۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

مخاطره


  • به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
    اگر سفر نکنی
    اگر کتابی نخوانی
    اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
    اگر از خودت قدردانی نکنی

    به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
    زمانی که خودباوری را در خودت بکشی
    وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

    به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
    اگر برده‏ی عادات خود شوی
    اگرهمیشه از یک راه تکراری بروی
    اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
    اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی
    یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

    تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
    اگر از شور و حرارت
    از احساسات سرکش
    و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
    و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند
    دوری کنی

    تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
    اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی
    اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
    اگر ورای رویاها نروی
    اگر به خودت اجازه ندهی
    که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
    ورای مصلحت‌اندیشی بروی
    -
    امروز زندگی را آغاز کن
    امروز مخاطره کن
    امروز کاری کن

  • شاعر :  پاپلو نرودا      ترجمه :  احمد شاملو

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

ترا من چشم در راهم... بیست و یکسال!

  • دلهره عجیبی دارم. الان هم که عصر جمعه ست و دلگیر کننده تر! ... می دانم حالا که قراره بعد از بیست و یک سال برگردی باید خوشحال باشم ولی نمی دانم چرا حالم غریبه!!! خوشحال هستم ولی بغض گلویم را می فشارد... گوله گوله اشک می ریزم ... کنترلش دست خودم نیست!!!... تا نبینمت باور نمی کنم که میای!!! اون سالی که رفتی یادته؟ من که خوب یادمه... خیلی غریبانه رفتی و یه جورایی بی خبر... وقتی ازت می پرسیدیم چند وقته می ری می گفتی من که زیاد رفتم و برگشتم این سؤالا چیه می پرسین!! از یه هفته قبلش یادته چه کارها که نکردی برامون... چقدر خرید کردی!!! هی سفارش می کردی وهی امانتی می دادی دستم و گفتی اینا را نگه دار تا من بیام... من حیرون کارهات بودم و می گفتم مگه نمی گی زود بر می گردی پس این کارا چیه؟ و تو می گفتی آدمیه دیگه... اون روز که رفتی فقط من بودم و من ... قران را بالا سرت گرفتم و با چشمان پر از اشک بدرقه ات کردم... بعد از یک ماه زنگ زدی که استهکلمی و ... بعدش هم موندگار شدی و همه را چشم براه گذاشتی... بیست و یکسال می دونی یعنی چی؟ یعنی یه کم بیشتر از سن ساره و فاطمه که اصلا ندیدنت و یه کم کمتر از سن مهسا و زهرا و عاطفه و زینب و دانیال که سه چهار ساله بودن که رفتی و نه تو از اونا چیزی به یاد داری و نه اونها از تو... فقط داوود و محمد یه چیزایی یادشونه !!! می دونی که داود قراره با خانمش بیان به استقبالت و زهرا هم با نامزدش... حالا وقتی بیای جای خالیه خیلیا را هم حس می کنی...
  • هر روز تقویم را ورق می زنم و روز شماری می کنم که دوم دیماه برسه... پنج روز دیگه... خدا کنه من تا اون موقع زنده باشم...

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

من از راهی دگر رفتم

  • هر چند وقت یکبار، همون وقتی که دل می گیره ، چاره ای ندارم که پا به پاش برم به اونجاهایی که خودش می خواد!!!  امروز سه چهار ساعت منو برد بین کتابهای شعر... می دونه و می دونم که بعضی وقتها دل کندن از بعضی شعرها و شاعرها برامون سخته... امروز غرق شعرای نصرت رحمانی بودم... 

شعری که نشان از عصیان دارد :

به من گفتند راه

اینست

چاه اینست

ولی آن را نکردم گوش

من از راهی دگر رفتم

ز راهی پرت و دور و کور

من اکنون بر هدف هستم




و در کلام تلخگونه ای به زمانه چنین می گوید :

ای دوست

این روزها

با هر که دوست می شوم

احساس می کنم

آنقدر دوست بوده ایم

که دیگر

وقت خیانت است


۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

حقیقت

  • حقیقت، آینه ای بود که از دستان خداوند به زمین افتاد و شکست، پس هرکس تکه ای برداشت و خودش را در آن دید و پنداشت حقیقت در دستان اوست. ولی حقیقت در میان مردمان پخش بود...

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

امید

  • بیا هر وقت در برابر گامهایمان سنگهای سیاه ناامیدی دیدیم آنها را کنار بزنیم و محکم تر گام برداریم.
  • بیا هر وقت گلهای کاغذی در گلدان دستهایمان قد علم کردند آنها را بکنیم و به جایشان گل یاس بکاریم.
  • بیا هر وقت مرغ نگاهمان در حصار یآس محصور شد حصار را بشکنیم تا به دیاریی انسوی نا امیدی پرواز کند.
  • بیا هروقت قناری کلاممان از یآس سخن به میان اورد جریمه اش کنیم که هزار بار بگوید :
  • " آنسوی دیار ناامیدی دروازه ای است به دیار امیدواری، تنها تلنگری می خواهد، دروازه را بگشا."

  • این متن یکی از دستنوشته های نوشته شده در تاریخ : چهارشنبه ساعت 9 صبح سوم تیرماه هفتاد و یک. یعنی هفده سال و پنج ماه و هفت روز قبل!!! می باشه. فکر می کنم هر جند وقت یکبار جریمه هزار مرتبه ای را پرداخت کرده ام و می دانم که این جریمه ها برعکس جرایم رانندگی و ... نتیجه داده ! امروز هم جریمه شدم!!!

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

یاد

  • یاد ایام جوانی جگرم خون می کرد

  • خوب شد پیر شدم آخر و نسیان آورد

گاهی این بیت را زیر لب زمزمه می کنم ... وانمود می کنم فراموش کرده ام همه اون خاطرات و ... ولی می دانم فراموش نکرده ام... خودم را نمی توانم گول بزنم...




۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

باران

  • دیرگاهی ست که حرفهایم را به باران می گویم و اسرارم را به باران می دهم و از باران خبر می گیرم که از انتهای آبی آبی می آید و سفرنامه اش پایان غبار است و آغاز رویش!

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

یکمین سالگرد پدر


  • باورم نیست پدر رفتی و خاموش شدی
  • ترک ما کردی و باخاک هم آغوش شدی

  • خانه را نوری اگر بود ز رخسار تو بود
  • ای چـــراغ دل ما از چه تو خاموش شدی

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

ادعا

  • در ترافیک نا بهنجار و کلافه کننده خیابانهای تهران گیر کرده بودم و بدنبال سرگرمی برای خودم بودم یک کامیون هم بین همه خود روها ( که اصلا خود نمی رفتند!!!) خودنمای می کرد یک کمی غر زدم که این کامیون اینجا چه کار داره!!! یادم به نوشته های پشت بعضی از اتوبوس و کامیونها افتاد با دقت بیشتری کامیون را برانداز کردم دیدم بلـــــــــــــــــه این یکی هم نوشته ای داره، وقتی خوندمش گفتم مرسی کامیون که امروز تو ترافیک دیدمت!!! پشت نوشته اش این جمله بود : "ادعا نمی کنم همواره به یاد کسانی هستم که دوستشان دارم ولی می توانم ادعا کنم لحظاتی هم که بیادشان نیستم نیز دوستشان دارم. "



۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

شما سه نفر

  • در این دنیای مجازی سه نفر هستند که برایشان احترام زیادی قایلم. هیچگاه ندیدمشون و شاید هم نبینمشون ولی قابل اعتمادند و جزء دوستان خوبم محسوب می شن، اگر چه شاید خودشان هم ندانند!!! سه دوست با هوش، با معرفت، بامرام و با اخلاق ... دلم می خواد اینجا ثبت کنم ارزشمند بودنشان را ... 

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

پاییزی دیگر بی تو در 8 / 8 / 88

  • آمدن پاییز را از صدای گامهای کودکان دبستانی در کوچه و خیابان شنیدم اگر چه به ظاهر سی و هشت روز است از کنارش می گذرم ولی بسیاری از لحظات دلم بیاد اون پاییزها به تب و تاب افتاد. ...
  • در خیابان پر ترافیک در حالی که همه کلافه شده بودند از اون همه شلوغی، من زل زده بودم به رد موج گونه باران روی شیشه ماشین، صدای شرشر باران آرامش بخش تر از هر موسیقی برایم بود ... آن چیزی که چند وقت بود تو گلوم گیر کرده بود هی کوچیک و کوچیکتر می شد، به آسمان می گفتم ببار که به این باریدنت نیازمندم ... از ماشین پیاده شدم ... به راه رفتن زیر باران نیاز داشتم ... قطره های باران شلاق وار به صورتم می خورد و زیر لب زمزمه می کردم تویی بهانه این ابرها که می گریند ، پس بیا تا صاف شود این هوای بارانی! ... آدمهایی که از کنارم می گذشتند سر در گریبان خود فرو برده بودند و با گامهای بلندی که بر می داشتند به دنبال فرار از سرمای پاییزی بودن ولی من همچنان ارام ارام قدم می زدم ... گرمای وجودم بر اون سوز باد پاییزی غلبه کرده بود و با سوز دل زیر لب زمزمه می کردم ...

  • با پاییز امدی و در پاییز هم رفتی ... این چندمین پاییزی است که تو را با خود ندارد ... نمی دانم چند پاییز دیگه می توانم بی تو سر کنم...

  • این شعر ... این آهنگ ... همخوانی کردن ها ... یادته؟ ... این روزها جوانها هم می خوانندش! کوه ... پاییز ... مبارزه ...
  • پاییز آمد
  • لابلای درختان
  • لانه کرده کبوتر
  • از تراوش باران می‌گریزد
  • خورشید از غم –با تمام غرورش پشت ابر سیاهی
  • عاشقانه به گریه می‌نشیند
  • من با قلبی به سپیدی روز
  • به امید بهاران
  • می‌روم به گلستان
  • همچو عطر اقاقی
  • لابلای درختان می‌نشینم
  • ...
  • ...

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

...

  • گرچه دنیا فراموش کند "خاطره ها " را

  • تو فراموش نکن "خاطر" ما را

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

آ ن ی ت ا

  • از وقتی یه مسؤلیتی را به عهده ام گذاشتند احساس می کنم سلام و علیکا بوی واقعی خودش را نداره و این سلامها که گاهی از حد و اندازه خودش بیشتر شده و نیز بلندتر!!! به خاطر پست و مقام هست نه خودم!!! سعی می کنم سرم را بندازم پایین که مجبور نباشند و نباشم که بگویند و بشنوم!! از معایب مقام داشتن اینه که فکر می کنی هر کسی امد سراغت حتما خواسته ای داره یا بعدا خواهد داشت!! بعضی ها هم که زمان و مکان نمی شناسند و بدنبال منافع شخصی خودشان هستند.... رفتار دیگران گاهی ادم را به خطا وا می داره ... داشتم می رفتم سر کلاس که یک دفعه یکی گفت سلام، می تونم قبل از اینکه برید کلاس وقتتونو بگیرم. با قاطعیت گفتم نه متاسفم اگه کاری دارید بعد از کلاس بیاین دفتر! یا پیغامتون را بدین به مسؤل دفتر!! گفت از راه دوری امدم!!! منو نشناختید!! گفتم ...!!... یه لحظه بهش خیره شدم!!! ... آ ن ی ت ا ... دم کلاس خشکم زده بود و ذوق زده شده بودم ... از اولین سری دانشجو هام بود و ... می دونستم امیدیه اهواز معلم شده و تا چند سال پیش کارتش برام میومد و یه چند سالی بود که بیخبر شده بودم... گفت می دونم مثل همون وقتا دوست ندارید دیر برین سر کلاس و حیف که من دیر رسیدم!!! شماره اش را نوشتم تا تماس بگیرم و با حال دگرگون شده رفتم سر کلاس. دانشجوها که ما را دیده بودند و چهره ام را می دیدند سؤال پیچم کردند!!! و بعد از مدتها به شغل معلمی خود افتخار می کردم که گاهی دیدن این چهره ها خستگی را از تن ادم بدر می کنه و بهترین پاداشی ست که نصیب معلم می شه...

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

یا ستار العیوب

  • مطلب " همینجوری " در بلاگ " حیرانی" را که خوندم گفتم اخ گفتی!! چقدر من به این درد مبتلا شدم و نوشته های افکاریم فراری شدند و وقتی خواستم بنویسمشون یادم نبوده چی تو ذهنم بوده!!! نمی دانم چرا این بشر یه چیزی اختراع نمی کنه که اینجور موقع ها به کمک ادما بیاد!! مثلا وقتی امکان نوشتن برات نیست یه چیزی شبیه هد فون وصل کنی به کله ات تا اون همه افکارت را ظبط کنه و بعدا بتونی بخونیش یا یه جایی بنویسیش!! که البته این وسیله اگه اختراع بشه خیلی خطرناکه!! می تونه مورد سوءاستفاده امنیتی قرار بگیره و دیگه کسی امنیت فکری نداره!!! همین وسیله ای که می گن اختراع شده و اسمش دروغ سنجه، بسه!! این بشر یه سر و دو گوش حالا که به افکار دیگران دسترسی نداره چه فتنه ها که نمی کنه وای به زمانی که دسترسی داشته باشه!!! خیلی وقتا گفتم خدایا قربون "ستار العیوبیت" برم، این همه در مورد بنده هات می دونی نه تنها بروی خود نمیاری بلکه تا می گه "یا خدا" ، درهای لطف و رحمتت را بروش باز می کنی و بهش پناه می دی. این بشر دو پا روزی صد تا تهمت و افترا به دیگران می زند و انچنان با قاطعیت هم حکم صادر می کند که نگو و نپرس. نمونه اش همین چند روز قبل یکی که مثلا خیلی ادعا ی دیانت داره !!! با قاطعیت به یه بنده خدایی انچنان تهمت می زد که اگه اون بنده خدا را نمی شناختم شاید باور می کردم!! ( وای بر احوالم!) ... حالا یادم افتاد چرا دوشنبه وقتی برگشتم خونه اون همه خسته بودم و به زمین و زمان بد و بیرا می گفتم!!!
  • اگر چه این نوشته اون چیزی نبود که می خواستم بنویسم ولی خب بابی شد تا دوباره بعد از مدتها بنویسم...


۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

خدا ... بنده خدا

  • الهی تو کجا و ما کجا!!!...

  • تو چه بیصدا می بخشی و ما چه حسابگرانه تسبیح می گوییم!!!...

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

دهمین سال افطاری

  • یک دهه از گردهمایی افطاری انجمن گذشت. ده سال متوالی هست که دانش اموختگان شب بیست و هفت ماه رمضان دور هم جمع می شن و در برگزاریش مشارکت دارند. زمزمه هایی بود که مراسم برگزار نشه و دلیلش هم این بود که تو دانشگاه سه تا افطاری دیگه هم در روزهای قبل داده می شد و این احتمال وجود داشت که سالن به ما داده نشه ولی از انجایی که همیشه این مراسم با بقیه مراسمای رسمی یک کمی فرق داره خدا را شکر همه کارها خیلی سریع جور شد. اطلاع رسانی خیلی دیر شروع شد و نگران بودیم که خیلی ها خبردار نشن ولی هر نفری که خبردار شده بود به پنج نفر دیگه اطلاع داده بود و خوشبختانه استقبال هم خوب بود. فرق این افطاری با بقیه جا ها اینه که فقط تهیه غذا به عهده انجمن هست و بقیه مخلفات ( شله زرد، زولبیا بامیه، خرما، پنیر، گردو، سبزی خوردن، نان، ... و امسال میوه هم اضافه شده بود!) به عهده خود دانش آموختگان هست که تهیه می کنند و یک عده ای هم برای چیدن میزها دو سه ساعت زودتر مراجعه می کنند که این مشارکت خیلی به مراسم صفا و صمیمیت می ده! موقع پذیرایی هم گاهی اینقدر ادم هست که اعلام می شه مازاد نیرو هست و یک عده ای بر می گردند. فارغ التحصیلای جدید و قدیم ( حتی چند نفری هم از اون دوره های اول هستند) وقتی در کنار هم قرار می گیرن فضای خاصی بوجود میاد و همه از خاطرات دوران خودشون تعریف می کنند و از شیطونی ها!!! یکی از بچه ها که داشت خوش و بش می کرد مادرش را معرفی کرد که او هم از فارغ التحصیلان قدیمی بود و کلی شیطون!!... خیلی ها یکی دو ساعت زودتر آمده بودند و چرخی در محوطه دانشگاه زده بودن و مخصوصا به اون سوراخ سمبه هایی رفته بودند که یک زمانی گوشه دنجی برای گفتگو با دوستانشون بوده و یا محلی برای درس خوندنشون.. بعضی ها هم که جند سالی بود نیومده بودند از تغییرات ظاهری دانشگاه می گفتند و ... بازار عکس هم داغ بود!...
  • خلاصه اینکه یک افطاری دیگه هم برای انجمن گذشت... نمی دانم تا ماه رمضان سال دیگه زنده باشم یا نه ولی از خدا می خواهم که همیشه این جمع صمیمی به همین روش در برگزاری این مراسم تلاش کنند.


۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

دو س ت

  • بهای دوست نه از زیبایی اوست و نه از دارایی اوست، تنها به وفای اوست...

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

س ل ا م...

  • قاصد حضرت سلمی که سلامت بادش

  • چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

چهارم شهریور 88

  • در غروب  چهارمین روز شهریور درست موقعی که خورشید خانم انوار طلایی خود را به زمین می تاباند و در همان دقایقی که سیاره، خواهر زمین در اسمان  پیدایش می شود و  چشمک زنان به زمین لبخند می زند! صدای گریه نوزادی در گوشها می پیچد و او را همنام با ستاره اش ناهید می نامند! 
  • بسیاری از روزها به ستاره ام در آسمان نگاه می کنم و به او لبخند می زنم، با خود می گویم شاید خیلی ها در اسمان تک ستاره ای هم نداشته باشند پس همانند او بروی دیگران لبخند بزن و سعی کن در زندگی ات نوری داشته باشی و راهگشای دیگران.
  • امسال این چهارمین روز مصادف با پنجمین روز ماه میهمانی خدای است.  بانگ الله اکبر که بلند شد به نماز ایستادم ، و پس از آن با شیرینی خرمایی روزه ام را افطار کردم و بدین ترتیب تولدی دیگر جشن گرفته شد! ...

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

...

  • سه هفته است هرگاه این صفحه را باز کرده ام تا بنویسم نتونستم!! این جند سطر را هم می نگارم تا یادم باشه که می خواستم بنویسم ولی نتوانستم... شاید بهتر باشه بگم بیشتر از نوشتن نیاز داشتم به نقاشی کشیدن... ولی حیف که بلد نبودم و چه توقع بیجایی از خودم دارم... مداد را روی کاغذ گذاشتم و متل اون وقتها بصورت مورب خط خطی کردم!! بین اون خطها احساسم را می دیدم...

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

در اندوه " داد"

  • خبر مرگ " سیف الله داد " را که شنیدم یک دفعه بدنم سرد شد و بهت و بغض گلویم را فشرد... یک بار از نزدیک دیده بودمش و اونهم سال 57 در یکی از روزهای انقلاب! از دوستان هم دانشگاهی داداشی بود و شبی که دیدمش در میهمانی کوچکی بود تحت عنوان پا گشا به مناسبت ازدواج ساده اش ( با یکی از همکلاسی هایش، اگر اشتباه نکنم) که داداشی ترتیب داده بود و مادر هم سنگ تمام گذاشته بود. ما کوچکترها هم از اینکه به یمن اون سور توانسته بودیم در جمع اون دوستان دانشجو و فعال حضور داشته باشیم و از بحث ها و تحلیلهای آنها در مورد مسایل روز بهره ببریم کمی احساس بزرگی می کردیم!!! ... انچه که باعث شد نام او در ذهنم باقی بمونه تحلیلهای بسیار متفکرانه و منطقی بود که ( در آنزمان ) در سن 22-23 سالگی داشت و دیگر اینکه می دانستم از رهبران انجمن اسلامی دانشگاه شیراز است و بسیار توانمند، جسور و شجاع ... پس از جند سال وقتی در مجله فیلم خوندم که کارگردان فیلم " کانی مانکا " ست، با تلاش بسیار فیلم را در جشنواره فیلم فجر دیدم و همانجا بود که بار دیگر فهمیدم هنوز همان "داد" دوران دانشجویی اش است و البته برخوردار از رشد فکری بیشتر... و چند سال بعد هم که فیلم "بازمانده" (از جمله فیلم های بیاد ماندنی او ) را دیدم باز هم تحسینش کردم ... گاهی که داداشی ها در مورد دوستانشان با هم صحبت می کردند خبرهایی از او هم به گوشم می خورد... تا اینکه 4 سال پیش یکی از دوستان داداشی تلفنی پیغام داد که بگو فردا می خوایم بریم ملاقات " سیف الله " !! بلافاصله گفتم ببخشید منظورتان اقای "داد" است؟ مگر چه اتفاقی برایش افتاده ؟ گفت : سرطان داره!!! .. خبر بسیار دردناکی بود ... و امروز که خبر مرگش را شنیدم دردناکتر بود ... درسته که می دونستم از فعالین در حوزه فیلم و سینما است و یک مدتی هم معاون سینمایی وزیر ارشاد وقت بوده ، ولی هیچکدام اینها دلیل بر مقبولیت او برایم نیست و تنها همان شناخت اولیه است که همیشه از او به عنوان فردی قابل احترام به لحاظ داشتن اندیشه و تفکر یاد می کنم... روحش شاد!
  • کلام آخر اینکه برخورد اولیه انسانها می تونه تاثیرات مثبت یا منفی را برای همیشه در ذهن ادمی باقی بگذاره و "داد" یکی از اون کسانی بود که اثر مثبت از خود بر جای می گذاشت ...

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

ترانه آغار

  • (1)
  • در من هزار حرف نگفته
  • هزار درد نهفته
    هزاران هزار دریا هر لحظه در طپیدن و طغیانند
    در من هزار آهوی تشنه
    در خشکسال دشت پریشانند
    در من پرندگان مهاجر
    ترانه های سفر را
    در باغ های سوخته می خوانند

    (2)
    با من که در بهار خزانم قصه های فراوانی است
    با من که در زخم های فراوانی
    برگرده ام به طعنه دهان باز کرده اند،
    هر قصه یک ترانه
    _ هر ترانه خاطره ای دیگر _
    هر عشق یک ترانه بیدار است

    (3)
    در خامشی حضورم مرا بفهم
    یا برای عشق،زبانی تازه پیدا کن
    تا درد مشترک،
    زبان مشترکمان باشد

    (4)
    حرف مرا بفهم و مرا بشنو
    این من نه،آن من دیگر،
    آن کس که پنجرا ی چشمهای من او را،
    - کهنه ترین قاب است

    (5)
    ازپشت پنجره زندان حرف مرا بفهم
    که فریاد تمامی زندانیان
    در تمامی اعصار است ...



  • نمی دانم این شعر از کیست! یکی از اون دستنوشته هایی ست که چند سال قبل گوشه یک دفتری یاد داشت کرده بودم!! نمی دانم این حسی که الان دارم همان حسی است که انموقع داشتم یا ... بی شک نزدیک به همان حس است که منقلبم کرده!! می دانم هر مطلبی را بی دلیل داشتن حس خاص ، یاد داشت نمی کردم، درست مثل همین حالا!!! ...

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

باید از خویش برون ایم و ...

  • امروز بیست و شش روز از تابستان می گذرد و باور ندارم... این مدت اتفاقاتی تو جامعه رخ داد که خیلی خسته و افسرده ام کرده... احساس خستگس شدید می کنم و تصمیم گرفتم یه مدتی از این شهر پر هرج و مرج بروم... برم به انجایی که وقتی به کوههاش نگاه می کنم نشان از صلابت و ایستادگی داره... کوه همیشه سمبل مقاومت و ایستادگی است باید ازش یاد گرفت... هر وقت پا به دامنه اش می گذارم اولش راه برام طولانیه و حس می کنم که شاید نتونم به قله اش برسم ولی به یاد می اورم که باید صبر داشته باشم و امید... می خواهم بروم به انجا که دشتهایش پر از سرسبزی و زندگی است... بروم به انجایی که شنیدن صدای اب چشمه هایش به ادم ارامش می ده و نشان از پاک و صداقت داره... می خواهم بروم به جایی که هر روز صبح زود که بیدار می شم حس کنم زندگی وجود داره ... می خواهم از این روز مرگیهام فرار کنم و پناه ببرم به اونجایی که زندگی هست، نشاط هست، ارامش هست...
  • از دیروز همه اش زیر لب زمزمه می کنم :
  • خسته هستم، نفس كوه مرا مي‌خواند

    دشت اين وسعت انبوه، مرا مي‌خواند

    بايد از همهمه آهن و سيمان بروم

    بايد از اين همه انسان شتابان بروم

    بايد از خويش برون آيم و كاريز شوم

    جريان يابم و از رفتن، لبريز شوم

  • چقدر این اشعار وصف حالم هستند... نمی دانم چند روز ولی می خواهم بروم تا دوباره جریان یابم...

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

هشتاد و چهاری ها ...

  • یکی از بهترین دوران زندگیه ادم، دوران دانشجوییه. اونهم دوره کارشناسی!اصلا این دوره با دوران کارشناسی ارشد و دکتری کلی فرق داره. بعد از اینکه از پل هفت خوان رستم کنکورعبور کردی و وارد دانشگاه شدی با یه جمع 30-40 نفره اشنا می شی که ممکنه حتی بعضی هاشون را هم از قبل بشناسی ولی دلت می خواد با بقیه هم اشنا بشی، ببینی اونها از کجا اومدن، کجا درس خوندن و ... یه مدت که می گذره با بعضی ها بیشتر سلام علیک داری با بعضی ها کمتر. کم کم بعضی ها می شن رفیق ادم. رفاقتی نه از نوع رقابت بلکه از نوع صداقت! درسته که با یکی دو نفر صمیمی شدی ولی روی 30 نفر دیگه هم شناخت پیدا کردی درسته که با هر 30 نفر صمیمی نیستی ولی از بعضی ها شون خوشت میاد. مثلا می بینی یکی اهل موسیقیه و همونی هست که تو دوست داری، یکی دیگه اهل مطالعه و کتاب اونهم از همون نوعیش که تو دوست داری، یکی دیگه اهل کوه و طبیعت که تو عاشقشی و یکی هم اهل فیلم ...... والبته در بین این 30-40 نفر هم هستند کسانی که می بینی اضلا نمی تونی تحملشون کنی و اخلاق و رفتار خاص خودشون را دارند که به نظزم اونها هم نعمتن!! خوبه ادم با اینجور افراد هم برخورد داشته باشه تا بدونه تو جامعه همه جور ادمی پیدا می شه و باید یاد بگیریم با هر کدوم چه برخورد و رفتاری را داشته باشیم. خلاصه یک دفعه چشم بهم می زنی می بینی چهار سال تموم شد و باید با این جمع خداحافظی کنی... چقدر خاطره داری ازشون ... خاطرات کلاس نرفتن ها و در عوضش .... خاطرات اعتراض کردنها به ... خاطرات اردو رفتن ها با هم... خاطرات کوه رفتن ها با هم .... خاطرات فیلم و موسیقی رد و بدل کردن ها به هم ... خاطرات بحث سیاسی کردن ها با هم ... خاطرات بوفه رفتن ها با هم .... خاطرات جک گفتن و تو سر و کله هم زدنها .... خاطرات درس خوندن ها با هم .... خاطرات شبای امتحان ... خاطرات تقلب کردنهای روزای امتحان و ... اوه چقدر خاطره داری و چقدر تجربه کسب کردی ... شاید با بعضی ها دوباره همکلاسی بشی، شاید با بعضی ها همکار بشی و شاید با بعضی هه هم مزدوج بشی ولی می دونی که هر اتفاقی بیفته این دوران خاص خودشه... از جمع 30-40 نفری یکی دو تاشون شدن رفیق غارت و ...
  • این حرفا دیروز تو یه جمع 40 نفره که به مناسبت فارغ التحصیلی دور هم جمع بودند گفته شد ... چهره هاشون را از سال اول که به دانشگاه اومده بودند را با حالا که داشتند می رفتند مقایسه می کردم اون روزها چقدر چهره ها بچه گونه بود و حالا چقدر بزرگ شده بودن... و می دونم که اگه چهار سال دیگه ببینمشون یقینا این شادابی حالا و روزهای اول را ندارند... وقتی وارد بازار کار و جامعه می شی از خیلی نظرا تغییر می کنی... کلک زدن ها و دورویی را یاد می گیری ( چقدر بد!!) دروغ گفتن ها از قبل بیشتر می شه ( خیلی بدتر!!! ) و البته احساس مسؤلیت بیشتر (چقدر خوب!!)...

  • دلم برای ورودی های 84 نیز تنگ می شه مثل همه اون قبلی ها...

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

یکبار دگر این دل ...

  • دوباره یکی پیدا شد و بهش گفت می خوام منم تو تنهاییات شریک بشم... دلش تاپ تاپ شروع کرد به زدن.... بهش نهیب زد بازم می خوای تجربه کنی... این نهیبو به دلش زد ولی خودش یواش یواش یه سرکی می زد ببینه می تونه تنهاییشو قسمت کنه ... هر دفعه که می رفت این دلشم همراش می رفت... تا اینکه خواسته خودش هم شد خواسته دلش... یه روز نشست و حرف زد ... هنوز مثل قدیما وقتی در مورد عشق حرف می زنه صورتش گل میندازه و شرم و حیا را تو صورتش موج می زنه... گفتم یعنی این دفعه با دفعات قبلی فرق می کنه گفت اره، اخه می دونی این با بقیه فرق داره... شک به یقین داشتم که این با بقیه فرقی نداره ولی وقتی دل اسیر می شه هر چی هم که نصیحتش کنی اون پی حرف دلش می ره... دیروز مثل همون دفعه اولی که عاشق شده بود رفت به دیدن معشوقش! همه کاراش مثل همون دفعه اولش بود! ... وقتی داشت می رفت گفتم خدا کنه این دفعه دیگه اشتباه نکرده باشه ولی دلم اشوب بود. بهش نهیب زدم باز که تو ایه یأس خوندی !! ... وقتی برگشت مثل رفتنش نبود ولی حالتش هم نشاندهنده شکست نبود... می دونستم همیشه همین جور بوده ... منتظر بودم بغضش بترکه ولی اینجور نشد... انگار خوب تمرین کرده بود که چه جوری احساسش را پنهان کنه... زود که رفت تو رختخواب ، فهمیدم هنوزم مثل قدیما نمی تونه احساسش را خوب پنهان کنه... دلم می خواست اونجا نبودم تا زودتر بغضش را می ترکوند ... ولی بودن و نبودنم فرقی نمی کرد، ترکید... دوباره اشکاشو به بالشتش داد ... دوباره صورتش را چسبونده بود به بالش و زار می زد... به دلش می گفت من که از اول گفتم تنهایم مال خودمه نمی خوام قسمتش کنم...و من زیر لب زمزمه می کردم :

  • یکبار دگر این دل عاشق شد و عاشق شد
  • انگه ز عشقش اشفته و بی دل شد
  • من بار دگر گفتم از عشق نترسیدی
  • عاشق شده ای دل، از هجر نترسیدی
  • عشق ناله یک ساز است
  • عشق معنی پرواز است

  • او بار دگر گوید عاشق نشوم دیگر

  • گفتم به خدا ای دل این عشق مکافات است
  • حرفی نشنید این دل، هر چند که من گفتم
  • چندی بگذشت آخر بشکست دلم در عشق

  • امروز شنیدم باز یکبار دگر این دل
  • عاشق شده است
  • ای وای ...
  • عاشق شده است

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

روز ...

  • پدر جان روزت مبارک.

  • همیشه به یادت هستم.

  • هیچ کس نمی تونه جای خالیت را پر کنه.

۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود...

  • سلام غریبه
  • نمی دونم یک دفعه چی شد که سر و کله ات پیدا شد و یهو ازم پرسیدی دوست داری داستان بخونی و منم گفتم اره، بعدش یه آدرسی دادی که اگه دوست داری بخون. دو سه تا داستانت را که خوندم احساس کردم این داستانها دستنوشته یک ادم معمولی نیست. ولی تو که اخلاق منو نمی دونستی که فقط با اون داستانها خودم را سرگرم نمی کنم. اصلا من دنبال سرگرمی اینجا نیومده بودم. بلاگت را زیر و رو کردم و به خاطرات اصلیت رسیدم! غریبه نمی دونی از وقتی اون خاطرات را خوندم چه حالی دارم! نمی دونی چه آتیشی انداختی تو وجودم. نمی دونی چه جوری ترکیدم!!  انگار این نوشته ها مال من بود!! انگار یک کسی به جای من نوشته بود! انگار یکی می دونسته من زبانم الکنه و قلمم ضعیف، یا شاید هم می دونسته که یعضی وقتها جرات نوشتن حرفهای دلم را ندارم و برای همین نشسته و وصف حالم را نوشته!! اگه بگم هفت خاطرات را هفت مرتبه خوندم ، باور می کنی؟ اگه بگم هر هفت بار چشممام تر شد باور می کنی؟ البته باور کردن یا نکردن مهم نیست انچه مهمه اینه که چی شد که یکدفعه اینها را برام فرستادی؟  شاید دلیلش این بیت شعریه که تو فالت بوده، یک روزی هم تو فال من بود  و همین الان که تفعلی زدم به حافظ باز هم تو فالم اومد :
  • بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
  • عیسی دمی خدا بفرستاد و بر گرفت
  •  این جمله ات " نمی خوام خالی شدنم به قیمت پر شدن چشم دیگری باشه" همونی هست که همیشه همراه منم هست ولی این دفعه بهت بگم که با پر شدن چشمام فقط تو خالی نشدی، منم خالی شدم...
  • غریبه، دیگه غریبه نیستی ... 

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

شب ارزوها ( خدایا ! آن ده که آن به )

  • خدایا: راز دل نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر...
  • خدایا: چگونه خاموش باشم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گویم که خرد مدهوش و بیهوش است.
  • خدایا: بحق خودت حضورم ده و از جمال افتاب افرینت نورم ده.

۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

این روزها ...

این روزها مرا به یاد آن روزها انداخت و البته با تفاوتهای بسیار...   و تشابه هایی  نبز ... خاطراتی برایم زنده شد ...  یقیناً  در اینده ( اگر عمری باشد) از  این روزها به تلخی یاد خواهم کرد، درست بر عکس اون خاطرات که همیشه به خوبی ازش یاد می کنم!  
این روزها  گاهی هوس می کنم دوباره تاریخ درس بدم!!!  یادش بخیر روزهایی که فی سبیل الله  جهاد می کردیم و به علت کمبود معلم  هم ریاضی درس می دادبم و هم زبان و هم انشاء و  هم تاریخ!!!    بچه ها چه با شور و اشتیاق انشاء می نوشتند و به نقد یکدیگر می پرداختند و در کلاس تاریخ  هم من مورخ بودم!!  تاریخی را درس می دادم که یکی دو سال بیشتر ازش نگذشته بود و در واقع هنوز در تاریخ ثبت نشده بود! ...  بعد ها همه اون روزها به تاریخ پیوست و گذشت و گذشت و گذشت تا به امروز رسید... این روزها دوباره دلم می خواهد تاریخ درس دهم!!
این روزها بعضی از افرادی که در ان روزها در میان میدان خود مشت  گره کرده بودند، دیگران را تشویق به مشت  گره کردن می نمایند ، در حالی که فرزندانشان یا در بلاد خارجه بسر می برند و یا اجازه حضور در خیابان را ندارند !!! ... خوشحالند که امتحانها در  برخی از دانشگاهها لغو شده  و فرزندشان مجبور نیست از خونه بره بیرون!!! ولی نگران جوانهای مردم هستند!!! و این از تفاوتهای فاحش امروزی ها با دیروزی ها بود!!!
.

۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

روز مادر

  • مادرم عزیز تر از جانم


روزت مبارکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

چه دردی است ...

  • چه دردي است در ميان جمع بودن 
    ولي درگوشه اي تنها نشستن 

  • براي ديگران چون کوه بودن 
    ولي در چشم خود آرام شکستن 
    براي هر لبي شعري سرودن 
    ولي لبهاي خود همواره بستن 

  • چه دردي است در ميان جمع بودن 
    ولي درگوشه اي تنها نشستن 

    به رسم دوستي دستي فشردن 
    ولي با هر سخن قلبي شکستن 
    به نزد عاشقان چون سنگ خاموش 
    ولي در بطن خود غوغا نشستن 
    به غربت دوستان بر خاک سپردن 
    ولي در دل اميد به خانه بستن 
    به من هر دم نواي دل زند بانگ 
    چه خوش باشد از اين غمخانه رستن 
     
  • چه دردی است در میان جمع بودن
  • ولی در گوشه ای تنها نشستن


۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

خود بزرگ نمایی

  • گفتن از زشت‌رويي دگران
    نشود باعث نكو رويي

    تو گمان مي‌كني كه شاخ گلي
    به صف سرو و لاله مي‌رويي

    يا كه همبوي مشك تا تاري
    يا ز ازهار باغ مينويي

    خويشتني بي سبب بزرگ مكن
    تا هم از ساكنان اين كويي

    ره ما گر كج است و ناهموار
    تو خود اين ره چگونه مي‌پويي

    در خود آن به كه نيك‌تر نگري
    اول آن به كه عيب خود گويي

    ما زبونيم و شوخ جامه و پست
    تو چرا شوخ تن نمي‌شويي


۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

حافظه

همیشه شکر گزار خدای تبارک و تعالی بودم که به من توفیق داشتن حافظه خوب را داده ، ولی  این روزها با خود می گویم ای کاش حافظه ام اینقدر یاری ام نمی کرد تا بیاد نمی اوردم این لبخندها و دست به سینه بودنهای دروغین را!! ای کاش به یاد نمی اوردم رفتار و حرفهای این مدعیان را! ای کاش می توانستم فراموش کنم اون خودکار پرت کردنها به طرف مخالفین را و ضبط مخفیانه  صدای دانشجویانی که فکر می کردند ایشان واقعآ به ازادی بیان و عقیده اعتقاد دارند!! ای کاش بیاد نمی اوردم معرفی اون پنج دانشجوی بی گناه به کمیته انظباطی را!! ای کاش اون لیست 17 نفره از افرادی که غیر قانونی به استخدام در امدند و اونهم به عنوان هیأت علمی ، را فراموش می کردم!! چگونه می توانم فراموش کنم در حالی که هر چند وقت یکبار صدای دانشجویانی که به هزار امید امده اند برای ارتقاء سطح علمیشان به گوشم می رسد و ناراحتند از بیسوادی این افراد!! چگونه می توانم فراموش کنم اون نخبگانی که با مدرک دکتری به دانشگاه مراجعه کردند برای استخدام، دست خالی برگشتند ولی اینها با مدرک کارشناسی ارشد و معادل کارشناسی ارشد و چهل و پنج سال سن شدند استاد دانشگاه!!... 
یه یاد این رفتارها که می افتم نمی دانم ایا راهی به جز بغض خود را فرو دادن کاری هم می توانم بکنم یا نه؟ این حرفها مانند استخوانی در گلویم گیر کرده ! به چه کسی بگویم که واقعا از حق افراد دفاع کند و در این وادی سیاسی ازش بهره بری سیاسی نکند... به هیچ کس ... فقط باید این استخوان در گلو ازارم دهد...
خدایا تو خود شاهدی هستی بر این حرفها و دهها حرف ناگفته دیگر.  تنها  برای اینکه لحظه ای ارام بگیرم نوشتم و بس.
خدایا باز هم شکر گزارم  و از اینکه به من جسارت دادی تا "نه" بگویم ، سپاسگزارم.

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

حس غریب

  • انتظار معجزه داشتن این روزها حس غریبی است...
  • سرنوشت هیچ قومی تغییر نمی کند مگر...

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

اجبار نه انتخاب

  • عجب اشفته بازاری است این روزها !!! روزهای تهمت و دروغ و افترا ... روزهای تبلیغات پوچ و پر هیاهو ... روزهای شعارهای بی شعور... روزهای هو کردن ها و هیاهوهای جنجالی ... روزهای دختران و پسران احساساتی ... روزهای رنگ و مد و همرنگ جماعت شدن ... روزهای حرفهای تکراری ... روزهای بازیچه بودن و بازیگری بودن ... روزهای آزادی آری ولی برای من نه برای تو ... روزهای بحث های داغ خیابانی ... روزهای سیاست سیاسین ... روزهای دستهای بر امده از استین دیگری ... روزهای منیتها و من من من بودن ها ... روزهای اجبار نه انتخاب!!!

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

...

  • از درد لا علاجی به گربه گفتند خانم باجی!!!...

۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

سبز

  • سیدی تنها به رنگ سبز نیست
  • هیچ دانی، مادر سادات کیست؟
  • سبز یعنی عاشق مولا شدن
  • پشت درب حیدری زهرا شدن
  • سبز یعنی عشق تا شور و بلا
  • با حسین فاطمه در کربلا
  • سبز یعنی ساقی و مست هدف
  • همچون عباس، آن یل شاه نجف
  • طالب سبزم نه ان سبز ریا
  • سبز هم بازیچه شد یا مهدیا...

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

انتخابی دیگر

  • این روز ها به اطرافم، کوچه، خیابان، محل کار ، مطبوعات، سایتهای اینترنتی و ... که می نگرم، احساس می کنم تاریخ چهار ساله ای دیگر در مملکت در حال تکرار است. به خودم می گویم تو دیگه باید عادت کرده باشی، مگر نمی دانی هر جند سال یکبار یکی را علم می کنند و به به و چه چه و ستایش و تعظیم و تکریمش می کنند و اونقدر می برنش بالا و بالا و بالا ( که حتی خودش هم که می داند تا چه اندازه بزرگ نیست باورش می شه!!) و بعدش به یکباره از اون بالا پرتش می کنند پایین... کافیست چشمانم را 30 ثانیه ببندم تا همه اون دوران که با سلام صلوات افراد را می اوردند رو صحنه و براش سوت و دست می زدند و زنده باد می گفتند مثل یک فیلم سریع نمایش داده بشه . و پس از انکه چشمم را باز کردم دوباره به اندازه یک پلک بر هم زدن همه اون هو کردنها و مرگ باد های این بزرگان و القابی که بهشون نسبت داده می شد، به عنوان فیلم دوم روی پرده ذهنم نقش ببنده. شاید بشه چنین توجیه کرد که عملکرد خوب نبوده پس کنارش گذاشتند، بله شاید چنین باشه ولی ایا همین افراد قبلش نمی دونستند طرف از عهده این کار بر میاد یا نه؟ من که فکر می کنم می شه فهمید. اشکال اینست که یک عده ای یکی را می فرستند جلو و بعدش تبلیغات و گزافه گویی ها باعث می شه مردم اعتماد کنند ( معمولاً 90% الی 95% مردم اعم از عوام و خواص بدون تحقیق و فقط صرفا بر اساس سیاست و گفته ها و شنیده ها و یا لجبازی ها به شخص خاصی گرایش پیدا می کنند! ) و پس از یک مدتی وقتی می بینند اولا اون شخص منتخب توانایی انجام کار را نداره و ثانیا به درخواستهای بجا و نا بجای انها توجهی نمی کنه باز هم با همان شیوه تبلیغات خرابش می کنند و او را قبل از موعد مقرر عزل و بایکوت می کنند!! در حالی که شاید اگر پیشرفت مملکت در درجه اول قرار داشته باشه با حمایت و کمک بیشتر می توانستند مشکلات را حل کنند!
  • به خودم می گویم این رفتارها و صحبتها همه اش تکراریه و مگر خود این افراد نمی دانند پس چرا باز هم فکر می کنند همه این به به و چه چه ها برای اوست؟ تنها جوابی که دارم اینست که قدرت اینقدر شیرین است که اینجور وقتها مومن ترین افراد نیز وسوسه تمام وجودشان را پر می کند و به همین دلیل خداوند نیز گنگشان می کند، کر و کور و لال می شوند تا نبینند خیلی چیزها را، و نشنوند حرفهای درست را و نگویند راست... برای رسیدن به قدرت حاضرند تمام آبرو و حیثیت خود را زیر پا بگذارند، و همه اعتقادات، عملکرد و گذشته خود را انکار کنند و از هر وسیله ای برای رسیدن به مقصدشان استفاده کنند تا برسند، غافل از اینکه خداوند خیلی سریع به زمینشان می زند.
  • برایم این نحوه عملکردها و تهمت زدن به یکدیگر و دروغ گفتن ها کاملا عادیست ، ولی نمی دانم چرا انتظاری به جز این داشتم... چهار سال دیگه یکی از همین حامیان جلد دوم عالیجاب سرخپوش را به چاپ می رساند! زیرا موقع تقسیم پست و مقام و غنایم به او کم رسیده یا به اندازه ای نبوده که توقع داشته یا اصلا او را نادیده گرفتند که هیچی بهش نرسیده... فقط دلم برای کسانی می سوزد که با خلوص نیت جلو آمدند ولی بعدش می بینند که با احساساتشان بازی شده... البته شاید دلسوزی بیهوده باشد ...
  • با علم به همه این حرف و حدیث و عملکردها باز هم می دانم در انتخابات شرکت می کنم! نمی توان در مملکتی زندگی کرد که سیاست به زندگی ادمها پیوند خورده ولی بی تفاوت باقی ماند. مهمتر از همه احساس مسؤلیت به ادم تلنگر می زنه که بی تفاوت نباش!!


۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

بُغض

  • زمان بسرعت می گذرد و روزها مثل برق می گذرند، انگار همین یک ساعت پیش بود که تو فرودگاه  به استقبال رفته بودیم  و حالا پس از یکهفته از فرودگاه برگشتیم و بدرقه هم تمام شد... صبح که در سالن می گشتم ، می دیدم که مثل بغضی در لباسهایم گیر کرده ام!! هواپیما که از بالای سرم رد شد حزن گلویم را فشار می داد و حالا دستهایم دچار لکنت شده اند... هر امدی یک رفت هم دارد...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

وقتی سکوت ، فریاد خوانده می شود

  • وقتی ادمایی که کلی ادعا دارند چشمشون را روی حق و نا حق می پوشونند و خودشان را به نفهمی می زنند از بقیه چه انتظاری باید داشت!! هر جقدر سعی می کنم عینک بدبینی را از چشمانم بر دارم و خوش بین باشم باز هم یک اتفاقی می افته که اون عینکه شیشش ضخیم تر می شه ! مدتی است که دارم از رفتار ها، دروغها، چاپلوسی ها و ناحقی ها یی که از طرف آدما سر می زنه رنج می برم و نمی دانم دیگه چقدر داد بزنم. وقتی داد می زنی می گویند چرا داد می زنی و زمانی که سکوت می کنی می گویند چرا حرف نمی زنی!!! البته می دانم سکوتم برای همه غیر عادی بود ولی وقتی حرفها، پند و اندرزها، داد و فریاد ها و ... بی اثر است باید سکوت کرد. سکوت 45 دقیقه ای در جلسه ای که همه منتظر شنیدن نظرت باشند واضح است که غیر طبیعی است ولی بهترین شیوه مقابله را همان سکوت دیدم. و نمی دانستند که وقتی تصمیم به انجام کاری بگیرم زمین به اسمان برود و آسمان به زمین بیاید از تصمیمم منصرف نمی شم!! برایم مهم نبود همه اون حرفها که برای تحریک کردن می زدند تا بلکه زبان باز شود، ولی نشد و حالا هم پشیمان نیستم...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

خاصیت دانشجویی!

  • وقتی به دانشجوها بگی که جلسه اینده نمیام، مثل اینه که بمب منفجر شده باشه صدای هورا و سوت تا هفنت ساختمون اون طرفتر می ره!! اولش با خودت می گی ای بدجنسا یعنی اینقدر از من بیزارین!! بعدش یاد خودت می افتی که وقتی استاد نمیومد کلی خوشحال می شدی !! یکی از دانشجوها می گه استاد مرسی که اطلاع دادین، اگه میومدیم و نمیومدید ناراحت می شدیم و برای اینکه خوشحالیه دوستاشو توجیح کنه می گه برا همین خوشحالند. لبخند می زنم و از کلاس میام بیرون. به یاد حرف دکتر پ ا ش ا افتادم که یه بار وقتی سر کلاسش خیلی شیظونی کردم و بعدش رفتم عذر خواهی کنم با مهربونی گفت : نه خانوم مسأله ای نیست، خاصیت این صندلی ها همینه! منم اگه تو همین سن بیام رو اون صندلیها بشینم شیطون می شم!! حرف قشنگی زد که بارها و بارها تجربه کردم...


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

...

  • من از مجاورت یک درخت می آیم که روی پوست آن دستهای ساده غربت اثر گذاشته بود :
  • به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

شعار یا شعور

  • یکی دو سالی بود خبری ازش نداشتم، امروز تلفن زد و گفت زنگ زده احوالم را بپرسه! خوشحال شدم. کم کم که حرف زد و گفت از سیاست چه خبر؟!! حالم بد شد، خواستم بگویم ممنون که حالم را پرسیدی! بیش از این نپرس ... حرفی نزدم ... گفت و گفت و گفت... از لابلای حرفهاش فهمیدم منظورش اینه که نمی خوای امضا بدی و حمایت کنی!! گفتم هنوز بعد از این همه سال نمی دانی که هیچگاه خودم را وامدار جناح و دسته خاصی نمی کنم ... خیلی حرفهای دیگه هم می خواستم بزنم ولی ترجیح دادم روزه سکوت بگیرم . بعدش که خداحافظی کرد یک کمی تو سایتهای مختلف پرسه زدم و بدنبال حرفهای ناب می گشتم ولی افسوس! حرفها همچنان تکراری و شعارگونه. نوشته شده بود فلانی در فلان جا چنین گفت و چنان گفت، با خود گفتم ای کاش من در انجا بودم و تو چشماش زل می زدم تا ببینم باز هم از این حرفها می زند! ندایی بهم نهیب زد همان بهتر که نبودی ! مثل اینکه یادت رفته که اینجور حرف زدنها و دروغ گفتنها این روزها عادیست! بهتر دیدم بروم قدم بزنم و چه کار خوبی! مسیری را انتخاب کردم که بوی عطر گلهای یاس به مشامم برسد. هنوز هم کوچه باغهایی برای قدم زدن هستند، اگر چه هر روز تعدادشون کم می شه و حالا ارام هستم!
  • ای کاش حرفها شعور داشتند تا شعار!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

حس ِ خوب و دوست داشتنی

  • مدتها بود که می خواستم دکوراسیون اتاق را تغییر بدم هم حوصله ام نمی شد و هم حس می کردم بهش عادت کردم. بعضی عادتها یکنواختی و کسالت میاره و گاهی تغییر به آدم روحیه می ده. امروز تغییرات زیادی در چیدن وسایل اتاق دادم و حالا یه حس دیگه ای دارم!
  • یادش بخیر محمد ، هر وقت می اومد تو اتاقم متوجه کوچکترین تغییرات هم می شد و فوری می گفت که چی تغییر کرده. مثل اینکه به قولی که داده بود داره عمل می کنه و اگه خدا بخواد هفته اینده میاد ایران. هوراااااااااااااا دلم براش پر می زنه... حیف که یک هفته بیشتر نمی تونه بمونه. همین هم غنیمته. ... دو هفته پر مشغله در پیش دارم. شاید امام رضا هم بطلبه و دو روزی هم مهمونش باشم. دارم به خودم می گم دیگه اینقدر نا شکری نکن، خدا خوب داره بهت حال می ده!...
  • پاک یزدانا
  • با همه آلوده دامانی
  • روح من پاکست و ذوق بندگی دارد
  • گر زیانمندم به عمری از گنهکاری
  • در کفم سرمایه شرمندگی دارم !

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

بپرس چرا؟

  • نمی دانم چرا هر چه روزها بلندتر می شوند بی برکت تر هم می شوند!! این یکی دو هفته بطور متوسط شبی چهار ساعت خوابیدم و از کله سحر تا بوق شب مشغول کارها بودم و باز هم وقت کم اوردم!! از یه طرف ترم کوتاه است و باید یک جوری درس داد که هم دانشجو بفهمه و هم سرفصلها تموم شه، که این خودش کلی انرژی می بره. از طرف دیگه حضور در جلسات لازم و غیر لازم ! باعث شده که بعضی کارا را فراموش کنم! دیشب مثلا خواستم زود بخوابم ، ساعت دوازده بود که یک دفعه یادم افتاد باید سؤال طرح کنم ، حدود دو ساعت طول کشید! به نظرم سؤال طرح کردن خیلی سخته! هر جور هم سؤال طرح کنی بازم دانشجو ها نا راضی اند و غر می زنند! منم به خودم می گم سؤال طرح کن و به غر زدنها توجه نکن، اینها نمک ِ دوران دانشجویی ست...
  • شنبه شب ب د ر ی ـ م ش ف ق ی ـ مثل همیشه بزرگواری کرد و از کشور استکبار جهانی زنگ زد. یکساعتی حرف زدیم . وقتی صحبت به نسل جدید دانشجوها رسید، گفتم به نظرم برای بعضی از افراد ِ این نسل جدید فکر کردن کار سختیه و اصلاً روحیه پرسشگری و سؤال ندارند و بی خیالند. گفت اره اینجا هم این نسل ِ جدیدشان همینجورین و نظام اموزشی تازگی ها به دنبال شیوه ایست که به نسل جدید شون یاد بدن این کلمه " چرا" را بکار ببرند و بدون دلیل مطلبی را نپذیرند و راجع بهش فکر کنند. می گفت نسل جدید اینها شعارشون اینه بی خیال نمی خواد فکر کنی، لازم نیست فکرتو خسته کنی و بدونی چرا!! گفتم پس نسل جدید ما هم زیاد از قافله اونها عقب نیست!
  • ای کاش سیستم آموزشی از دبستان به فکر چاره ای باشه. ... ولی بعیده... وقتی از همون ابتدایی دارن به دانش اموز تست زدن و روش تستی کار کردن ، یاد می دن و براش معلم خصوصی می گیرند تا روش تست زدن یاد بگیره و مثلاً جزء تیزهوشان بشه! مشکل سیستم فعلی اموزشی اینست که اصلا نه تنها روش چگونه فکر کردن را به دانش آموز یاد نمی دن بلکه اگه خود او هم بخواد فکر کنه ازش ایراد می گیرند که چرا از همون شیوه های فرمولی برای یافتن پاسخ سؤال استفاده نمی کنند!! ... با این روش و شیوه ها طبیعیه که انتظار من بیهودست!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

به بهانه روز معلم و يادي از چهار استاد گرانقدر

  • در دوران تحصیل معلمین نقش خیلی مهمی در پیشرفت و ایجاد علاقه به درس و تحصیل آدمی دارند. حتی بعضی ها در زندگی انسانها می توانند تأثیر گذارهای خوبی باشند و به نوعی الگو هم قرار گیرند. هميشه صحبت از استاد خوب كه مي شه به ياد چهار استاد گرانقدرم مي افتم. هر وقت بیادشان می افتم خدا را شکر می کنم که دانشجویشان بودم . هر کدام در زمینه های مختلف به من علم اموختند و نیز درس زندگی.
  • رشته ریاضی اولین رشته ای بود که برای ادامه تحصیل، خودم انتخاب کرده بودم ولی ترم اولی که وارد دانشگاه شده بودم آنچنان از ریاضی زده شدم که مرا به فکر تغییر رشته انداخته بود. هفت نفر از وابستگان در همین رشته ادامه تحصیل داده بودند یا در حال تحصیل بودند و وقتی اظهار نارضایتی از وضع اساتید ترم اول می کردم، می گفتند نه تغییر رشته نده و ما هستیم و کمک می کنیم. ولی با شناختی که در خود سراغ داشتم می دانستم که بیهوده نمی توانم در کلاسی حضور پیدا کنم که برایم مفید نیست و مصمم بودم که تغییر رشته دهم. تا اینکه یک ماهی از ترم دوم گذشته بود که به دلایلی مرحوم دکتر فرزان چایگزین یکی از اساتید شد. انچنان زیبا و قشنگ درس می داد که مرا شیفته رياضی کرد و باعث انصراف از تغییر رشته! در دوران تحصیل بیست واحد درسی با او گذراندم. نه تنها خوب درس می داد بلکه از نظر اخلاقی هم برایم نمونه بود. با اینکه در مورد مسایل سیاسی و عقیدتی در دو دیدگاه مقابل یکدیگر بودیم و بارها و بارها خارج از کلاس بحثمان شده بود ولی اینقدر شریف بود که ذره ای از اون تقابل ها در نمره دادن او تأثیر نمی گذاشت و هیچگاه حق کشی نمی کرد و او یک نمونه شد در زندگی ام، که یادم باشه اختلاطی در عقاید و درس و نمره دادن نداشته باشم.
  • یکی دیگه از اساتید نمونه دکتر قهرمانی است. بسیار تیزهوش و توانمند در تدریس. الان یکی از ریاضیدانهای برجسته ایست که در کانادا بسر می بره. از او روش خوب فکر کردن و دید پیدا کردن نسبت به مسأله ها را یاد گرفتم. همیشه کلاسهایش برایم شیرین و لذت بخش بود. و شعار ِ همیشگی اش این بود : اول اندیشه وانگهی گفتار! حیف که از ایران رفت. سال گذشته که یکی از همکارا رفته بود کانادا گفت مرا بیاد داشته و از این موضوع بسیار به خود بالیدم.
  • دکتر پاشا یکی از اساتیدی ست که برای ادامه تحصیل تشویقم کرد. کلاسهایش هیچگاه خسته کننده نبود و هنوز هم حاضرم دانشجویش باشم. به غیر از دوازده واحدی که با او رسماً گذراندم هشت واحد هم سر کلاسش حضور داشتم و حتی امتحان پایان ترم و میان ترم را هم دادم!! فکر نمی کنم به جز سواد و اخلاق استاد و شیوه درس دادنش، هیچ دلیلی باعث انگیزه حضور در کلاسی باشه که واحدش را نداشته باشی، آنهم گاهی اول وقت! روزی که لیسانس را گرفتم برای خداحافظی به حضورش رفتم. برایش از عشق ِ خدمت به خدا و خلق خدا گفتم و اینکه احساس وظیفه می کنم که باید معلم شوم و دیگر نمی خواهم ادامه تحصیل دهم. خیلی حرفها برایم زد و ماحصل صحبت هاش این بود که ببین تو الان مثل اون قالب یخی هستی که اول صبح برای مغازه دار میارن و بسیار محکم و پر انرژی، ولی حدودای ظهر برو اون قالب یخ را نگاه کن اب شده و در حال ذوب نهایی است. گفت تدریس در دانشگاه با دبیرستان خیلی فرق داره . در دبیرستان بعد از یک مدت درسها تکراری است و انگیزه ای برای تدریس نداری ولی در دانشگاه می توانی دروس مختلف تدریس کنی و تحقیقاتی که علم ِ ترا همیشه بروز نگه می داره. و حالا کاملاً حرفهایش برایم مفهوم داره. حرفهاش چنان تحریکم کرد که آخرین روز مهلت ثبت نام و در آخرین ساعت کار به پست برای ثبت نام ارشد مراجعه کردم. کارمند پست هم کلی غر زد که چرا اینقدر دیر!!
  • دست تقدیر دکتر ذاکری را بر سر راهم قرار داد! قرار بود در آنالیز با دکتر قهرمانی پایان نامه انتخاب کنم. دکتر رفت کانادا و گفتند دیگه نمیاد. منهم نمی خواستم با بقیه کسانی که تخصص انالیز داشتند کار کنم. تمام مدتی زمانی که فرصت داشتیم تا یکی را بعنوان استاد راهنما انتخاب و نظرش را جلب کنیم را به دانشگاه نرفتم و به امید دکتر قهرمانی بودم! تا اینکه اساتید محترم فهمیدند که نظرم چیست و مدیر گروه برخورد بسیار بدی کرد و گفت دیگه هیچ کس شما را در گرایش آنالیز قبول نمی کنه ، برو تکلیفت را روشن کن!! از اتاقش که بیرون امدم دکتر ذاکری را دیدم و فوری گفتم استاد میتونم با شما پایان نامه انتخاب کنم! ایشان هم بلافاصله پاسخ مثبت داد و فقط گفت خوب باید تغییر گرایش بدی و دو درس را هم بگذرونی. گفتم ایرادی نداره. برگشتم اتاق مدیر گروه و درخواست کتبی تغییر گرایش بهمراه امضای استاد راهنما را روی میزش گذاشتم!! با تعجب گفت ولی ... فکر نمی کرد که انها را حذف کنم و بروم سراغ گرایش دیگه ای... ولی خوب رفتم!! قبلا هم با دکتر ذاکری درس گذرونده بودم ایشان هم بسیار خوب تدریس می کرد و صرفاً به خاطر علاقه می خواستم انالیز بخونم که نشد... به همین سادگی گرایشم عوض شد و بعد از انهم در همین گرایش ادامه دادم. الان هم خدا را شکر ناراضی نیستم و لی هنوز بعضی وقتا به انالیز هم گریزی می زنم! دکتر ذاکری برایم بسیار وقت گذاشت و ساعتها ی زیادی را به راهنمایی ام پرداخت، کمتر استادی اینچنین وقت برای دانشجو صرف می کنه. روش تحقیق و باز کردن مقالات و مقاله نوشتن رااز او یاد گرفتم. بسیار پر حوصله و صبور است.
  • چقدر طولانی شد این پست!!! ... ارزش این بزرگواران بیش از اینهاست.... جالبه حالا که حساب می کنم می بینم با هر یک حداقل بیست واحد درس گذراندم. یعنی حدود نیمی از درسهای تخصصی با این چهار نفر... البته در سه مقطع تحصیلی!
  • و در پایان تنها می توانم بگویم اساتید گرامی روزتان مبارک و بسیار سپاسگزارم که مرا به عنوان دانشجوی کوچک خودتان قبول داشتید.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

سکوتی دیگر در دهم اردیبهشتی دیگر

  • من تصویر های دارم
  • از سکوت
  • که در بیانش
  • وازه ها لالند
  • و کلمه ها کوچک

  • بروز سکوت
  • در جنگل کلمه
  • چگونه آیا؟

  • دهم اردیبهشتت مبارک باد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

حوش خبر باشی ای قاصدک

  • ای قاصدک به دور دستها سفر کن و سلام گرم مرا به آن نازنین که دلش چون صدایش گرم بود برسان.

  • کاش قاصدک دلم را به خبری از او شاد کنی...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

بخت ِ ما

  • این قطعه شعر از ماگوت بیکل ( ترجمه شاملو ) گویا تر از حرفهایی هست که می خواهم بنگارم و نگاشته نمی شوند...

  • از بختیاری ماست
  • شاید
  • که انچه می خواهیم
  • یا بدست نمی اید
  • یا از دست می گریزد

۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

غفلت

  • این پست بلاگ روز گذشت را که خوندم، یادم به دو مرگ اتفاقی و ناگهانی افتاد که اشاره ایست به اینکه مرگ هیچگاه خبر نمی کنه .اطلاع نمی ده که من دارم میام!! یکدفعه اجلت می رسه!
  • حادثه اول : یک اقا پسر بیست و پنج ساله فارغ التحصیل کارشناسی ارشد از یکی از بهترین دانشگاههای تهران و در هر دو دوره دانشجوی ممتاز از نظر اخلاق و رفتار نمونه و الگو برای دیگران . بسیار محجوب و فعال و پر تلاش و ... همه مقدمات لازم برای رفتن به امریکا( به قصد ادامه تحصیل ) را فراهم می کنه. بسیار خوشحال که همه کارهاش جور شده وبزودی به یکی از ارزوهاش می رسه! شب عید ( هشت سال پیش ) تا دیر وقت کار می کنه و پروژه ای را که در دست داشته به اتمام می رسونه که فرداش با خیال راحت بره سفر و به دید و بازدید فامیل ها بپردازه و بعدشم بیست فروردین پرواز کنه به طرف امریکا. شب که بر می گرده نزدیک خونه یک نوجوون نا شناس هفده ساله او را با یکی دیگه اشتباه می گیره { کاملا اشتباهی ) و از پشت با کارد بهش حمله می کنه! قبل از اینکه به بیمارستان برسه بر اثر خونریزی شدید فوت می کنه!
  • حادثه دوم : یک دختر خانم بیست و سه ساله همه مقدمات عروسی اش را فراهم کرده و سه روز به مراسمش باقی مونده بود. حدود ساعت ده صبح به همکاراش می گه نمی دونم چرا احساس می کنم حالم خوب نیست و می ره خونه. تا می رسه خونه بیهوش می شه و به کما می ره! بعد از 24 ساعت هم فوت می کنه!! بدون هیچگونه سابقه بیماری !! پزشکها گفتند یک نوع بیماری به اسم "بهجت "است که مویرگها سریع شروع می کنند به باریک و باریکتر شدن، جریان خون در بدن قطع می شه و منجر به فوت می شه!! این عمل ناگهانی و بسرعت انجام می شه که از دست کسی هم کاری بر نمیاد!

خدا رحمت کند هر جفتشون را که از جوونای نیک و بسیار خوب روزگار بودند.

  • همیشه حادثه هایی از این نوع در اطرافمون هست ولی ادمی خیلی زود فراموش می کنه و غافل می شه که زندگی به مویی بنده!! خیلی وقتها فکر می کنیم که کارها همونجوری که ما می خوایم باید پیش بره . کارها را ردیف می کنیم و از نظر خودمون همه چیز اماده است برای رسیدن به هدف، غافل از اینکه ...
  • به خودم می گم : باید برای رسیدن به اهداف تلاش کنی، باید برای زندگی کردن و خوب زندگی کردن تلاش کنی ولی یادت نره یک قدرتی بالاتر از تو هست که اگه نخواد کارت پیش بره، نمی ره! اگه توکلت به او نباشه و از او غفلت کنی انچنان با سر زمین می خوری که تحملش سخته. یادت باشه تو بدون او هیچییییییییییی!!! خیلی وقتا به خودت غره می شی که اره من تونستم به ... و ... و ... برسم ولی یادت باشه که بدون او هیچ و پوچیییییییییییی!!یادت باشه که فقط زبونی نگی توکل بر خدا! باید واقعا اعتقاد قلبی داشته باشی، باید با تمام وجود اینو حس و درک کنی.



۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

...

  • خودت را باور کن، سعي در متقاعد کردن ديگران نداشته باش!

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

دو بي ربط !!

  • مطلب يكم : اين تغيير ساعت را اصلاً دوست ندارم! من كاري ندارم كه كارشناسان چه مي گويند . صحبت از صرفه جويي انرژي و ... مي كنند يا نه! ( كه به نظرم تو مملكت ما چنين اتفاقي نمي افته و اين حرفا فقط رو كاغذه و نه بيشتر!) مشكلم اينه كه ساعت ِ بدنم نمي تونه تغيير كنه . سيستم خوابم بهم مي خوره و اون بازدهي لازم را در طول روز ندارم. امروز اول صبح داشتم با خودم فكر مي كردم كه اگه يك وقتي منم مثل بعضي دانشچو ها سر كلاس چرت بزنم و يا مثلاً بخوابم چي مي شه!! يعني ارزو مي كردم كه كاشكي مي شد وسط درس دادن همينجوري كه از اين سر تخته تا ته اون يكي تخته مي نويسم و پاك مي كنم يواشكي چرت بزنم !!! مثل آدمي كه تو خواب راه مي ره!! ... به به چه شود!! مسلماً پرت و پلا زياد مي گم و يك دفعه با سؤال يكي از دانشجو ها از خواب مي پرم و ...
  • به جاي اين كاشكي ها كه كاشته مي شن و سبز نمي شن يادم باشه سال ديگه اول وقت كلاس نگيرم!


  • مطلب دوم : اگه من خداي ناكرده معلم نبودم و پليس بودم و يه كسي بدون اينكه بدونه من چه سمتي دارم بهم اعتماد مي كرد و منو امين خودش ميدونست وباهام درد دل مي كردو توي درد دلهاش مي فهميدم كه طرف خلافكاره! اونوقت به وظيفه ام عمل مي كردم يا به امانتداري. با قاطعيت ميگم: امانتداري مقدم بر وظيفه ست. اعتقاد دارم بايد براي اون اعتماد ارزش قايل شد. ... بهم اعتماد كن و اطمينان داشته باش.

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

آزرده خاطر

  • هر آنچه می گویم زین خاطر

  • چون آینه است

  • ولی شکسته


۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

درد مشترک

  • در خامشی حضورم مرابفهم

  • یا برای عشق، زبانی تازه پیدا کن

  • تا درد مشترک

  • زبان مشترکمان باشد

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

یاد ِ دوست

  • ای صمیمی، ای دوست
  • گاه بیگاه
  • لب پنجره خاطره ام می ایی!
  • ای قدیمی، ای خوب
  • تو مرا یاد کنی یا نکنی
  • من به یادت هستم
  • آرزویم همه سرسبزی توست
  • دایم از خنده لبانت لبریز!
  • دامنت پر گل باد

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

شصتچی نباش

  • مسعود شصت چی یکهزار چهره پارسال با مسعود دوهزار چهره امسال کلی فرق کرده بود و این دفعه یاد گرفته بود که چه جوری خوب خودش را توجیه کنه! توجیهات پارسال یک جورایی به دل آدم می نشست و با خود می گفتیم شاید حق داشته! ولی امسال نه! حتی یک جاهایی باورش شده بود که باید فلان سمت را داشته باشه و اصلا فلان پست و مقام حق ِاوست!! از این جور شصت چی ها زیاد دور و برمون پیدا می شه و شاید منهم در زندگی خودم یک شصتچی باشم! و خیلی وقتها کارهامو توجیه کنم! یک جمله ای همیشه تو ذهنم هست که خیلی وقتها زمزمه می کنم : و خدا انسان را افرید و انسان هم توجیه کردن را !!...
  • دیالوگ پایانی شصتچی هزار چهره به نظرم فوق العاده بود و میخکوبم کرد! امسال هم منتظر دیالوگی شبیه قبلی بودم ولی متأسفانه نداشت. هنوز هم اون دیالوگ قابل تأمل و اندیشیدن است... یکبار دیگه به سراغ دیالوگ سکانس ِ پایانی شصتچی هزارچهره می روم :

من اشتباهیم........چه دفاعی از خودم بکنم جناب قاضی؟ من بی دفاعم……من شریف تربیت شدم. من شریف بزرگ شدم. نه کسی منو میشناخت، نه کسی بنده رو میدید. نه ثروت مند بودم ونه هیچ چیز دیگر…..همه ی سهم من از زندگی کار کردن در زیرزمین اداره ی بایگانی بود، لای پرونده ها….من ساده بودم. من همه چیز رو باور میکردم. من با هیچ کس مخالفت نمیکردم. سرم به کار خودم بود و شریف بودم…..من نمیخواستم به بانک برم، من نمیتونستم طبیب باشم، من نمیتونستم سرهنگ باشم، من نمیخواستم شعر بگم. من مقاومت کردم تا حد توانم، اما توانم کم بود……بنده ضعیف بودم. برای خودم ضعیف بودم و برای دیگران. و من به همه احترام میگذاشتم، من به همه احترام میگذاشتم و من شروع کردم به بازی کردن، شروع کردم به سرگرم شدن و بعضی وقتها یادم رفت که کجام و همه ی اینهایی که میگند مال من نیست، حق من نیست و من اشتباهیم......تقصیر من بود، تقصیر دیگران هم بود…..اما خدایا تو شاهدی که من هیچ چیزی رو برای خودم بر نداشتم…. من هیچ چیزی رو توی جیبم نذاشتم، من از سهم کسی نزدم. من فقط اشتباهی بودم ..
خدایا تو شاهدی که من چیزی رو خراب نکردم، خدایا تو شاهدی که من کسی رو اذیت نکردم. من فقط اشتباهیم…….چه دفاعی از خودم بکنم؟ من بی دفاعم…….حالا من مانده ام و تقاص این همه اشتباه دیگران و بازیگوشی خودم…….جناب قاضی من از هیچکس توقعی ندارم...خدایا تو منو ببخش ...

  • یادم افتاد پارسال یک شصتچی تو مجلس، وقتی داشتند استیضاحش می کردند، مشابه همین حرفها را زد با این تفاوت که بعضی حرفاش شبیه به شصتچی امسال بود!!!...
  • هشدار و نصیحتی به خود : سعی کن کمتر تو زندگی شخصی ات نقش بازی کنی و مسعود شصتچی باشی! با توجیه اشتباهاتت خودت را گول نزن، و ضعیف نباش!...


۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

ببار بارون که باریدنت قشنگه

  • امشب بارون خوبی بارید و روحم را جلا بخشید. هنوز هم بوی خاک بارون خورده مدهوشم می کند مرا می بره تا انتهای رؤیاهام. هر وقت زیر بارون ، زیر آسمان بی انتها بدون چتر قدم می زنم دلم آروم می شه و با رؤیاهای خودم تا ناکجا اباد سفر می کنم...

  • ببار بارون که باریدنت قشنگه ...
  • بارون که می باره هوا احساس تازه ای پیدا می کند و به آدما هم حسی نو هدیه می ده. ... ای کاش این زلال بشوید هر آنچه را که زلال نیست... بشوید بدی ها و زشتی ها و نامردمی ها را، و از دل بزداید غم و کینه و سیاهی ها را...

  • ببار بارون که باریدنت قشنگه ...

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

منتظر

  • از تبار گل سرخم، شبها هم آغوش نسیم و روزها غریبه با نگاهها! زنده ام به خیالی باطل از عشق، سر سپرده ام به رویا، چشم دوخته به کرانه دریا. به دنبال مهری بی پایان، در حسرت نگاهی مهربان و دستی گرم... منتظر یک راز ...

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

عيدي دانشجوها

  • امروز وقتي ذاشتم با دانشجوها خوش و بش مي كردم و عيد مباركي مي گفتم يكي از دانشجوهاي زبل گفت به ما عيدي نمي دين؟ ديدم نمي شه نه گفت! گفتم عيدي هم مي ديم! حدس مي زدم كه منظور از عيدي يعني نمره! ولي براي محكم كاري گفتم عيدي چي مي خواين؟ همه با هم گقتند نمره! فوري گفتم باشه نمره پايان ترمتون را از 21 حساب مي كنم! صداي به به و مرسي و خيلي خوبه در هم پيچيده شد و چند دقيقه اي كلاس را رو سرشون گذاشتند! ( خدا رحم كرد سوت و دست نزدند وگرنه ... ) البته من اگه خودم بودم تقاضاي نمره نمي كردم چون ممكن است استاد بگونه اي سؤال بده كه اون يك نمره بي تاثير باشه! ولي خوب حالا سعي مي كنم كه ديگه اينقدر خسيس نباشم!! همون دانشجوي زبل گفت استاد من عيدي غير از نمره مي خوام! منم يك اسكناس ... ريالي بهش عيدي دادم و البته بقيه روشون نشد بگن پس ما چي وگرنه ورشكست مي شدم!!
  • خبرها اينقدر سريع پخش مي شه و يك كلاغ چهل كلاغ مي شه كه نيازي به گزارش دادن نداره! امروز ظهر منشي دانشكده گفت: شنيدم امروز به دانشجو ها پول دادين!! گفتم بشنو و باور نكن. دانشجوها نه و فقط يك دانشجو!

۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

اولین پُست ِ 88

  • دهمین روز سال است . دیروز از مسافرت ده روزه برگشتم با کلی خاطره. خیلی حرف برای نوشتن دارم ولی نوشتنم نمیاد! مثل همون وقتایی که ادم خیلی خسته است و از فرط خستگی زیاد خوابش نمی بره و هی از این پهلو به اون پهلو می شه! می خوام بنویسم ( یعنی بتایپم! ) ولی هی از این شاخه به اون شاخه می پرم و کلمات جفت و جور نمی شن که در قالب جمله نگاشته بشن، به نظرم وقتش نیست! پس به همین بسنده کنم که خدا را شکر همه دور ِ هم جمع بودیم و همه امور بر وفق مراد. البته سال، سال ِ گاو است ولی ما بر خر مراد سوار شدیم!!

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

من از تأمل بهار بر می گردم!!!

  • دیشب تا دم ِ اذان ِ صبح برگ برگ ِ دفتر زندگی ام را ورق زدم و یکسال را مرور کردم. بهار رسید، با رسیدنش سالی هم گذشت. و باز این سؤالها : سال را چگونه سر آوردی؟ در سبدت برای بهار چه داری؟ بهاری دیگر در راه است چه گلی بر سر زده ای؟ با دستانی پر به استقبالش می روی یا خالی ... از اون بهار تا این بهار چگونه به دنیا نگریستی؟ با چه نیتی به دیگران کمک کردی؟ ای سرگردان چقدر غفلت کردی؟ ... صدای اذان صبح که بلند شد بغضم ترکید و فهمیدم که شرمنده ام و دستانم خالی!

  • خدایا به بزرگی و عظمت خودت، مرا ببخش! در استانه سال جدید از تو می خواهم مرا به حال ِ خود رها نکنی و اگر غفلت کردم ازم غافل نشی. ... یا مقلب القلوب والابصار... یا محول حول والاحوال ، حول حالنا الا احسن الحال...

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

کتاب

  • به بهانه خونه تکونی کتابها را از قفسه بیرون آوردم که گرد گیریشون کنم. با اینکه بعضی هاشون را چندین بار خونده ام ولی بازم قسمتهایی که می دونستم جالبن را ورق زدم و خوندم! ساعتها تو کتابهام گم شدم! از کوچیکی پدر ما را عادت داد به کتاب خوندن. یادمه اولین کتابی که برام خرید کتاب "هایدی " بود و به مناسبت قبولی دوم دبستان. ( مثلاً باسواد شده بودم!) پدر کتابخانه بزرگی داره با کتابهای قدیمی و کمیاب یا حتی نایاب. به قول مادر وقتی می رفت میوه و سبزی بخره بعضی وقتها بجاش کتاب می خرید! به تقلید از پدر سعی می کنم از کتاب خریدن غافل نشم ( البته نه مثل پدر) .
  • دستخط و جملات مکتوب شده در اولین صفحه کتاب هایی که هدیه گرفته ام، یادگاری های خوبیست که دیگران از خود بجا گذاشته اند. اون جملات روح دارند و وقتی می خوندمشون حس می کردم صدای هدیه دهنده تو گوشمه! حیف که از بعضی ها بی خبرم و نمی دونم کجا هستند و چی کار می کنند!
  • اون موقع ها می گفتند کتاب بهترین دوست انسان است و من امروز با دوستانم ساعتها گپ زدم و در خاطراتم سیر کردم!


۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

بوی بهار ـ بوی پدر

  • هر چه رو به پایان سال نزدیکتر می شویم دلهره من بیشتر می شود. بغض گلوم بزرگتر و بزرگتر می شه، یک کم می ترکونمش ولی باز هم باد می کنه! به خاطر پدر و نیز مادر که همیشه دوست دارند همه دور سفره هفت سینشان جمع باشیم باید به نزد مادر برویم ولی اینکه چگونه جای خالی پدر را تحمل کنیم سخت است... خیلی هم سخته... اشکها همین جور گوله گوله سرازیر می شن و تجسم اون لحظه برام دردناکه... اصلاً از وقتی بوی بهار اومده بوی پدر بیشتر و بیشتر حس می شه، جای خالیش بیشتر و بیشتر معلومه ... گلدونای شمعدونی باغبونشون را می خوان، گلهای رز و محمدی باغچه از خواب بیدار شدند و نمی دونند یک زمستان کی بالا سرشون نبوده... داداشی برای باغچه بنفشه های زرد و بنفش سفارش داده و می گه نمی گذارم باغچه حس کنه پدر نیست ... ولی می دونم باغچه می فهمه... گیاهان از نظر احساس شبیه به ادمها هستند!... تحمل همه اینها سخته ولی به خاطر مادر باید بغضم را پنهان کنم! خدا کنه این دُخی بابا بتونه تحمل کنه...


۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

اخراجی ها

  • هشت صبح بری سر ِ کلاس و ده دقیقه بعد بیست و پنج نفر را از کلاس بیرون کنی و کلاس را با پنج نفر تشکیل بدی ، چه معنی و مفهومی می تونه داشته باشه؟ این کار یعنی گاهی لازم است دانشجو را تنبیه کنی تا متوجه بشه که اون شرط و شروطهای ِ اول ترم و قول و قرارها هیچ کدام بیخودی نیست و باید حرفها را جدی بگیرند! و بدونند حرف و عمل یکی است!

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

آدمها و زندگی

  • بعضی ادمها جوری زندگی می کنند که انگار هیچوقت نمی میرند،
  • و بعضی ها جوری می میرند که انگار هیچوقت زندگی نکردن!!

۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

50 - 52 = 2

  • پنجاه هفته از سال گذشته و فقط دو هفته آن باقی مانده. با اینکه می دونیم این دو هفته هم تا چشم بهم بزنیم می گذره ، ولی نمی دونم چرا باز هم گذشت سریع زمان را باور نداریم...
  • 60.60.24.7.2 = 1209600 ثانیه باقی مانده. از نظر عدد و رقم بزرگه ولی همین الان هیچی نشده 600 تاش گذشت!
  • دراین زمان باقی مانده شاید بهترین کاری که می توان انجام داد شاد کردن دل ِ دیگران باشه، و یکی دیگه بدست آوردن دلی که شاید در پنجاه هفته گذشته شکسته باشیم ! اگر حضوری یا با تلفن سختمان است یکی از کاربردهای ایمیل ، اس ام اس ، کامنت و ... می تونه همین باشه!

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

...

  • یک آسمان ابری ِ لبریز، در من است! دلتنگی ام بزرگتر از گریه کردن است ...

۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

فریاد ِ بیهوده

  • آن کس که به فریاد دلش بیدار نشود، به فریاد دیگران نیز بیدار نخواهد شد ...


۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

وصف ِ حال یک دوست ِ خوب

  • این شعر وصف حال دوستی است که برادرش پس از رفتن ِ او به اون سر ِ دنیا براش سروده بود.
  • یک دفعه به یادش افتادم و به سراغ این شعر رفتم، فکر می کنم او هم به یادم است. همیشه قرارمون این بود که هر وقت دلمون برا همدیگه تنگ شد و به یاد ِ هم افتادیم به ماه نگاه کنیم و یقین داشته باشیم اون طرف مقابل هم داره ماه ُ نگاه می کنه!! ...

  • گامهایت پر از رفتن
  • چشمانت پر از جاده های دور
  • قلب مهربانت پر از تِرَک
  • و بغضت پر از هزار حرف نگفته

  • چقدر خوب دستانت را
  • به فاصله عادت داده ای
  • پاهایت را به رفتن های دور
  • لب هایت را به سکوت
  • و خاطره هایت را به جاودانگی

  • جسمت پر از فاصله است
  • و روحت پر از نزدیکی

۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

نهم اسفندی دیگر

  • دیروز کسی را دوست داشتیم
  • امروز دلتنگیم ...
  • این روزها تنهاییم
  • تنها...
  • تمام عمر به همین سادگی گذشت!


ساعت 30: 12 ، فراموشم نمی شه!


۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

چه کنم؟

  • نه حسرت وصالش از دل بدر توان کرد

  • نه صبر در فراقش زین بیشتر توان کرد

۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

درد بی کسی!

  • پروردگارا!
  • من در اینجا در میان انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم ...

  • " بودن من " بی مخاطب مانده، دردم " درد ِ بی کسی " است...

۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

...

  • دروغ می گوییم که راست را تحمل می کنیم!

۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

سؤالی دیگر

  • ما از پشت به زندگی خنجر می زنیم یا او به ما؟!!

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

در استانه

  • باید استاد و فرود آمد
    بر آستان دري كه كوبه ندارد
    چرا كه اگر به گاه آمده باشي دربان به انتظار توست
    و اگر بيگاه ، به در كوفتن ات پاسخي نمي آيد.
  • ...
  • ...

شاملو



۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

دوست

  • دوست ، تو را به بازی نمی گیرد، اما در بازی با تو حرکت می کند.