۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

نکته 2

  • خوب گوش کردن را یاد بگیریم، گاه فرصتها بسیار آهسته در می زنند...

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

ثبت مجدد نهم اسفند

  • نهم اسفند  دیگری اینجا  در  سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت  ثبت می شود... همانگونه که طی دستنوشته ای ان را در سال 68 ثبت کردی تا فراموش نشود شکرگزاری حکمت خدا را... نوشته بودی این روز را برای خود عزیز می دانم و در خلوتخانه دل خویش جشنی باشکوه بمناسبتش برپا ساخته ام. این روز را بر خود و آینده خود مبارک و خوش یمن نامیده بودی و روز شروع به ساختن خود واقعی، نه خود دیکته شده جامعه و خانواده ... اینک بار دیگر من در اینجا ثبتش می کنم شاید روزی تو این نوشته را بخوانی و بدانی که ساعت دوازده و سی دقیقه ظهر روز نهم اسفند برای همیشه در ذهن و قلب من ثبت شده است...

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

دوست

 نوشتم برایت ای دوست :
  • زیباترین حکمت دوستی، به یاد هم بودن است نه در کنار هم بودن!
نوشتی برایم ای دوست :
  • زیباست وقتی قلبی داری که صاحبش خودت هستی! اما زیباتر آنست که دوستی داری که قلبش تو هستی!

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

صبر و مقاومت

  • زندگی فراز و نشیب های زیادی دارد و این انسان است که در قیاس با این تغییرات یا می تواند همچون فولادی سخت باشد که گر چه مقاوم است ولی چون انعطاف ندارد با یک فشار می شکند و یا می تواند همچون آهن سخت و انعطاف پذیر باشد که هم سخت است و مقاوم و هم منطقی است و شکل پذیر. افرادی در زندگی ضربه می خورند که یک حالت و یک موضع در برابر تمام مسایل زندگی دارند و اشخاصی زندگی موفقی دارند که همراه با روحیه ی مقاوم خود، سرمایه صبر و مدارا را بر دوش می کشند.

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

نکته 1

  • باد می وزد... می توانی در مقابلش هم دیوار بسازی، هم آسیاب بادی... تصمیم با توست!

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

بندر عباس و ابهای خلیج فارس

  • وقتی در تهران زندگی می کنی هر وقت صحبت از دریا می شه فوری دریای خزر در ذهن نقش می بنده و به دلیل بعد مسافت و شرایط اب و هوایی و امکانات و .. اگر فرصتی پیش اید سفر به شمال در دسترس تر است و دلپذیرتر. همیشه شمال و دریا و جنگل های آن را دوست دارم و مخصوصا بارانهای ان را! ولی ایندفعه توفیقی نصیبم شد که سفری به جنوب و بندرعباس داشته باشم و ابهای خلیج فارس. سفر، سفر کاری بود و همکارم از پرواز جا ماند و باید به تنهایی بار این سفر را بردوش می کشیدم. موقع رفتن از اینکه به تنهایی می رفتم احساس خوبی نداشتم ولی دیشب که بر می گشتم حس بسیار خوبی داشتم... این حس خوب یک کمیش بر می گرده به همایش که نسبتا پر بار بود ولی بیشترش به دلیل دیدن ابهای خلیج فارس و بیکرانی اون بود. فکر می کنم تنها کسی بودم که به بازار سر نزدم و بدنبال خرید و جنس خارجی و .. نبودم... از هر فرصتی که گیر اوردم نظاره گر دریا بودم و بسیار سخن با او گفتم... اگرچه شمال زیبایی خاص خودش را داره ولی زیبایی این دریا برایم بگونه دیگری بود... دریاچه خزر راه به جایی نداره و ... ولی این ابها به آبهای ازاد وصل اند و اقیانوس، اتصال به اقیانوس ارام، همانی که بزرگترین اقیانوس دنیا می نامندش!... به یاد ماهی سیاه کوچولو که رفتن را انتخاب کرد اگر چه می دانست همیشه رفتن رسیدن نیست ولی باید به دنیای بزرگتری سفر می کرد و ... این دریا همان جایی است که می تونه آدم را به دنیای خیلی بزرگ وصل کنه... هر دو روز دریا بسیار ارام بود... کشتی ها در حرکت و بعضی ها هم لنگر انداخته بودند و فانوس هایشان شبها زیبایی دریا را دو چندان کرده بود...لنج ، قایق موتوری ها هم مرتب بین قشم و بندر در رفت و آمد بودند...
  • اون دریای بیکران مردمانی دل دریایی هم داره... با اینکه ارتباط زیادی با انها نداشتم ولی دریا دلی و پاکی و صداقت را می شد در چشمان درخشانشان که در بین اجزاء صورت سیه چرده ( و بعضا کاملا سیاه) می درخشید، به وضوح دید ( درست مثل نور همون فانوس های دریایی در شب قیرگون و سیاه) ... تفاوت رفتاری بین آدمهای سیاه و سفید چهره را می شد کاملا حس کرد!

  • تو از دریچه کشتی، در صبحی که همه چیزش پاکی اب و طراوت دریاست، سفر به دریای دل خویش کرده ای؟ در ژرفای دل دریایی خویش مروارید و صدف صید کرده ای؟


۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

سفر

  • ترافیک بی موقع را پیش بینی نکرده بودم و بدجوری هم گیرش افتاده بودم. پرواز ساعت سه و نیم بود و من سه و سی و پنج دقیقه رسیدم فرودگاه!!! بین راه چندین بار با اطلاعات فرودگاه تماس گرفتم و هر دفعه هم گفت نه پرواز به موقع انجام می شه! به فکر این بودم که اون بلیط را باطل کنم و برم تو لیست انتظار !!! همه اش دعا می کردم که بتونم با یه پرواز دیگه برم... وارد سالن شدم غلغله بود... چشمم به تابلو افتاد ... هنوز هواپیما پرواز نکرده... از اطلاعات سؤال کردم دیدم هنوز امیدی هست ... با یه کم دوندگی کارت پرواز گرفتم و تونستم خودم را به بقیه برسونم و سوار هواپیما شدم... هی منتظر شدیم دیدم خبری از پرواز نیست!!! بلاخره بعد از یک ساعت و نیم که رو صندلی جلوس کرده بودیم و کمربند ها را بسته بودیم هواپیمایی که گفته بودند تاخیر نداره پرواز کرد!!! بغل دستیم معاشرتی بود و شروع کرد به صحب از فیزیک ... از ریاضی ... از انیشتین ... از مساحت بیضی ... از ستاره شناسها ... از کوروش ... از امام زمان ... از موبایلش ... از موبایلم ...از آمار مهندسی... از پرش 5 متر و بیست سانتی اش... از مدال نقره اش ... و بین همه اینها از زندگی شخصی ام می پرسید و نصفه نیمه جواب می گرفت... آدم با معلوماتی بود و شخصیت جالبی داشت... یه اکیپ 15 نفره بودند و این یکی تک افتاده بود ... هر از چند گاهی دوستاش صداش می زدند و بهش تیکه می پروندند ... موقع خداحافظی احساس می کردم خیلی وقته می شناسمش و ... راستش حالا حس می کنم یه کمی هم دلم براش تنگ شده و دلم می خواد دوباره ببینمش!! ... موقع برگشتن بغل دستیم از اول تا اخر گرفت خوابید و نه سلامی با هم داشتیم و نه علیکی!!!
  • سفر خیلی خوبی بود ...

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

...

  • هر روز با بغض در گلو به انتظار می نشیند تا شاید پاسحی به سکوت پر کلامش داده شود... چه خوب می شد اگر پاسخش را می دادی... سخت نگیر ... با گوش جان بشنو سخن دلسوخته ای را که چنین زمزمه می کند :
  • قاصد حضرت سلمی که ســــلامت بادش
  • چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

خروس بی محل

  • وقتی گوشی بیموقع زنگ می خوره یا حاوی پیام خوبه یا بد و خدا نکنه هیچ وقت بد باشه. دیروز یهویی ساعت سه موبایل صداش در اومد و خواهر گرامی شروع کرد به حال و احوال کردن و حاشیه رفتن... از همان تلفنهای بی موقع... خیلی زمان زیادی نبرد که گفتم اصل مطلب ؟ ... مادر دستش شکسته بود و باید عمل می شد ... مادر همیشه مادره و به فکر بچه هاش... فهمیدم اول صبح هم که باهاش حرف زدم دستش درد می کرده و عکس گرفته بوده ولی برای اینکه ناراحت نشیم نه به من گفته و نه داداشی... و اون موقع هم چون می خواستند بیهوشش کنند گفته بود می خوام با بچه هام حرف بزنم... فکر نمی کنم هیچ وقت در زندگی بتونم جبران محبت هاش را بکنم... تا ساعت 12 شب مرتب پیگیر قضیه بودم... کاری از دستم بر نمیومد بجز همدردی و یه سری سفارشها به این و اون... تا اومد خوابم ببره فکر می کنم ساعت حدود دو شد... چهارو نیم صبح صدای زنگی بگوشم رسید با دلهره گوشی را برداشتم... اس ام اس همراه اول! صورتحساب... به قول معروف خروس بی محل!


۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

چرا باور نکردم

  • نمی دانم چرا وقتی می گفت سرطان خون دارم باور نمی کردم! شاید بدلیل اینکه بعضی وقتها یه جورایی مطالب را اونجوری که خودش دلش می خواست جلوه می داد و حس می کردم نیاز به توجه داره و دلش می خواد یه جورایی نظر ادم را بخودش جلب کنه... مدتها بود ازش بی خبر بودم و امروز یه دفعه بیادش افتادم و گفتم بگذار احوالش را بپرسم ... گفتند بیمارستانه! ... جا خوردم ... دلم هوری ریخت پایین... رفتم سراغش ... رنگ صورتش به همان سفیدی ملافه اش بود... لبخند بیحالی بر لبانش ظاهر شد و با صدای در گلو خفه اش گفت زحمت کشیدی...
  • قطرات باران بشدت به شیشه های اتاق می کوبید و من پشت پنجره باهاش همراهی می کردم...
  • نمی دانم چرا باور نمی کردم... نمی دانم... نمی دانم ... خوب موقعی باران میامد و من بهش نیاز داشتم... بقدری رفتم و رفتم که ناگاه یکی بهم گفت خانم سرما می خوری ببین چقدر خیس شدی... خیس شدن من مهم نیست مهم اینه که من به حرفای یکی بی توجهی کردم و باورش نمی کردم...

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

ادم مجازی

  • یکروزی وارد دنیای مجازی می شه ... برا یکی یه hi می فرسته و بعدش از همدیگه asl می خوان ... همینجوری الکی یه چیزی می گه و با هم چت می کنند ... روزای دیگه هم تا چراغ همدیگه را روشن می بینند شروع می کنند چت کردن ... دفعه دوم می گه خوبه بهش راستش را بگم ولی نمی گه ... ماهها می گذره و دیگه به هم عادت کرده بودند و او با همان مشخصات مجازی در قالب یک شخص حقیقی نقش بازی می کنه ... زمان را از دست می ده و می بینه دیگه شهامت راست گفتن را نداره و تنها شهامتی که پیدا می کنه اینه که تصمیم بگیره برای همیشه اون شخص مجازی را محو کنه ... الان سه ساله که دیگه ان لاین نمی شه ... می گه بهترین تصمیم را گرفتم! ... نمی دونم چی باید بگم... الان بهش می گم : بی انصاف می دونی چشم انتظاری خیلی رنج اوره؟

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

تی لی فون!

  • کابل برگردانی سه روزه تبدیل شد به هفت روزه !!! همه خطها وصل شده بود الا این یکی!!! بعضی اوقات که احساس می کنم تلفن وقتم را تلف می کنه و یا خسته ام از حرف زدن زیاد ، تا زنگض بصدا در میاد میگم نه ترا خدا وقت ندارم و خسته ام !!! ولی این چند روزه همش گوش به زنگ بودم و دلم می خواست صداش در بیاد که نمیومد... با وجود موبایل مشکلی از نظر ارتباط تلفنی نبود ولی همیشه از اینکه دیگران مرا از داشتن امکاناتی محروم کنند کلافه می شم و برای بدست اوردنش تلاش می کنم... این دفعه هم تلاشهام به نتیجه رسید و با اینکه مدت قطعی بیش از 72 ساعت شده بود ولی خوشبختانه شماره عوض نشد و دسترسی به نت را به تعویق نینداخت... البته با کلی صحبت و بحث و گفتمان نا مسالمت آمیز!!! یادم باشه فردا زنگ بزنم و از مخابراتچی ها تشکر و قدردانی کنم. ( این حرفم کاملا جدی است.)

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

خسته ام

  • خیلی احساس خستگی می کنم... یک ترم تموم شد و هیچی در موردش ننوشتم. ورقه های امتحانی نصفه نیمه تصحیح شده و باید تموم بشه، آخه این ترم مثل ترم بهار نیست که یه تابستون را کمکی داشته باشی...
  • چند روز هست که از دست کار اجرایی که بعهده ام گذاشتند کلافه ام و مرتب تو ذهنم متن استعفا را مرور می کنم که مکتوبش کنم ولی هنوز نوشته نشده. چقدر آرامش داشتم وقتی فقط تدریس می کردم...
  • دیشب ساعت هشت که رسیدم خونه طبق عادت همیشکی سیستم را روشن کردم که در کنار شام و ناهار خوردن و ... اخبار را مرور کنم، ایمیلم را چک کنم و ... که دیدم اینترنت قطع و کانکشن وجود نداره تلفن را برداشتم دیدم اصلا بوق ازاد وجود نداره رفتم با اون یکی خط دیدم بلــــــــه اونهم قطع هست !!! بعد از تحقیقات معلوم شد مخابرات کابل برگردانی داره و احتمالا شماره ها هم عوض می شه !!! به مدت 72 ساعت تلفن نداریممممممممم و از همه بدترررررررررررررر اینترنت نداریمممممممم و از همه بدتر تر ترررررررررررررر احتمالا تا مدتها ای دی اس ال نداریممممممممممم !!! خدا کنه اینجور نشه چون زندگی مختل می شه ...
  • مثل اینکه اینجا باید یه سری تنظیمات انجام بدم تا نوشته هام راست چین بشه ولی اصلا حال و حوصله اش را ندارم... ء
  • خیلی خسته اممممممممممممممممممممم ...

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

دلتنگ

  • خیلی دلتنگتم... بدتر از همه اینکه سر یه موضوع پوچ و بیهوده رفتی ... یقین دارم که بر می گردی... یادت باشه که من اینجا نوشتم که بر می گردی و وقتی برگشتی همینجا هم می نویسم .. خیلی خوشحال می شم اگه خیلی زود با اون لبخند همیشگیت دوباره لبخند بزنی... منتظرم " ع.ر.ن. ...

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

احساس بی احساس

  • از روز اول گفتم که من اصل را بر صداقت و راستی می گذارم و به همه شما اعتماد دارم مگر اینکه خلافش ثابت بشه ... گفتم که اگر کار بلد نباشید و صادقانه بیان کنید که نمی دانم ولی می خوام یاد بگیرم تا اونجایی که بتونم کمک می کنم که یاد بگیرید ولی بعد از یه مدت انتظار دارم آموخته ها را بکار ببرید و خودتان هم تلاش کنید... گفتم اشتباهات و فراموشی ها را یکبار، دوبار و سه بار چشم پوشی می کنم ولی بعد از آن برایم قابل گذشت نیست... گفتم ... گفتم ... خط قرمزها ی کاری را تعیین کردم... ماهها گذشت... تذکرات بیشتر و بیشتر شد... ازعدم صداقت رنج بردم ولی تحمل کردم ... تا اینکه دیگه تصمیم گرفتم به آنچه گفته بودم عمل کنم ... تذکر کتبی داده شد و سپس مهلت پانزده روزه و دیروز وقتی دیدم بیفایده است تصمیم نهایی را گرفتم و گفتم اخراج!... دیگه هیچ کلامی و خواهشی و ... بر من تاثیر نداشت... به واسطه ها گفتم خواهش می کنم وساطتت نکنید... بعضی تصمیمات را دیر می گیرم ولی بعد از اینکه تصمیمم عملی شد دیگه امکان نداره لغوش کنم... و امروز کسانی که شناخت نداشتند، شنیده بودند ولی باور نکرده بودند، باور کردند... امروز اون چهره مهربون تبدیل به یک آدم خشن و بی احساس شده بود و در واقع احساس بی احساس...
  • فقط خدا می داند که اینجور تصمیم گیریها چقدر سخته ولی وظیفه ام و مسؤلیتم به من امر می کرد که احساس را در این تصمیم گیری دخالت ندهم و ...


۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

جمله یک ناشناس

  • امروز یه سری وبگردی کردم و همینجوری که می چرخیدم به یه کامنت از طرف یه ناشناس رسیدم که در روزگذشت گذاشته بود جمله اش به نظرم قابل تامل امد و تصمیم گرفتم اینجا بنویسمش ولی خوب چون نوشته بود ناشناس منم فکر می کنم حق برداشت داشتم و نیازی به رعایت قانون گپی رایت نیست!!! ( خیلی هم مقید به رعایت کپی رایت نیستم و دارم لاف می زنم!)

  • دوست داشتن همیشه گفتن نیست، گاه سکوت است و گاه نگاه !

پینوشت 1 : این ناشناس گاهی تکثیر می شه و تبدیل به چندین ناشناس می شه و بعضی وقتها هم جنجال برانگیز!!!

پینوشت 2 : بعضی ها به اسم ناشناس یادداشت می گذارند یا یه دفعه یک پیغامی ازشون می خونی و ادم کنجکاو می شه بدونه کیه؟ ولی یه بار به خودم گفتم چه دلیلی داره کنجکاوی نشون بدم که کی هست و کی نیست ... خوب اگه این شخص ناشناس می خواست بدونم که حتما خودش می گفت...


عمر گذر دو ساله!

  • امروز بیست و پنج دیماه ( پانزده ژانویه )این وبلاگ وارد سه سالگی اش می شود. اگر چه حدود یک ماهی می شه که ننوشتم ولی فراموشش نکردم. نه اینکه حرف برای نوشتن نبوده که نوشته نشده نه برعکس زیاد هم بوده ولی مشغله کاری بقدری زیاد بوده که فرصت نوشتن بهم نداده. می دانم که باید ایجاد فرصت می کردم ولی خب نشد..و گاهی لعنت می فرستم به این کارها و مشغله های بیهوده که ادمی را از انچه که باید دنبالش باشه باز می داره ولی چه فایده!!!! به خودم می گم دنبال بهونه نگرد و ...

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

مخاطره


  • به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
    اگر سفر نکنی
    اگر کتابی نخوانی
    اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
    اگر از خودت قدردانی نکنی

    به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
    زمانی که خودباوری را در خودت بکشی
    وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

    به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
    اگر برده‏ی عادات خود شوی
    اگرهمیشه از یک راه تکراری بروی
    اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
    اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی
    یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

    تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
    اگر از شور و حرارت
    از احساسات سرکش
    و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
    و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند
    دوری کنی

    تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
    اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی
    اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
    اگر ورای رویاها نروی
    اگر به خودت اجازه ندهی
    که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
    ورای مصلحت‌اندیشی بروی
    -
    امروز زندگی را آغاز کن
    امروز مخاطره کن
    امروز کاری کن

  • شاعر :  پاپلو نرودا      ترجمه :  احمد شاملو

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

ترا من چشم در راهم... بیست و یکسال!

  • دلهره عجیبی دارم. الان هم که عصر جمعه ست و دلگیر کننده تر! ... می دانم حالا که قراره بعد از بیست و یک سال برگردی باید خوشحال باشم ولی نمی دانم چرا حالم غریبه!!! خوشحال هستم ولی بغض گلویم را می فشارد... گوله گوله اشک می ریزم ... کنترلش دست خودم نیست!!!... تا نبینمت باور نمی کنم که میای!!! اون سالی که رفتی یادته؟ من که خوب یادمه... خیلی غریبانه رفتی و یه جورایی بی خبر... وقتی ازت می پرسیدیم چند وقته می ری می گفتی من که زیاد رفتم و برگشتم این سؤالا چیه می پرسین!! از یه هفته قبلش یادته چه کارها که نکردی برامون... چقدر خرید کردی!!! هی سفارش می کردی وهی امانتی می دادی دستم و گفتی اینا را نگه دار تا من بیام... من حیرون کارهات بودم و می گفتم مگه نمی گی زود بر می گردی پس این کارا چیه؟ و تو می گفتی آدمیه دیگه... اون روز که رفتی فقط من بودم و من ... قران را بالا سرت گرفتم و با چشمان پر از اشک بدرقه ات کردم... بعد از یک ماه زنگ زدی که استهکلمی و ... بعدش هم موندگار شدی و همه را چشم براه گذاشتی... بیست و یکسال می دونی یعنی چی؟ یعنی یه کم بیشتر از سن ساره و فاطمه که اصلا ندیدنت و یه کم کمتر از سن مهسا و زهرا و عاطفه و زینب و دانیال که سه چهار ساله بودن که رفتی و نه تو از اونا چیزی به یاد داری و نه اونها از تو... فقط داوود و محمد یه چیزایی یادشونه !!! می دونی که داود قراره با خانمش بیان به استقبالت و زهرا هم با نامزدش... حالا وقتی بیای جای خالیه خیلیا را هم حس می کنی...
  • هر روز تقویم را ورق می زنم و روز شماری می کنم که دوم دیماه برسه... پنج روز دیگه... خدا کنه من تا اون موقع زنده باشم...

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

من از راهی دگر رفتم

  • هر چند وقت یکبار، همون وقتی که دل می گیره ، چاره ای ندارم که پا به پاش برم به اونجاهایی که خودش می خواد!!!  امروز سه چهار ساعت منو برد بین کتابهای شعر... می دونه و می دونم که بعضی وقتها دل کندن از بعضی شعرها و شاعرها برامون سخته... امروز غرق شعرای نصرت رحمانی بودم... 

شعری که نشان از عصیان دارد :

به من گفتند راه

اینست

چاه اینست

ولی آن را نکردم گوش

من از راهی دگر رفتم

ز راهی پرت و دور و کور

من اکنون بر هدف هستم




و در کلام تلخگونه ای به زمانه چنین می گوید :

ای دوست

این روزها

با هر که دوست می شوم

احساس می کنم

آنقدر دوست بوده ایم

که دیگر

وقت خیانت است


۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

حقیقت

  • حقیقت، آینه ای بود که از دستان خداوند به زمین افتاد و شکست، پس هرکس تکه ای برداشت و خودش را در آن دید و پنداشت حقیقت در دستان اوست. ولی حقیقت در میان مردمان پخش بود...

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

امید

  • بیا هر وقت در برابر گامهایمان سنگهای سیاه ناامیدی دیدیم آنها را کنار بزنیم و محکم تر گام برداریم.
  • بیا هر وقت گلهای کاغذی در گلدان دستهایمان قد علم کردند آنها را بکنیم و به جایشان گل یاس بکاریم.
  • بیا هر وقت مرغ نگاهمان در حصار یآس محصور شد حصار را بشکنیم تا به دیاریی انسوی نا امیدی پرواز کند.
  • بیا هروقت قناری کلاممان از یآس سخن به میان اورد جریمه اش کنیم که هزار بار بگوید :
  • " آنسوی دیار ناامیدی دروازه ای است به دیار امیدواری، تنها تلنگری می خواهد، دروازه را بگشا."

  • این متن یکی از دستنوشته های نوشته شده در تاریخ : چهارشنبه ساعت 9 صبح سوم تیرماه هفتاد و یک. یعنی هفده سال و پنج ماه و هفت روز قبل!!! می باشه. فکر می کنم هر جند وقت یکبار جریمه هزار مرتبه ای را پرداخت کرده ام و می دانم که این جریمه ها برعکس جرایم رانندگی و ... نتیجه داده ! امروز هم جریمه شدم!!!

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

یاد

  • یاد ایام جوانی جگرم خون می کرد

  • خوب شد پیر شدم آخر و نسیان آورد

گاهی این بیت را زیر لب زمزمه می کنم ... وانمود می کنم فراموش کرده ام همه اون خاطرات و ... ولی می دانم فراموش نکرده ام... خودم را نمی توانم گول بزنم...




۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

باران

  • دیرگاهی ست که حرفهایم را به باران می گویم و اسرارم را به باران می دهم و از باران خبر می گیرم که از انتهای آبی آبی می آید و سفرنامه اش پایان غبار است و آغاز رویش!

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

یکمین سالگرد پدر


  • باورم نیست پدر رفتی و خاموش شدی
  • ترک ما کردی و باخاک هم آغوش شدی

  • خانه را نوری اگر بود ز رخسار تو بود
  • ای چـــراغ دل ما از چه تو خاموش شدی

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

ادعا

  • در ترافیک نا بهنجار و کلافه کننده خیابانهای تهران گیر کرده بودم و بدنبال سرگرمی برای خودم بودم یک کامیون هم بین همه خود روها ( که اصلا خود نمی رفتند!!!) خودنمای می کرد یک کمی غر زدم که این کامیون اینجا چه کار داره!!! یادم به نوشته های پشت بعضی از اتوبوس و کامیونها افتاد با دقت بیشتری کامیون را برانداز کردم دیدم بلـــــــــــــــــه این یکی هم نوشته ای داره، وقتی خوندمش گفتم مرسی کامیون که امروز تو ترافیک دیدمت!!! پشت نوشته اش این جمله بود : "ادعا نمی کنم همواره به یاد کسانی هستم که دوستشان دارم ولی می توانم ادعا کنم لحظاتی هم که بیادشان نیستم نیز دوستشان دارم. "



۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

شما سه نفر

  • در این دنیای مجازی سه نفر هستند که برایشان احترام زیادی قایلم. هیچگاه ندیدمشون و شاید هم نبینمشون ولی قابل اعتمادند و جزء دوستان خوبم محسوب می شن، اگر چه شاید خودشان هم ندانند!!! سه دوست با هوش، با معرفت، بامرام و با اخلاق ... دلم می خواد اینجا ثبت کنم ارزشمند بودنشان را ... 

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

پاییزی دیگر بی تو در 8 / 8 / 88

  • آمدن پاییز را از صدای گامهای کودکان دبستانی در کوچه و خیابان شنیدم اگر چه به ظاهر سی و هشت روز است از کنارش می گذرم ولی بسیاری از لحظات دلم بیاد اون پاییزها به تب و تاب افتاد. ...
  • در خیابان پر ترافیک در حالی که همه کلافه شده بودند از اون همه شلوغی، من زل زده بودم به رد موج گونه باران روی شیشه ماشین، صدای شرشر باران آرامش بخش تر از هر موسیقی برایم بود ... آن چیزی که چند وقت بود تو گلوم گیر کرده بود هی کوچیک و کوچیکتر می شد، به آسمان می گفتم ببار که به این باریدنت نیازمندم ... از ماشین پیاده شدم ... به راه رفتن زیر باران نیاز داشتم ... قطره های باران شلاق وار به صورتم می خورد و زیر لب زمزمه می کردم تویی بهانه این ابرها که می گریند ، پس بیا تا صاف شود این هوای بارانی! ... آدمهایی که از کنارم می گذشتند سر در گریبان خود فرو برده بودند و با گامهای بلندی که بر می داشتند به دنبال فرار از سرمای پاییزی بودن ولی من همچنان ارام ارام قدم می زدم ... گرمای وجودم بر اون سوز باد پاییزی غلبه کرده بود و با سوز دل زیر لب زمزمه می کردم ...

  • با پاییز امدی و در پاییز هم رفتی ... این چندمین پاییزی است که تو را با خود ندارد ... نمی دانم چند پاییز دیگه می توانم بی تو سر کنم...

  • این شعر ... این آهنگ ... همخوانی کردن ها ... یادته؟ ... این روزها جوانها هم می خوانندش! کوه ... پاییز ... مبارزه ...
  • پاییز آمد
  • لابلای درختان
  • لانه کرده کبوتر
  • از تراوش باران می‌گریزد
  • خورشید از غم –با تمام غرورش پشت ابر سیاهی
  • عاشقانه به گریه می‌نشیند
  • من با قلبی به سپیدی روز
  • به امید بهاران
  • می‌روم به گلستان
  • همچو عطر اقاقی
  • لابلای درختان می‌نشینم
  • ...
  • ...

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

...

  • گرچه دنیا فراموش کند "خاطره ها " را

  • تو فراموش نکن "خاطر" ما را

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

آ ن ی ت ا

  • از وقتی یه مسؤلیتی را به عهده ام گذاشتند احساس می کنم سلام و علیکا بوی واقعی خودش را نداره و این سلامها که گاهی از حد و اندازه خودش بیشتر شده و نیز بلندتر!!! به خاطر پست و مقام هست نه خودم!!! سعی می کنم سرم را بندازم پایین که مجبور نباشند و نباشم که بگویند و بشنوم!! از معایب مقام داشتن اینه که فکر می کنی هر کسی امد سراغت حتما خواسته ای داره یا بعدا خواهد داشت!! بعضی ها هم که زمان و مکان نمی شناسند و بدنبال منافع شخصی خودشان هستند.... رفتار دیگران گاهی ادم را به خطا وا می داره ... داشتم می رفتم سر کلاس که یک دفعه یکی گفت سلام، می تونم قبل از اینکه برید کلاس وقتتونو بگیرم. با قاطعیت گفتم نه متاسفم اگه کاری دارید بعد از کلاس بیاین دفتر! یا پیغامتون را بدین به مسؤل دفتر!! گفت از راه دوری امدم!!! منو نشناختید!! گفتم ...!!... یه لحظه بهش خیره شدم!!! ... آ ن ی ت ا ... دم کلاس خشکم زده بود و ذوق زده شده بودم ... از اولین سری دانشجو هام بود و ... می دونستم امیدیه اهواز معلم شده و تا چند سال پیش کارتش برام میومد و یه چند سالی بود که بیخبر شده بودم... گفت می دونم مثل همون وقتا دوست ندارید دیر برین سر کلاس و حیف که من دیر رسیدم!!! شماره اش را نوشتم تا تماس بگیرم و با حال دگرگون شده رفتم سر کلاس. دانشجوها که ما را دیده بودند و چهره ام را می دیدند سؤال پیچم کردند!!! و بعد از مدتها به شغل معلمی خود افتخار می کردم که گاهی دیدن این چهره ها خستگی را از تن ادم بدر می کنه و بهترین پاداشی ست که نصیب معلم می شه...

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

یا ستار العیوب

  • مطلب " همینجوری " در بلاگ " حیرانی" را که خوندم گفتم اخ گفتی!! چقدر من به این درد مبتلا شدم و نوشته های افکاریم فراری شدند و وقتی خواستم بنویسمشون یادم نبوده چی تو ذهنم بوده!!! نمی دانم چرا این بشر یه چیزی اختراع نمی کنه که اینجور موقع ها به کمک ادما بیاد!! مثلا وقتی امکان نوشتن برات نیست یه چیزی شبیه هد فون وصل کنی به کله ات تا اون همه افکارت را ظبط کنه و بعدا بتونی بخونیش یا یه جایی بنویسیش!! که البته این وسیله اگه اختراع بشه خیلی خطرناکه!! می تونه مورد سوءاستفاده امنیتی قرار بگیره و دیگه کسی امنیت فکری نداره!!! همین وسیله ای که می گن اختراع شده و اسمش دروغ سنجه، بسه!! این بشر یه سر و دو گوش حالا که به افکار دیگران دسترسی نداره چه فتنه ها که نمی کنه وای به زمانی که دسترسی داشته باشه!!! خیلی وقتا گفتم خدایا قربون "ستار العیوبیت" برم، این همه در مورد بنده هات می دونی نه تنها بروی خود نمیاری بلکه تا می گه "یا خدا" ، درهای لطف و رحمتت را بروش باز می کنی و بهش پناه می دی. این بشر دو پا روزی صد تا تهمت و افترا به دیگران می زند و انچنان با قاطعیت هم حکم صادر می کند که نگو و نپرس. نمونه اش همین چند روز قبل یکی که مثلا خیلی ادعا ی دیانت داره !!! با قاطعیت به یه بنده خدایی انچنان تهمت می زد که اگه اون بنده خدا را نمی شناختم شاید باور می کردم!! ( وای بر احوالم!) ... حالا یادم افتاد چرا دوشنبه وقتی برگشتم خونه اون همه خسته بودم و به زمین و زمان بد و بیرا می گفتم!!!
  • اگر چه این نوشته اون چیزی نبود که می خواستم بنویسم ولی خب بابی شد تا دوباره بعد از مدتها بنویسم...


۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

خدا ... بنده خدا

  • الهی تو کجا و ما کجا!!!...

  • تو چه بیصدا می بخشی و ما چه حسابگرانه تسبیح می گوییم!!!...

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

دهمین سال افطاری

  • یک دهه از گردهمایی افطاری انجمن گذشت. ده سال متوالی هست که دانش اموختگان شب بیست و هفت ماه رمضان دور هم جمع می شن و در برگزاریش مشارکت دارند. زمزمه هایی بود که مراسم برگزار نشه و دلیلش هم این بود که تو دانشگاه سه تا افطاری دیگه هم در روزهای قبل داده می شد و این احتمال وجود داشت که سالن به ما داده نشه ولی از انجایی که همیشه این مراسم با بقیه مراسمای رسمی یک کمی فرق داره خدا را شکر همه کارها خیلی سریع جور شد. اطلاع رسانی خیلی دیر شروع شد و نگران بودیم که خیلی ها خبردار نشن ولی هر نفری که خبردار شده بود به پنج نفر دیگه اطلاع داده بود و خوشبختانه استقبال هم خوب بود. فرق این افطاری با بقیه جا ها اینه که فقط تهیه غذا به عهده انجمن هست و بقیه مخلفات ( شله زرد، زولبیا بامیه، خرما، پنیر، گردو، سبزی خوردن، نان، ... و امسال میوه هم اضافه شده بود!) به عهده خود دانش آموختگان هست که تهیه می کنند و یک عده ای هم برای چیدن میزها دو سه ساعت زودتر مراجعه می کنند که این مشارکت خیلی به مراسم صفا و صمیمیت می ده! موقع پذیرایی هم گاهی اینقدر ادم هست که اعلام می شه مازاد نیرو هست و یک عده ای بر می گردند. فارغ التحصیلای جدید و قدیم ( حتی چند نفری هم از اون دوره های اول هستند) وقتی در کنار هم قرار می گیرن فضای خاصی بوجود میاد و همه از خاطرات دوران خودشون تعریف می کنند و از شیطونی ها!!! یکی از بچه ها که داشت خوش و بش می کرد مادرش را معرفی کرد که او هم از فارغ التحصیلان قدیمی بود و کلی شیطون!!... خیلی ها یکی دو ساعت زودتر آمده بودند و چرخی در محوطه دانشگاه زده بودن و مخصوصا به اون سوراخ سمبه هایی رفته بودند که یک زمانی گوشه دنجی برای گفتگو با دوستانشون بوده و یا محلی برای درس خوندنشون.. بعضی ها هم که جند سالی بود نیومده بودند از تغییرات ظاهری دانشگاه می گفتند و ... بازار عکس هم داغ بود!...
  • خلاصه اینکه یک افطاری دیگه هم برای انجمن گذشت... نمی دانم تا ماه رمضان سال دیگه زنده باشم یا نه ولی از خدا می خواهم که همیشه این جمع صمیمی به همین روش در برگزاری این مراسم تلاش کنند.


۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

دو س ت

  • بهای دوست نه از زیبایی اوست و نه از دارایی اوست، تنها به وفای اوست...

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

س ل ا م...

  • قاصد حضرت سلمی که سلامت بادش

  • چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

چهارم شهریور 88

  • در غروب  چهارمین روز شهریور درست موقعی که خورشید خانم انوار طلایی خود را به زمین می تاباند و در همان دقایقی که سیاره، خواهر زمین در اسمان  پیدایش می شود و  چشمک زنان به زمین لبخند می زند! صدای گریه نوزادی در گوشها می پیچد و او را همنام با ستاره اش ناهید می نامند! 
  • بسیاری از روزها به ستاره ام در آسمان نگاه می کنم و به او لبخند می زنم، با خود می گویم شاید خیلی ها در اسمان تک ستاره ای هم نداشته باشند پس همانند او بروی دیگران لبخند بزن و سعی کن در زندگی ات نوری داشته باشی و راهگشای دیگران.
  • امسال این چهارمین روز مصادف با پنجمین روز ماه میهمانی خدای است.  بانگ الله اکبر که بلند شد به نماز ایستادم ، و پس از آن با شیرینی خرمایی روزه ام را افطار کردم و بدین ترتیب تولدی دیگر جشن گرفته شد! ...

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

...

  • سه هفته است هرگاه این صفحه را باز کرده ام تا بنویسم نتونستم!! این جند سطر را هم می نگارم تا یادم باشه که می خواستم بنویسم ولی نتوانستم... شاید بهتر باشه بگم بیشتر از نوشتن نیاز داشتم به نقاشی کشیدن... ولی حیف که بلد نبودم و چه توقع بیجایی از خودم دارم... مداد را روی کاغذ گذاشتم و متل اون وقتها بصورت مورب خط خطی کردم!! بین اون خطها احساسم را می دیدم...

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

در اندوه " داد"

  • خبر مرگ " سیف الله داد " را که شنیدم یک دفعه بدنم سرد شد و بهت و بغض گلویم را فشرد... یک بار از نزدیک دیده بودمش و اونهم سال 57 در یکی از روزهای انقلاب! از دوستان هم دانشگاهی داداشی بود و شبی که دیدمش در میهمانی کوچکی بود تحت عنوان پا گشا به مناسبت ازدواج ساده اش ( با یکی از همکلاسی هایش، اگر اشتباه نکنم) که داداشی ترتیب داده بود و مادر هم سنگ تمام گذاشته بود. ما کوچکترها هم از اینکه به یمن اون سور توانسته بودیم در جمع اون دوستان دانشجو و فعال حضور داشته باشیم و از بحث ها و تحلیلهای آنها در مورد مسایل روز بهره ببریم کمی احساس بزرگی می کردیم!!! ... انچه که باعث شد نام او در ذهنم باقی بمونه تحلیلهای بسیار متفکرانه و منطقی بود که ( در آنزمان ) در سن 22-23 سالگی داشت و دیگر اینکه می دانستم از رهبران انجمن اسلامی دانشگاه شیراز است و بسیار توانمند، جسور و شجاع ... پس از جند سال وقتی در مجله فیلم خوندم که کارگردان فیلم " کانی مانکا " ست، با تلاش بسیار فیلم را در جشنواره فیلم فجر دیدم و همانجا بود که بار دیگر فهمیدم هنوز همان "داد" دوران دانشجویی اش است و البته برخوردار از رشد فکری بیشتر... و چند سال بعد هم که فیلم "بازمانده" (از جمله فیلم های بیاد ماندنی او ) را دیدم باز هم تحسینش کردم ... گاهی که داداشی ها در مورد دوستانشان با هم صحبت می کردند خبرهایی از او هم به گوشم می خورد... تا اینکه 4 سال پیش یکی از دوستان داداشی تلفنی پیغام داد که بگو فردا می خوایم بریم ملاقات " سیف الله " !! بلافاصله گفتم ببخشید منظورتان اقای "داد" است؟ مگر چه اتفاقی برایش افتاده ؟ گفت : سرطان داره!!! .. خبر بسیار دردناکی بود ... و امروز که خبر مرگش را شنیدم دردناکتر بود ... درسته که می دونستم از فعالین در حوزه فیلم و سینما است و یک مدتی هم معاون سینمایی وزیر ارشاد وقت بوده ، ولی هیچکدام اینها دلیل بر مقبولیت او برایم نیست و تنها همان شناخت اولیه است که همیشه از او به عنوان فردی قابل احترام به لحاظ داشتن اندیشه و تفکر یاد می کنم... روحش شاد!
  • کلام آخر اینکه برخورد اولیه انسانها می تونه تاثیرات مثبت یا منفی را برای همیشه در ذهن ادمی باقی بگذاره و "داد" یکی از اون کسانی بود که اثر مثبت از خود بر جای می گذاشت ...

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

ترانه آغار

  • (1)
  • در من هزار حرف نگفته
  • هزار درد نهفته
    هزاران هزار دریا هر لحظه در طپیدن و طغیانند
    در من هزار آهوی تشنه
    در خشکسال دشت پریشانند
    در من پرندگان مهاجر
    ترانه های سفر را
    در باغ های سوخته می خوانند

    (2)
    با من که در بهار خزانم قصه های فراوانی است
    با من که در زخم های فراوانی
    برگرده ام به طعنه دهان باز کرده اند،
    هر قصه یک ترانه
    _ هر ترانه خاطره ای دیگر _
    هر عشق یک ترانه بیدار است

    (3)
    در خامشی حضورم مرا بفهم
    یا برای عشق،زبانی تازه پیدا کن
    تا درد مشترک،
    زبان مشترکمان باشد

    (4)
    حرف مرا بفهم و مرا بشنو
    این من نه،آن من دیگر،
    آن کس که پنجرا ی چشمهای من او را،
    - کهنه ترین قاب است

    (5)
    ازپشت پنجره زندان حرف مرا بفهم
    که فریاد تمامی زندانیان
    در تمامی اعصار است ...



  • نمی دانم این شعر از کیست! یکی از اون دستنوشته هایی ست که چند سال قبل گوشه یک دفتری یاد داشت کرده بودم!! نمی دانم این حسی که الان دارم همان حسی است که انموقع داشتم یا ... بی شک نزدیک به همان حس است که منقلبم کرده!! می دانم هر مطلبی را بی دلیل داشتن حس خاص ، یاد داشت نمی کردم، درست مثل همین حالا!!! ...

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

باید از خویش برون ایم و ...

  • امروز بیست و شش روز از تابستان می گذرد و باور ندارم... این مدت اتفاقاتی تو جامعه رخ داد که خیلی خسته و افسرده ام کرده... احساس خستگس شدید می کنم و تصمیم گرفتم یه مدتی از این شهر پر هرج و مرج بروم... برم به انجایی که وقتی به کوههاش نگاه می کنم نشان از صلابت و ایستادگی داره... کوه همیشه سمبل مقاومت و ایستادگی است باید ازش یاد گرفت... هر وقت پا به دامنه اش می گذارم اولش راه برام طولانیه و حس می کنم که شاید نتونم به قله اش برسم ولی به یاد می اورم که باید صبر داشته باشم و امید... می خواهم بروم به انجا که دشتهایش پر از سرسبزی و زندگی است... بروم به انجایی که شنیدن صدای اب چشمه هایش به ادم ارامش می ده و نشان از پاک و صداقت داره... می خواهم بروم به جایی که هر روز صبح زود که بیدار می شم حس کنم زندگی وجود داره ... می خواهم از این روز مرگیهام فرار کنم و پناه ببرم به اونجایی که زندگی هست، نشاط هست، ارامش هست...
  • از دیروز همه اش زیر لب زمزمه می کنم :
  • خسته هستم، نفس كوه مرا مي‌خواند

    دشت اين وسعت انبوه، مرا مي‌خواند

    بايد از همهمه آهن و سيمان بروم

    بايد از اين همه انسان شتابان بروم

    بايد از خويش برون آيم و كاريز شوم

    جريان يابم و از رفتن، لبريز شوم

  • چقدر این اشعار وصف حالم هستند... نمی دانم چند روز ولی می خواهم بروم تا دوباره جریان یابم...

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

هشتاد و چهاری ها ...

  • یکی از بهترین دوران زندگیه ادم، دوران دانشجوییه. اونهم دوره کارشناسی!اصلا این دوره با دوران کارشناسی ارشد و دکتری کلی فرق داره. بعد از اینکه از پل هفت خوان رستم کنکورعبور کردی و وارد دانشگاه شدی با یه جمع 30-40 نفره اشنا می شی که ممکنه حتی بعضی هاشون را هم از قبل بشناسی ولی دلت می خواد با بقیه هم اشنا بشی، ببینی اونها از کجا اومدن، کجا درس خوندن و ... یه مدت که می گذره با بعضی ها بیشتر سلام علیک داری با بعضی ها کمتر. کم کم بعضی ها می شن رفیق ادم. رفاقتی نه از نوع رقابت بلکه از نوع صداقت! درسته که با یکی دو نفر صمیمی شدی ولی روی 30 نفر دیگه هم شناخت پیدا کردی درسته که با هر 30 نفر صمیمی نیستی ولی از بعضی ها شون خوشت میاد. مثلا می بینی یکی اهل موسیقیه و همونی هست که تو دوست داری، یکی دیگه اهل مطالعه و کتاب اونهم از همون نوعیش که تو دوست داری، یکی دیگه اهل کوه و طبیعت که تو عاشقشی و یکی هم اهل فیلم ...... والبته در بین این 30-40 نفر هم هستند کسانی که می بینی اضلا نمی تونی تحملشون کنی و اخلاق و رفتار خاص خودشون را دارند که به نظزم اونها هم نعمتن!! خوبه ادم با اینجور افراد هم برخورد داشته باشه تا بدونه تو جامعه همه جور ادمی پیدا می شه و باید یاد بگیریم با هر کدوم چه برخورد و رفتاری را داشته باشیم. خلاصه یک دفعه چشم بهم می زنی می بینی چهار سال تموم شد و باید با این جمع خداحافظی کنی... چقدر خاطره داری ازشون ... خاطرات کلاس نرفتن ها و در عوضش .... خاطرات اعتراض کردنها به ... خاطرات اردو رفتن ها با هم... خاطرات کوه رفتن ها با هم .... خاطرات فیلم و موسیقی رد و بدل کردن ها به هم ... خاطرات بحث سیاسی کردن ها با هم ... خاطرات بوفه رفتن ها با هم .... خاطرات جک گفتن و تو سر و کله هم زدنها .... خاطرات درس خوندن ها با هم .... خاطرات شبای امتحان ... خاطرات تقلب کردنهای روزای امتحان و ... اوه چقدر خاطره داری و چقدر تجربه کسب کردی ... شاید با بعضی ها دوباره همکلاسی بشی، شاید با بعضی ها همکار بشی و شاید با بعضی هه هم مزدوج بشی ولی می دونی که هر اتفاقی بیفته این دوران خاص خودشه... از جمع 30-40 نفری یکی دو تاشون شدن رفیق غارت و ...
  • این حرفا دیروز تو یه جمع 40 نفره که به مناسبت فارغ التحصیلی دور هم جمع بودند گفته شد ... چهره هاشون را از سال اول که به دانشگاه اومده بودند را با حالا که داشتند می رفتند مقایسه می کردم اون روزها چقدر چهره ها بچه گونه بود و حالا چقدر بزرگ شده بودن... و می دونم که اگه چهار سال دیگه ببینمشون یقینا این شادابی حالا و روزهای اول را ندارند... وقتی وارد بازار کار و جامعه می شی از خیلی نظرا تغییر می کنی... کلک زدن ها و دورویی را یاد می گیری ( چقدر بد!!) دروغ گفتن ها از قبل بیشتر می شه ( خیلی بدتر!!! ) و البته احساس مسؤلیت بیشتر (چقدر خوب!!)...

  • دلم برای ورودی های 84 نیز تنگ می شه مثل همه اون قبلی ها...

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

یکبار دگر این دل ...

  • دوباره یکی پیدا شد و بهش گفت می خوام منم تو تنهاییات شریک بشم... دلش تاپ تاپ شروع کرد به زدن.... بهش نهیب زد بازم می خوای تجربه کنی... این نهیبو به دلش زد ولی خودش یواش یواش یه سرکی می زد ببینه می تونه تنهاییشو قسمت کنه ... هر دفعه که می رفت این دلشم همراش می رفت... تا اینکه خواسته خودش هم شد خواسته دلش... یه روز نشست و حرف زد ... هنوز مثل قدیما وقتی در مورد عشق حرف می زنه صورتش گل میندازه و شرم و حیا را تو صورتش موج می زنه... گفتم یعنی این دفعه با دفعات قبلی فرق می کنه گفت اره، اخه می دونی این با بقیه فرق داره... شک به یقین داشتم که این با بقیه فرقی نداره ولی وقتی دل اسیر می شه هر چی هم که نصیحتش کنی اون پی حرف دلش می ره... دیروز مثل همون دفعه اولی که عاشق شده بود رفت به دیدن معشوقش! همه کاراش مثل همون دفعه اولش بود! ... وقتی داشت می رفت گفتم خدا کنه این دفعه دیگه اشتباه نکرده باشه ولی دلم اشوب بود. بهش نهیب زدم باز که تو ایه یأس خوندی !! ... وقتی برگشت مثل رفتنش نبود ولی حالتش هم نشاندهنده شکست نبود... می دونستم همیشه همین جور بوده ... منتظر بودم بغضش بترکه ولی اینجور نشد... انگار خوب تمرین کرده بود که چه جوری احساسش را پنهان کنه... زود که رفت تو رختخواب ، فهمیدم هنوزم مثل قدیما نمی تونه احساسش را خوب پنهان کنه... دلم می خواست اونجا نبودم تا زودتر بغضش را می ترکوند ... ولی بودن و نبودنم فرقی نمی کرد، ترکید... دوباره اشکاشو به بالشتش داد ... دوباره صورتش را چسبونده بود به بالش و زار می زد... به دلش می گفت من که از اول گفتم تنهایم مال خودمه نمی خوام قسمتش کنم...و من زیر لب زمزمه می کردم :

  • یکبار دگر این دل عاشق شد و عاشق شد
  • انگه ز عشقش اشفته و بی دل شد
  • من بار دگر گفتم از عشق نترسیدی
  • عاشق شده ای دل، از هجر نترسیدی
  • عشق ناله یک ساز است
  • عشق معنی پرواز است

  • او بار دگر گوید عاشق نشوم دیگر

  • گفتم به خدا ای دل این عشق مکافات است
  • حرفی نشنید این دل، هر چند که من گفتم
  • چندی بگذشت آخر بشکست دلم در عشق

  • امروز شنیدم باز یکبار دگر این دل
  • عاشق شده است
  • ای وای ...
  • عاشق شده است

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

روز ...

  • پدر جان روزت مبارک.

  • همیشه به یادت هستم.

  • هیچ کس نمی تونه جای خالیت را پر کنه.

۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود...

  • سلام غریبه
  • نمی دونم یک دفعه چی شد که سر و کله ات پیدا شد و یهو ازم پرسیدی دوست داری داستان بخونی و منم گفتم اره، بعدش یه آدرسی دادی که اگه دوست داری بخون. دو سه تا داستانت را که خوندم احساس کردم این داستانها دستنوشته یک ادم معمولی نیست. ولی تو که اخلاق منو نمی دونستی که فقط با اون داستانها خودم را سرگرم نمی کنم. اصلا من دنبال سرگرمی اینجا نیومده بودم. بلاگت را زیر و رو کردم و به خاطرات اصلیت رسیدم! غریبه نمی دونی از وقتی اون خاطرات را خوندم چه حالی دارم! نمی دونی چه آتیشی انداختی تو وجودم. نمی دونی چه جوری ترکیدم!!  انگار این نوشته ها مال من بود!! انگار یک کسی به جای من نوشته بود! انگار یکی می دونسته من زبانم الکنه و قلمم ضعیف، یا شاید هم می دونسته که یعضی وقتها جرات نوشتن حرفهای دلم را ندارم و برای همین نشسته و وصف حالم را نوشته!! اگه بگم هفت خاطرات را هفت مرتبه خوندم ، باور می کنی؟ اگه بگم هر هفت بار چشممام تر شد باور می کنی؟ البته باور کردن یا نکردن مهم نیست انچه مهمه اینه که چی شد که یکدفعه اینها را برام فرستادی؟  شاید دلیلش این بیت شعریه که تو فالت بوده، یک روزی هم تو فال من بود  و همین الان که تفعلی زدم به حافظ باز هم تو فالم اومد :
  • بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
  • عیسی دمی خدا بفرستاد و بر گرفت
  •  این جمله ات " نمی خوام خالی شدنم به قیمت پر شدن چشم دیگری باشه" همونی هست که همیشه همراه منم هست ولی این دفعه بهت بگم که با پر شدن چشمام فقط تو خالی نشدی، منم خالی شدم...
  • غریبه، دیگه غریبه نیستی ... 

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

شب ارزوها ( خدایا ! آن ده که آن به )

  • خدایا: راز دل نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر...
  • خدایا: چگونه خاموش باشم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گویم که خرد مدهوش و بیهوش است.
  • خدایا: بحق خودت حضورم ده و از جمال افتاب افرینت نورم ده.

۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

این روزها ...

این روزها مرا به یاد آن روزها انداخت و البته با تفاوتهای بسیار...   و تشابه هایی  نبز ... خاطراتی برایم زنده شد ...  یقیناً  در اینده ( اگر عمری باشد) از  این روزها به تلخی یاد خواهم کرد، درست بر عکس اون خاطرات که همیشه به خوبی ازش یاد می کنم!  
این روزها  گاهی هوس می کنم دوباره تاریخ درس بدم!!!  یادش بخیر روزهایی که فی سبیل الله  جهاد می کردیم و به علت کمبود معلم  هم ریاضی درس می دادبم و هم زبان و هم انشاء و  هم تاریخ!!!    بچه ها چه با شور و اشتیاق انشاء می نوشتند و به نقد یکدیگر می پرداختند و در کلاس تاریخ  هم من مورخ بودم!!  تاریخی را درس می دادم که یکی دو سال بیشتر ازش نگذشته بود و در واقع هنوز در تاریخ ثبت نشده بود! ...  بعد ها همه اون روزها به تاریخ پیوست و گذشت و گذشت و گذشت تا به امروز رسید... این روزها دوباره دلم می خواهد تاریخ درس دهم!!
این روزها بعضی از افرادی که در ان روزها در میان میدان خود مشت  گره کرده بودند، دیگران را تشویق به مشت  گره کردن می نمایند ، در حالی که فرزندانشان یا در بلاد خارجه بسر می برند و یا اجازه حضور در خیابان را ندارند !!! ... خوشحالند که امتحانها در  برخی از دانشگاهها لغو شده  و فرزندشان مجبور نیست از خونه بره بیرون!!! ولی نگران جوانهای مردم هستند!!! و این از تفاوتهای فاحش امروزی ها با دیروزی ها بود!!!
.

۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

روز مادر

  • مادرم عزیز تر از جانم


روزت مبارکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

چه دردی است ...

  • چه دردي است در ميان جمع بودن 
    ولي درگوشه اي تنها نشستن 

  • براي ديگران چون کوه بودن 
    ولي در چشم خود آرام شکستن 
    براي هر لبي شعري سرودن 
    ولي لبهاي خود همواره بستن 

  • چه دردي است در ميان جمع بودن 
    ولي درگوشه اي تنها نشستن 

    به رسم دوستي دستي فشردن 
    ولي با هر سخن قلبي شکستن 
    به نزد عاشقان چون سنگ خاموش 
    ولي در بطن خود غوغا نشستن 
    به غربت دوستان بر خاک سپردن 
    ولي در دل اميد به خانه بستن 
    به من هر دم نواي دل زند بانگ 
    چه خوش باشد از اين غمخانه رستن 
     
  • چه دردی است در میان جمع بودن
  • ولی در گوشه ای تنها نشستن


۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

خود بزرگ نمایی

  • گفتن از زشت‌رويي دگران
    نشود باعث نكو رويي

    تو گمان مي‌كني كه شاخ گلي
    به صف سرو و لاله مي‌رويي

    يا كه همبوي مشك تا تاري
    يا ز ازهار باغ مينويي

    خويشتني بي سبب بزرگ مكن
    تا هم از ساكنان اين كويي

    ره ما گر كج است و ناهموار
    تو خود اين ره چگونه مي‌پويي

    در خود آن به كه نيك‌تر نگري
    اول آن به كه عيب خود گويي

    ما زبونيم و شوخ جامه و پست
    تو چرا شوخ تن نمي‌شويي


۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

حافظه

همیشه شکر گزار خدای تبارک و تعالی بودم که به من توفیق داشتن حافظه خوب را داده ، ولی  این روزها با خود می گویم ای کاش حافظه ام اینقدر یاری ام نمی کرد تا بیاد نمی اوردم این لبخندها و دست به سینه بودنهای دروغین را!! ای کاش به یاد نمی اوردم رفتار و حرفهای این مدعیان را! ای کاش می توانستم فراموش کنم اون خودکار پرت کردنها به طرف مخالفین را و ضبط مخفیانه  صدای دانشجویانی که فکر می کردند ایشان واقعآ به ازادی بیان و عقیده اعتقاد دارند!! ای کاش بیاد نمی اوردم معرفی اون پنج دانشجوی بی گناه به کمیته انظباطی را!! ای کاش اون لیست 17 نفره از افرادی که غیر قانونی به استخدام در امدند و اونهم به عنوان هیأت علمی ، را فراموش می کردم!! چگونه می توانم فراموش کنم در حالی که هر چند وقت یکبار صدای دانشجویانی که به هزار امید امده اند برای ارتقاء سطح علمیشان به گوشم می رسد و ناراحتند از بیسوادی این افراد!! چگونه می توانم فراموش کنم اون نخبگانی که با مدرک دکتری به دانشگاه مراجعه کردند برای استخدام، دست خالی برگشتند ولی اینها با مدرک کارشناسی ارشد و معادل کارشناسی ارشد و چهل و پنج سال سن شدند استاد دانشگاه!!... 
یه یاد این رفتارها که می افتم نمی دانم ایا راهی به جز بغض خود را فرو دادن کاری هم می توانم بکنم یا نه؟ این حرفها مانند استخوانی در گلویم گیر کرده ! به چه کسی بگویم که واقعا از حق افراد دفاع کند و در این وادی سیاسی ازش بهره بری سیاسی نکند... به هیچ کس ... فقط باید این استخوان در گلو ازارم دهد...
خدایا تو خود شاهدی هستی بر این حرفها و دهها حرف ناگفته دیگر.  تنها  برای اینکه لحظه ای ارام بگیرم نوشتم و بس.
خدایا باز هم شکر گزارم  و از اینکه به من جسارت دادی تا "نه" بگویم ، سپاسگزارم.