۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

حس ِ قشنگ

  • دو سه روزه می خوام در موردش بنویسم ولی کلمات جور نمی شن! همش به اون احساس فکر می کنم... وقتی داشتم بهش تبریک می گفتم دلم می خواست مثل این خبر نگارا ازش می پرسیدم احساس ِ شما اون زمانی که عروس بله را گفت چی بود!!! تو یک هفته چهار تا عروسی رفتم ولی این یکی با بقیه فرق می کرد. این آقا داماد ، خاطر خواه عروس بود ولی مثل همه عاشقا عمل نکرد. با اینکه همیشه رنگ رخسار خبر از سرّ ضمیرش می داد ولی صبورانه عمل کرد و از این کارش خیلی خوشم اومد. وقتی عاقد داشت خطبه عقدُ می خوند من تمام مدت چشمم به داماد بود! نمی تونم توصیف کنم ولی حس می کردم با تمام وجود دارم تو افکارش سیر می کنم و کاملاً با احساساتش همراهم. ...وقتی عروس بله را گفت آرامش و نشاط خاصی تو چهره اش ظاهر شده بود و اولین نگاهش به عروس به تمام معنا عاشقانه بود... اشک تو چشمام حلقه زده بود و خوشحال بودم ... هنوز تمام اون صحنه ها جلوی چشمامه ولی نمی تونم اون احساس را بازگو کنم، فقط می دونم حس قشنگیه...

هیچ نظری موجود نیست: