۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

مادر

  • امروز روز مادر است، صبح به مامان زنگ زدم و بهش تبریک گفتم. دلم می خواست کنارش بودم و بغلش می کردم. خیلی دلم براش تنگ شده، اولش که می خواستم زنگ بزنم بغض گلومُ گرفته بود کلی خودم ُ آروم کردم که بتونم براحتی باهاش حرف بزنم. حسّ فوق العاده قوی داره و بسیار باهوش، خیلی زود به حالات روحی و روانی آدمها مخصوصاً بچه هاش پی می بره و می فهمه که در چه وضعیتی هستند، با اینکه گفته می شه این خصلت اکثر مادرهاست ولی من به جرأت می گم که نه مامان حسّش خیلی قوی تر از این حرفاست.

  • خیلی جملات و کلمات و اشعار در وصف مقام مادر گفته شده که همش شامل حال مامان خوبم می شه ولی همه اینها برایش کم است، واقعاً وقتی می خواهم کلامی بگم که وصف حال و خوبی هاش باشه ، نمی توانم و احساس درماندگی می کنم. آخه چی بگم که بتونه بیانگر ارزش و شان ومنزلت این موجود عزیز بشه؟... هیچی .. کلمات جور نمی شن... جملات پاره پاره اند... ذهنم قفل کرده نمی دونم چی بنویسم... خوبی هاش، مهربونی های بی توقعش، فداکاری هاش، دل نگرانی هاش، همراه بودنش، با محبت بودنش، مدیر و مدبّر بودنش، باهوش بودنش، صبور بودنش ... از کدومش بگم... زبانم الکن است...

  • شاید اینها را نوشتم که یک کمی تسلی برای دلتنگی خودم باشه... شاید روز مادر یعنی باز هم بهانه مادر را گرفتن...

  • به وجود مادرم افتخار می کنم . مادر ِ از جان بهترم خیلی دوست دارم.

هیچ نظری موجود نیست: