مدتها ننوشتم و دفتر ها را هم گُم و گور کردم! و هر دفعه که دل بهانه آن سالها را می گرفت ، با او کلنجار می رفتم و منصرفش می کردم . ولی امروز طاقت نیاوردم و...

  • از اسمان گریه می آیم
  • با هق هق سرخی که در نگاهم
  • خشکیده است
  • از آسمان گریه می آیم
  • و دل مجالم نمی دهد

  • ای ابرهای خستگی
  • که در چشمانم طلوع کرده اید
  • دل را به دست که بسپارم
  • در این وسعت اشک
  • که مرهمی جز آه نمی بینم

۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

  • آواز عاشقانه ما در گلو شكست
  • حق با سكوت بود، صدا در گلو شكست
  • ديگر دلم هواي سرودن نمي‌كند
  • تنها بهانه دل ما در گلو شكست
  • در زمانه ای که هست، بی شکوفه ، بی بهــار

  • خسته می شوم من، از لحظــــــــــه های انتظار

۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

افسوس آدمی

  • بزرگترین افسوس آدمی آنست که می خواهد ولی نمی تواند و به یاد می آورد روزی را که می توانست ولی نخواست!

  • نمی دانم این جمله از کیست، ولی یک بار به دانشجویان گفتم به مفهوم واقعی این جمله دقت کنید و فرصتها را از دست ندهید ، معمولاً در جوانی انسان فکر می کند هنوز خیلی فرصت و زمان برای انجام کارها و ایده الهاش داره و فرصتها را براحتی از دست می دهد به دلایلی ! هر کس یقیناً دلایلی داره ولی شاید دو تاش همگانی باشد : 1) از دست دادن فرصت به امید بدست آوردن فرصتهای بهتر 2 ) تنبلی و پشت گوش انداختن انجام آن کار و فرصت.
  • هر کاری در زمان خاصّ خودش باید انجام بشه و در همان زمان هست که آدمی شور و نشاط برای انجامش داره و اگر از وقتش بگذره دیگه نه اینکه انجامش غیر ممکن باشه، نه ممکن هست ولی انگیزه و نشاط نداره.
  • این فرصتهایی که از دست می دهیم لازم نیست خیلی آرمانی و بزرگ باشند بلکه گاهی خیلی ساده هم هستند که ما خودمان را از آنها محروم می کنیم، مثلاً : تفریح های سالم با دوستان و شاد بودن ، درس خواندن ، مطالعه کتب مختلف ، دیدن فیلمهای خوب، گرفتن گواهینامه و مسافرت رفتن، ادامه تحصیل ، ورزش کردن، یادگیری بعضی هنرها و حرفه ها،تمرین از خودگذشتگی وتحمل حرف دیگران و ... و ...


  • و اینک من خود، برای انجام ندادن بعضی کارها افسوس می خورم...

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

از شنبه تا چهار شنبه

  • عجب هفته پر مشغله ای!!!

  • شنبه : تا ساعت 4.5 صبح کمک زهرا می کردم که سمینارش را آماده کنه. چقدر بهش غر زدم!!! راستش یک کمی حق داشتم ولی نه زیاد! اونهم یک کم مقصر بود ولی نه زیاد!! خیلی بد شانسی می خواد که آدم مطلبش را آماده کنه و یک دفعه پایان کار که همه را روی فلش ذخیره کردی ببینی که ویروسی شده!!و همه زحمات بر باد رفته! و زمان را هم از دست داده باشی! از این نظر به خودم حق می دادم، غر بزنم که چندین بار برایش تجربیاتم در مورد پایان نامه برایش گفته بودم و سفارش کرده بودم که حواسش جمع باشه، ولی خوب این عادت اکثر جوانهاست که به تجربه دیگران کم توجه می کنند!!! شاید من خودم هم هنوز همینجور باشم!!! ( یعنی جوانم!!! خوب معلومه چرا که نه!!!...)

  • یکشنبه : از هشت صبح تا پنج بعد از ظهر کلاس وهمش سر پا!!! دروغ نگم وسط روز یک ساعت صرف ناهار و جایی شد! از ساعت پنج تا هشت شب هم جلسه و شورای برنامه ریزی !!! ساعت نُه رسیدم خونه و ساعت ده هم خوابیدم!!! با بی خوابی شب قبل و اینهمه کار چه جوری دوام اوردم دانشجو ها چه جوری تحمل کردن! فقط خواست خدا بوده.

  • دوشنبه : ساعت پنج صبح بیدار شدم یادم افتاد که ساعت هشت کلاس فوق العاده گذاشتم، به خودم کلی غر زدم که آخه این کارا چیه می کنی!! یک کم ناز خودم را کشیدم و پا شدم راه افتادم!! از هشت تا دوازده کلاس و با یک ربع بینش استراحت و چایی و شیرینی! ( یک وقتهایی که دلت بخواد خدا می رسونه بدون هیچ مناسبتی! ) بعد از ناهار هم که "روشن" آمد و چند تا از اشکالات پایان نامه اش رفع شد، خدا را شکر مثل اینکه دیگه آماده دفاع است. ساعت چهار به یک جلسه رفتم ولی نه از نوع اداری! بلکه غیر رسمی و غیر علنی ! ( از بس تو اخبار می گه مجلس جلسه غیر رسمی و غیر علنی داشت، من هم یاد گرفتم !) با اینکه گاهی فکر می کنم که غیر رسمی و غیر علنی دیگه چه صیغه ایه؟!! ولی خوب، بلاخره گریبان گیر خودم هم شد ! ولی هنوز نوع صیغه اش را نمی دانم !!! البته جلسه خوبی بود.
  • حدود ساعت هفت رسیدم خونه و با کلی خاک ریز توی کوچه روبرو شدم! همه ماشینها بیرون از کوچه بود و دم هر خونه ای یک کانال عمیق برای تعویض لوله های آب کنده بودند و منظره خاکی خاصی داشت! آب نداشتیم و همسایه ها از ابی که ذخیره کرده بودند یاریمان نمودند! داداشی بنده خدا هم از ساعت پنج امده بود و نتونسته بود حتی یک آبی به صورتش بزنه! فوری با آب طلبیده (که این دفعه مراد بود! ) بساط چایی را براه کردم.
  • شب با این دو تا داداشی کلی گپ از اینور و اونور زدیم و برنامه نود دیدیم. گاهی کل کل کردن با این داداشی ها خوبه! حدود ساعت سه خوابیدیم. یادش بخیر اون وقتها چقدر من با اینها فوتبال بازی می کردم!!! ( دانشجو ها بفهمند چشماشون گرد می شه!! از بادومی به گردویی تبدیل می شه!!!)

  • سه شنبه : اول صبح یک کم آگهی روزنامه ها را برای خرید آپارتمان زیر و رو کردیم و بعدش با داداشی رفتیم برای دیدن آپارتمانها. یکی دو تا بنگاه هم سر زدیم. این کارشناسان بنگاه معاملات ملکی خیلی کارشناسند ! ساختمان ها را می دیدیم و طرف از قیافه های ما می فهمید که نپسندیدیم! می دانستیم که نباید زیاد دلیل برای کارشناس بیاوریم تا بنده خدا سعی نکنه با حرفهای ضد و نقیضش ما را قانع کنه ! قرار شد نتیجه را به پدر گزارش دهیم ، اگر چه مادر در بین روز چندین بار گزارش را از ما گرفت ولی خوب باید به پدر هم تمام و کمال گزارش داد.

  • چهارشنبه : از ساعت نُه تا سه بعد از ظهر کلاس بودم . در بین کلاسها چایی و ناهار خوردم و باز هم چایی هم نوشیدم! ولی راستش هر دو دفعه اینقدر مراجعه کننده داشتم که اخر سر نفهمیدم چایی نوشیدم یا خوردم!! "روشن" یک نسخه از پایان نامه اش را داد که بخونم ، مشق روزای تعطیلی مشخص شد! ساعت چهار دبیر انجمن ریاضی دانشجویی آمد و راجع به برنامه مهر ماه ِشون صحبت کرد. یک کمی تجربه نیاز دارند، که باید تزریق کرد!!
  • ساعت شش امدم خونه دیدم داداشی رفته ، خیلی دلگیر شدم! بهش گفته بودم امروز نرو ولی خوب مثل همیشه پاش را می گذاره رو گاز و می ره!!

  • هنوز دو روز دیگه از این هفته باقی مانده و کلی کار شخصی که باید انجام بدم. ولی هر چی باشه فردا روز آبی است! استقلال هم بازی داره و دیگه آبیه ابیه!!!

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

اینجا کسی است پنهان

  • یکی دو ساعت قبل یک پُست جدید نوشتم که در همان لحظات پایانی که داشتم عنوانش را تایپ می کردم یک دفعه برق رفت و همه نوشته ها هم به همان سرعت برق محو شدند!! حالا دیگه حس نوشتن و تکرار آن مطالب را ندارم. تازه اگر هم حسش بود شاید به صلاح نباشه که نوشته و ثبت شود!
پس بی خیال! شعر مولانا را بچسب!

  • این جا کسی است پنهان دامان من گرفته

  • خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

  • این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان

  • باغی به من نموده ایوان من گرفته

  • این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل

  • اما فروغ رویش ارکان من گرفته

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

دختری به نام "ماهی"

  • از دیروز بعداز ظهر تا حالا همش قیافه " ماهی" جلوی چشمم ظاهر می شه!! یک زمانی که مثلاً برای رضای خدا و خدمت به خلق خدا درس می دادم، ازم خواستند به پنج نفر دختر که خیلی دلشون می خواست درس بخونند ولی توی دهشان فقط دبستان وجود داشت، ریاضی اول راهنمایی را درس بدم و منهم قبول کردم. هر پنج نفر با شور و اشتیاق میومدند سر کلاس و الحق باهوش بودن. با اینکه رفت و آمد تو اون سرمای 20 درجه زبر صفر از شهر به ده خیلی سخت بود ، ولی اشتیاق و چشمان پر انتظار آنها ، انگیزه ای بود به قولم عمل کنم. تا اینکه به بهار فوق العاده زیبای اون ده رسیدیم و من باید دیگه کم کم آنها را برای امتحان پایان سال آماده می کردم که برن مدرسه پسرانه به صورت متفرقه امتحان بدن. یک دفعه یکی از دخترای کلاس که اسمش " ماهی" بود ! غیبش زد. { ماهی، قد بلند و اندام کشیده ای داشت و از همه شیطون تر! گاهی بهش می گفتم درست مثل ماهی همون موقع که می خوام مچتُ برا شیطونی هات بگیرم از دست ادم سُر می خوری و فرار می کنی .... او می خندید و از سر محبت دستی به لباسم می کشید...} از بقیه پرسیدم : ماهی چرا نیومده؟ همه با یک شرم و حیای خاصی سرشون انداختند پایین و حرفی نزدند... حدسی که باید می زدم را زدم ... ماهی نامزد کرده بود و دیگه اجازه نداشت به مدرسه بیاد! ... توی اون ده دخترا وقتی بزرگ می شدند و نامزد می کردند حتماً باید لباس محلی شون را می پوشیدند و دیگه اجازه نداشتند راحت تو ده رفت و آمد کنند... ماهی براستی لغزیده بود و رفته بود... روز پایانی کلاس دیدم یکی هی از پشت پنجره سرک می کشه و تا من نگاه می کنم خودشو قایم می کنه... بچه ها گفتند : خانم ماهی اومده شما را ببینه ولی روش نمی شه... تا دوباره نگاه کرد صداش زدم بیا تو، ولی فرار کرد! دوباره که برگشت بدون اینکه نگاش کنم گفتم ماهی منم دلم برات تنگ شده نمی خوای منُ از دلتنگی در بیاری، شاید دیگه ما هیچوقت همو نبینیم و اون وقت دلمون می سوزه که چرا با هم خداحافظی نکردیم... یک دفعه در را باز کرد و اومد تو بغلم شروع کرد به گریه... هیچوقت خاطره اون سال و اون روز یادم نمی ره... سالهای سال از اون زمان می گذره... من هیچوقت دوباره به اون ده نرفتم... نمی دانم الان ماهی چند تا بچه داره و چکار می کنه.. ولی احساس می کنم او هم همین روزا به فکر من هست...