۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

شعار یا شعور

  • یکی دو سالی بود خبری ازش نداشتم، امروز تلفن زد و گفت زنگ زده احوالم را بپرسه! خوشحال شدم. کم کم که حرف زد و گفت از سیاست چه خبر؟!! حالم بد شد، خواستم بگویم ممنون که حالم را پرسیدی! بیش از این نپرس ... حرفی نزدم ... گفت و گفت و گفت... از لابلای حرفهاش فهمیدم منظورش اینه که نمی خوای امضا بدی و حمایت کنی!! گفتم هنوز بعد از این همه سال نمی دانی که هیچگاه خودم را وامدار جناح و دسته خاصی نمی کنم ... خیلی حرفهای دیگه هم می خواستم بزنم ولی ترجیح دادم روزه سکوت بگیرم . بعدش که خداحافظی کرد یک کمی تو سایتهای مختلف پرسه زدم و بدنبال حرفهای ناب می گشتم ولی افسوس! حرفها همچنان تکراری و شعارگونه. نوشته شده بود فلانی در فلان جا چنین گفت و چنان گفت، با خود گفتم ای کاش من در انجا بودم و تو چشماش زل می زدم تا ببینم باز هم از این حرفها می زند! ندایی بهم نهیب زد همان بهتر که نبودی ! مثل اینکه یادت رفته که اینجور حرف زدنها و دروغ گفتنها این روزها عادیست! بهتر دیدم بروم قدم بزنم و چه کار خوبی! مسیری را انتخاب کردم که بوی عطر گلهای یاس به مشامم برسد. هنوز هم کوچه باغهایی برای قدم زدن هستند، اگر چه هر روز تعدادشون کم می شه و حالا ارام هستم!
  • ای کاش حرفها شعور داشتند تا شعار!

هیچ نظری موجود نیست: