- هر چه رو به پایان سال نزدیکتر می شویم دلهره من بیشتر می شود. بغض گلوم بزرگتر و بزرگتر می شه، یک کم می ترکونمش ولی باز هم باد می کنه! به خاطر پدر و نیز مادر که همیشه دوست دارند همه دور سفره هفت سینشان جمع باشیم باید به نزد مادر برویم ولی اینکه چگونه جای خالی پدر را تحمل کنیم سخت است... خیلی هم سخته... اشکها همین جور گوله گوله سرازیر می شن و تجسم اون لحظه برام دردناکه... اصلاً از وقتی بوی بهار اومده بوی پدر بیشتر و بیشتر حس می شه، جای خالیش بیشتر و بیشتر معلومه ... گلدونای شمعدونی باغبونشون را می خوان، گلهای رز و محمدی باغچه از خواب بیدار شدند و نمی دونند یک زمستان کی بالا سرشون نبوده... داداشی برای باغچه بنفشه های زرد و بنفش سفارش داده و می گه نمی گذارم باغچه حس کنه پدر نیست ... ولی می دونم باغچه می فهمه... گیاهان از نظر احساس شبیه به ادمها هستند!... تحمل همه اینها سخته ولی به خاطر مادر باید بغضم را پنهان کنم! خدا کنه این دُخی بابا بتونه تحمل کنه...
۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه
بوی بهار ـ بوی پدر
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر