- عکسای فارغ التحصیلی محمد بدستم رسیده و زل زدم نگاش می کنم!! چقدر دلم براش تنگ شده، برای شیطونی های هوشیارانش، برای حرفا و استدلالهاش، برای بهونه گیریهاش، برای خنده هاو نقاشی هاش و... عکسها را که نگاه می کنم باورم نمی شه که این همون محمد است که یه روز برای وارد شدن به دبستان ِ... باهاش مصاحبه کردند تا ببینند باهوشه یا نه؟( من با اون مدرسه و روش موافق نبودم ولی خب ... ) حرفای بعد از مصاحبه اش جالب بود و هنوز استدلالش با اون لحن تعریف کردنش تو ذهنمه. ازش پرسیده بودند یک خروس رو دیوار داره راه می ره ، یک طرف دیوار پنبه است و طرف دیگه آهن. اگه خروسه بخواد تخم بگذاره کدوم طرف را باید انتخاب کنه!! و محمد جواب داده بود اون طرفی که پنبه است! و من تا دهنم را بار کردم که بگم اشتباه کردی باید می گفتی خروس اصلاً تخم نمیذاره! فوری گفت : من به اون آقاهه گفتم خروس تخم نمیذاره ولی اگه بخواد بذاره باید رو پنبه ها بره!!! با دستش صورتم را گرفته بود که یعنی شش دنگ حواست به من باشه و چند بار تکرار کرد : گفت اگه بخواد تخم بذاره، اگه... اگه ...!!! او داشت منطق گزاره ها را به من یاد می داد و استدلالش قابل قبول بود!... خیلی دلم می خواست او ریاضی می خوند و این سنت ِ حسنه را در خانواده ما ادامه می داد!! ولی خُب جور ِ دیگه هدایتش کردن و سر از طب در آورد. به قول مادر که گاهی به شوخی می گه، نمی دونم چی شد که شماها همه معلم شدید! و به درد کسی نمی خورید!! حالا محمد به درد می خوره!!!
۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه
استدلال محمد شش ساله
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر