- یکی تو وبلاگش که دم سحر نوشته بود، با آه و ناله فراوان آرزو کرده بود که کاش می ُمردم ! اینکه گاهی ادم اینقدر دلش می گیره و عرصه بهش تنگ می شه و از این حرفا می زنه، عجیب نیست شاید تو زندگی برای خیلی ها پیش بیاد ولی ان چیزی که یک دفعه میخکوبم کرد و واقعاً نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم این بود که آخرش نوشته بود ای کاش منهم بابا داشتم...
- نویسنده یک آقای جوان 27 ساله بود... حرفش برام خیلی سنگین بود... حس سنگینیه، شاید به اندازه هزاران تُن روی دلم سنگینی می کنه... به نظرم خیلی سخته درک ِ غم و ناراحتی بی پدری ِ یک جوان بیست و چند ساله، و آنهم یک آقا پسر!
- می خواستم براش کامنت بگذارم ولی این کار را نکردم، به دو دلیل : یکی اینکه واقعاً نمی دونستم چقدر می تونم تسلی خاطرش باشم و دوم اینکه اصلاً پذیرای کامنت هست یا نه! نمی دونم در این دنیای مجازی باید احساس مسؤلیت کرد یا نه؟ تو این جور موقع ها وظیفه ام چیه؟... !!!
۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه
حس هم دردی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر