سبز زیست و سبز هم رفت
- خسرو شکیبایی... هامون.. سال ِ شصت و هشت. صف طولانی سینما آزادی.
- گاهی آدم از یک سری خاطرات زندگی اش فرار می کند، و البته هر چقدر که بیشتر فرار کنه بیشتر سراغش میان. این یاد آوری ناخواسته و بر اثر یک سری عوامل دیگه به سراغت میان، مثل همین دو هفته قبل که تلویزیون فیلم ِ " مشق شب " را پخش کرد و تا دو روز ذهن ِ من در گیر بود و امروز حدود ظهر که تو خبرها خوندم " خسرو شکیبایی بر اثر سکته قلبی در گذشت". از شکیبایی زیاد فیلم و سریال دیدم ولی همیشه نام ِ او با " هامون " تو ذهنم نقش می بندد. و وقتی به یاد ِ هامون باشم یعنی یاد اوری یک سری خاطرات اواخر دوران شصت! و امشب وقتی تلفن زنگ خورد ، احساس کردم صدای زنگ با بقیه فرق داره !! درست همان حس ِاون دوران!! و وقتی بدون هیچ کلامی قطعش کرد می دانستم که یکی مثل ِ خود من به یاد اون زمان افتاده و خواسته یاد آوری کنه!! ... اره منم " هامون " یادمه، منم بغض اون سالها الان تو گلومه!! و شاید خیلی بیشتر از اونی که تو فکر می کنی من از اون سالها یادمه...
- اولش خواستم به یاد و در سوگ خسرو شکیبایی بنویسم ولی نشد که بنویسم...
- سلام گرمش یاد باد
- خانه سبزش یاد باد
- بغض قشنگش یاد باد
- گریه سبزش یاد باد
- آن روزگاران یاد باد
- روحش شاد و قرین رحمت الهی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر