همیشه شکر گزار خدای تبارک و تعالی بودم که به من توفیق داشتن حافظه خوب را داده ، ولی این روزها با خود می گویم ای کاش حافظه ام اینقدر یاری ام نمی کرد تا بیاد نمی اوردم این لبخندها و دست به سینه بودنهای دروغین را!! ای کاش به یاد نمی اوردم رفتار و حرفهای این مدعیان را! ای کاش می توانستم فراموش کنم اون خودکار پرت کردنها به طرف مخالفین را و ضبط مخفیانه صدای دانشجویانی که فکر می کردند ایشان واقعآ به ازادی بیان و عقیده اعتقاد دارند!! ای کاش بیاد نمی اوردم معرفی اون پنج دانشجوی بی گناه به کمیته انظباطی را!! ای کاش اون لیست 17 نفره از افرادی که غیر قانونی به استخدام در امدند و اونهم به عنوان هیأت علمی ، را فراموش می کردم!! چگونه می توانم فراموش کنم در حالی که هر چند وقت یکبار صدای دانشجویانی که به هزار امید امده اند برای ارتقاء سطح علمیشان به گوشم می رسد و ناراحتند از بیسوادی این افراد!! چگونه می توانم فراموش کنم اون نخبگانی که با مدرک دکتری به دانشگاه مراجعه کردند برای استخدام، دست خالی برگشتند ولی اینها با مدرک کارشناسی ارشد و معادل کارشناسی ارشد و چهل و پنج سال سن شدند استاد دانشگاه!!...
یه یاد این رفتارها که می افتم نمی دانم ایا راهی به جز بغض خود را فرو دادن کاری هم می توانم بکنم یا نه؟ این حرفها مانند استخوانی در گلویم گیر کرده ! به چه کسی بگویم که واقعا از حق افراد دفاع کند و در این وادی سیاسی ازش بهره بری سیاسی نکند... به هیچ کس ... فقط باید این استخوان در گلو ازارم دهد...
خدایا تو خود شاهدی هستی بر این حرفها و دهها حرف ناگفته دیگر. تنها برای اینکه لحظه ای ارام بگیرم نوشتم و بس.
خدایا باز هم شکر گزارم و از اینکه به من جسارت دادی تا "نه" بگویم ، سپاسگزارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر