۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه

عصر جمعه

  • بی حوصله و دلتنگ بودم و هستم... قرار بود به یکی دو تا از دوستان زنگ بزنم و احوالی ازشون بپرسم، دیدم با این حال زار که نمی شه احوالپرسی کرد... عادت ندارم بی حوصلگی و دلتنگی های خودم را به دیگران منتقل کنم...
  • یک سفر یکی دو روزه یا حتی یک کوهپیمایی دوای دردم است... سفر که با این فشردگی کلاسها امکانش کمه ولی می شه کوه را جور کرد...

  • می روم خسته و افسرده و زار
  • سوی منزلگه ویرانه خویش
  • به خدا می برم از شهر شما
  • دل شوریده و دیوانه خویش

هیچ نظری موجود نیست: