۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

افطاری متفاوت با بقیه افطارها

  • دیشب اولین باری بود که امسال سحر خواب موندم ( یک خواب سنگین برای کسی مثل من که همیشه خوابش سبک بوده بی سابقه بود ) وقتی بیدار شدم درست مثل همان موقع ها که خیلی کوچیک بودم و اگه برا سحر بیدارم نمی کردند، گریه می کردم، زدم زیر گریه و زار زار گریستم! یه ساعتی دوباره خوابیدم و بعدش دنبال بهونه برا روزه نگرفتن! دلیل خواب موندن را اصلآ بی خوابی شبهای قبل و خستگی نمی دونستم و مثلآ می خواستم دلیل فلسفی بیارم! تو ذهن مغشوشم این نقش بسته بود که اینروزها عبادتهات تبدیل به عادت شده و خدا هم اینجور عبادتها را دوست نداره! و اگه اینجوری باشه پس فایده نداره روزه بگیری! اینجور روزه گرفتن ها فقط گرسنگی کشیدنه و روح نداره! بهونه هامو بیشتر می کردم که بی سحری روزه نگیرم! یکدفعه نمی دونم چی شد، واقعآ نمی دونم !!... زدم زیر گریه ... و این دفعه مثل دیوانه ها با خودم حرف می زدم و گریه می کردم، ... گریه می کردم و حرف می زدم...

  • اینو می دونم که علت گریه کردنم در مواقعی که سحر بیدار نمی شم ( اگر چه عمری ازم گذشته و شاید گریه کردن ِ من خنده دار هم باشه! ) اینه که احساس می کنم خدا یک جورایی ازم دلخوره و نخواسته تو مهمونیش شرکت کنم! و این همیشه برام دردناک بوده. خیلی خطاها ازم سر زده ،اینو خوب می دونم ، ولی همیشه از خدا خواستم به خاطر گناهانم ازم رو بر نگردونه که اونوقت وای بر احوالمه... و وای بر احوالم اگه امروز را روزه نمی گرفتم! خدا را شکر که تلنگر خوردم.

امشب افطار یک جور دیگه بودم!

هیچ نظری موجود نیست: