۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

بُغض

  • زمان بسرعت می گذرد و روزها مثل برق می گذرند، انگار همین یک ساعت پیش بود که تو فرودگاه  به استقبال رفته بودیم  و حالا پس از یکهفته از فرودگاه برگشتیم و بدرقه هم تمام شد... صبح که در سالن می گشتم ، می دیدم که مثل بغضی در لباسهایم گیر کرده ام!! هواپیما که از بالای سرم رد شد حزن گلویم را فشار می داد و حالا دستهایم دچار لکنت شده اند... هر امدی یک رفت هم دارد...

هیچ نظری موجود نیست: