۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

دختری به نام "ماهی"

  • از دیروز بعداز ظهر تا حالا همش قیافه " ماهی" جلوی چشمم ظاهر می شه!! یک زمانی که مثلاً برای رضای خدا و خدمت به خلق خدا درس می دادم، ازم خواستند به پنج نفر دختر که خیلی دلشون می خواست درس بخونند ولی توی دهشان فقط دبستان وجود داشت، ریاضی اول راهنمایی را درس بدم و منهم قبول کردم. هر پنج نفر با شور و اشتیاق میومدند سر کلاس و الحق باهوش بودن. با اینکه رفت و آمد تو اون سرمای 20 درجه زبر صفر از شهر به ده خیلی سخت بود ، ولی اشتیاق و چشمان پر انتظار آنها ، انگیزه ای بود به قولم عمل کنم. تا اینکه به بهار فوق العاده زیبای اون ده رسیدیم و من باید دیگه کم کم آنها را برای امتحان پایان سال آماده می کردم که برن مدرسه پسرانه به صورت متفرقه امتحان بدن. یک دفعه یکی از دخترای کلاس که اسمش " ماهی" بود ! غیبش زد. { ماهی، قد بلند و اندام کشیده ای داشت و از همه شیطون تر! گاهی بهش می گفتم درست مثل ماهی همون موقع که می خوام مچتُ برا شیطونی هات بگیرم از دست ادم سُر می خوری و فرار می کنی .... او می خندید و از سر محبت دستی به لباسم می کشید...} از بقیه پرسیدم : ماهی چرا نیومده؟ همه با یک شرم و حیای خاصی سرشون انداختند پایین و حرفی نزدند... حدسی که باید می زدم را زدم ... ماهی نامزد کرده بود و دیگه اجازه نداشت به مدرسه بیاد! ... توی اون ده دخترا وقتی بزرگ می شدند و نامزد می کردند حتماً باید لباس محلی شون را می پوشیدند و دیگه اجازه نداشتند راحت تو ده رفت و آمد کنند... ماهی براستی لغزیده بود و رفته بود... روز پایانی کلاس دیدم یکی هی از پشت پنجره سرک می کشه و تا من نگاه می کنم خودشو قایم می کنه... بچه ها گفتند : خانم ماهی اومده شما را ببینه ولی روش نمی شه... تا دوباره نگاه کرد صداش زدم بیا تو، ولی فرار کرد! دوباره که برگشت بدون اینکه نگاش کنم گفتم ماهی منم دلم برات تنگ شده نمی خوای منُ از دلتنگی در بیاری، شاید دیگه ما هیچوقت همو نبینیم و اون وقت دلمون می سوزه که چرا با هم خداحافظی نکردیم... یک دفعه در را باز کرد و اومد تو بغلم شروع کرد به گریه... هیچوقت خاطره اون سال و اون روز یادم نمی ره... سالهای سال از اون زمان می گذره... من هیچوقت دوباره به اون ده نرفتم... نمی دانم الان ماهی چند تا بچه داره و چکار می کنه.. ولی احساس می کنم او هم همین روزا به فکر من هست...

هیچ نظری موجود نیست: