۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

از شنبه تا چهار شنبه

  • عجب هفته پر مشغله ای!!!

  • شنبه : تا ساعت 4.5 صبح کمک زهرا می کردم که سمینارش را آماده کنه. چقدر بهش غر زدم!!! راستش یک کمی حق داشتم ولی نه زیاد! اونهم یک کم مقصر بود ولی نه زیاد!! خیلی بد شانسی می خواد که آدم مطلبش را آماده کنه و یک دفعه پایان کار که همه را روی فلش ذخیره کردی ببینی که ویروسی شده!!و همه زحمات بر باد رفته! و زمان را هم از دست داده باشی! از این نظر به خودم حق می دادم، غر بزنم که چندین بار برایش تجربیاتم در مورد پایان نامه برایش گفته بودم و سفارش کرده بودم که حواسش جمع باشه، ولی خوب این عادت اکثر جوانهاست که به تجربه دیگران کم توجه می کنند!!! شاید من خودم هم هنوز همینجور باشم!!! ( یعنی جوانم!!! خوب معلومه چرا که نه!!!...)

  • یکشنبه : از هشت صبح تا پنج بعد از ظهر کلاس وهمش سر پا!!! دروغ نگم وسط روز یک ساعت صرف ناهار و جایی شد! از ساعت پنج تا هشت شب هم جلسه و شورای برنامه ریزی !!! ساعت نُه رسیدم خونه و ساعت ده هم خوابیدم!!! با بی خوابی شب قبل و اینهمه کار چه جوری دوام اوردم دانشجو ها چه جوری تحمل کردن! فقط خواست خدا بوده.

  • دوشنبه : ساعت پنج صبح بیدار شدم یادم افتاد که ساعت هشت کلاس فوق العاده گذاشتم، به خودم کلی غر زدم که آخه این کارا چیه می کنی!! یک کم ناز خودم را کشیدم و پا شدم راه افتادم!! از هشت تا دوازده کلاس و با یک ربع بینش استراحت و چایی و شیرینی! ( یک وقتهایی که دلت بخواد خدا می رسونه بدون هیچ مناسبتی! ) بعد از ناهار هم که "روشن" آمد و چند تا از اشکالات پایان نامه اش رفع شد، خدا را شکر مثل اینکه دیگه آماده دفاع است. ساعت چهار به یک جلسه رفتم ولی نه از نوع اداری! بلکه غیر رسمی و غیر علنی ! ( از بس تو اخبار می گه مجلس جلسه غیر رسمی و غیر علنی داشت، من هم یاد گرفتم !) با اینکه گاهی فکر می کنم که غیر رسمی و غیر علنی دیگه چه صیغه ایه؟!! ولی خوب، بلاخره گریبان گیر خودم هم شد ! ولی هنوز نوع صیغه اش را نمی دانم !!! البته جلسه خوبی بود.
  • حدود ساعت هفت رسیدم خونه و با کلی خاک ریز توی کوچه روبرو شدم! همه ماشینها بیرون از کوچه بود و دم هر خونه ای یک کانال عمیق برای تعویض لوله های آب کنده بودند و منظره خاکی خاصی داشت! آب نداشتیم و همسایه ها از ابی که ذخیره کرده بودند یاریمان نمودند! داداشی بنده خدا هم از ساعت پنج امده بود و نتونسته بود حتی یک آبی به صورتش بزنه! فوری با آب طلبیده (که این دفعه مراد بود! ) بساط چایی را براه کردم.
  • شب با این دو تا داداشی کلی گپ از اینور و اونور زدیم و برنامه نود دیدیم. گاهی کل کل کردن با این داداشی ها خوبه! حدود ساعت سه خوابیدیم. یادش بخیر اون وقتها چقدر من با اینها فوتبال بازی می کردم!!! ( دانشجو ها بفهمند چشماشون گرد می شه!! از بادومی به گردویی تبدیل می شه!!!)

  • سه شنبه : اول صبح یک کم آگهی روزنامه ها را برای خرید آپارتمان زیر و رو کردیم و بعدش با داداشی رفتیم برای دیدن آپارتمانها. یکی دو تا بنگاه هم سر زدیم. این کارشناسان بنگاه معاملات ملکی خیلی کارشناسند ! ساختمان ها را می دیدیم و طرف از قیافه های ما می فهمید که نپسندیدیم! می دانستیم که نباید زیاد دلیل برای کارشناس بیاوریم تا بنده خدا سعی نکنه با حرفهای ضد و نقیضش ما را قانع کنه ! قرار شد نتیجه را به پدر گزارش دهیم ، اگر چه مادر در بین روز چندین بار گزارش را از ما گرفت ولی خوب باید به پدر هم تمام و کمال گزارش داد.

  • چهارشنبه : از ساعت نُه تا سه بعد از ظهر کلاس بودم . در بین کلاسها چایی و ناهار خوردم و باز هم چایی هم نوشیدم! ولی راستش هر دو دفعه اینقدر مراجعه کننده داشتم که اخر سر نفهمیدم چایی نوشیدم یا خوردم!! "روشن" یک نسخه از پایان نامه اش را داد که بخونم ، مشق روزای تعطیلی مشخص شد! ساعت چهار دبیر انجمن ریاضی دانشجویی آمد و راجع به برنامه مهر ماه ِشون صحبت کرد. یک کمی تجربه نیاز دارند، که باید تزریق کرد!!
  • ساعت شش امدم خونه دیدم داداشی رفته ، خیلی دلگیر شدم! بهش گفته بودم امروز نرو ولی خوب مثل همیشه پاش را می گذاره رو گاز و می ره!!

  • هنوز دو روز دیگه از این هفته باقی مانده و کلی کار شخصی که باید انجام بدم. ولی هر چی باشه فردا روز آبی است! استقلال هم بازی داره و دیگه آبیه ابیه!!!

هیچ نظری موجود نیست: