۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

ترا من چشم در راهم... بیست و یکسال!

  • دلهره عجیبی دارم. الان هم که عصر جمعه ست و دلگیر کننده تر! ... می دانم حالا که قراره بعد از بیست و یک سال برگردی باید خوشحال باشم ولی نمی دانم چرا حالم غریبه!!! خوشحال هستم ولی بغض گلویم را می فشارد... گوله گوله اشک می ریزم ... کنترلش دست خودم نیست!!!... تا نبینمت باور نمی کنم که میای!!! اون سالی که رفتی یادته؟ من که خوب یادمه... خیلی غریبانه رفتی و یه جورایی بی خبر... وقتی ازت می پرسیدیم چند وقته می ری می گفتی من که زیاد رفتم و برگشتم این سؤالا چیه می پرسین!! از یه هفته قبلش یادته چه کارها که نکردی برامون... چقدر خرید کردی!!! هی سفارش می کردی وهی امانتی می دادی دستم و گفتی اینا را نگه دار تا من بیام... من حیرون کارهات بودم و می گفتم مگه نمی گی زود بر می گردی پس این کارا چیه؟ و تو می گفتی آدمیه دیگه... اون روز که رفتی فقط من بودم و من ... قران را بالا سرت گرفتم و با چشمان پر از اشک بدرقه ات کردم... بعد از یک ماه زنگ زدی که استهکلمی و ... بعدش هم موندگار شدی و همه را چشم براه گذاشتی... بیست و یکسال می دونی یعنی چی؟ یعنی یه کم بیشتر از سن ساره و فاطمه که اصلا ندیدنت و یه کم کمتر از سن مهسا و زهرا و عاطفه و زینب و دانیال که سه چهار ساله بودن که رفتی و نه تو از اونا چیزی به یاد داری و نه اونها از تو... فقط داوود و محمد یه چیزایی یادشونه !!! می دونی که داود قراره با خانمش بیان به استقبالت و زهرا هم با نامزدش... حالا وقتی بیای جای خالیه خیلیا را هم حس می کنی...
  • هر روز تقویم را ورق می زنم و روز شماری می کنم که دوم دیماه برسه... پنج روز دیگه... خدا کنه من تا اون موقع زنده باشم...

هیچ نظری موجود نیست: