- اگر چه وقتی برق می ره کلی پکر می شم و هی شروع می کنم به غر زدن، ولی خوب این دفعه یک توفیق اجباری شد که نگاهی به زیر میز بیندازم و زیر میز تکونی کنم! این زیر میزی ها از اونایی بود که باید سر فزصت می نشستم و یکی یکی کاغذ ها را بررسی می کردم که اگه دور ریخته می شن، اشتباهی نرن تو کیسه زباله!! چه خوب شد که از دستشون راحت شدم!! مدتها بود که تا چشمم بهشون میفتاد زود می گفتم نه هنوز سر فرصت نشده! و چه فرصت خوبی بود که گذشت زمان را حس نکنی و یک دفعه سرت ُ بالا کنی با کمال تعجب ببینی که برق اومده!! ذوق زده شدم!!( ببین کار به کجا رسیده که در قرن 21 باید برای داشتن برق ذوق کرد!! ل ع ن ت ... )
- کاغذ باطله ها را که بسته بندی کردم برای مأمور شهرداری، یاد ِحرف دکتر پاشا افتادم ( چقدر این شخص برام عزیزه و ارادت خاصی نسبت بهش دارم ) دکتر تعریف می کرد که زمان دانشجویی دوره فوق لیسانسش، نزدیک دانشگاه یک اتاق اجاره کرده بوده. هفت صبح تا هشت شب یکسره دانشگاه بوده و صبحانه و ناهار وشام را هم همانجا می خورده، در نتیجه تو سطل زباله اش فقط کاغذ باطله پیدا می شده !! یکروز که پدرش برای سر زدن به خونه اش میاد صاحبخونه به پدرش می گه اقا این پسر شما مریض نشه ! آخه هیچی نمی خوره فقط تو سطلش کاغذ پیدا می شه!!! حالا حکایت خونه ما!! البته نه دیگه به اون شوری شور!
۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه
کاغذ باطله
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر