۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

سفر

  • ترافیک بی موقع را پیش بینی نکرده بودم و بدجوری هم گیرش افتاده بودم. پرواز ساعت سه و نیم بود و من سه و سی و پنج دقیقه رسیدم فرودگاه!!! بین راه چندین بار با اطلاعات فرودگاه تماس گرفتم و هر دفعه هم گفت نه پرواز به موقع انجام می شه! به فکر این بودم که اون بلیط را باطل کنم و برم تو لیست انتظار !!! همه اش دعا می کردم که بتونم با یه پرواز دیگه برم... وارد سالن شدم غلغله بود... چشمم به تابلو افتاد ... هنوز هواپیما پرواز نکرده... از اطلاعات سؤال کردم دیدم هنوز امیدی هست ... با یه کم دوندگی کارت پرواز گرفتم و تونستم خودم را به بقیه برسونم و سوار هواپیما شدم... هی منتظر شدیم دیدم خبری از پرواز نیست!!! بلاخره بعد از یک ساعت و نیم که رو صندلی جلوس کرده بودیم و کمربند ها را بسته بودیم هواپیمایی که گفته بودند تاخیر نداره پرواز کرد!!! بغل دستیم معاشرتی بود و شروع کرد به صحب از فیزیک ... از ریاضی ... از انیشتین ... از مساحت بیضی ... از ستاره شناسها ... از کوروش ... از امام زمان ... از موبایلش ... از موبایلم ...از آمار مهندسی... از پرش 5 متر و بیست سانتی اش... از مدال نقره اش ... و بین همه اینها از زندگی شخصی ام می پرسید و نصفه نیمه جواب می گرفت... آدم با معلوماتی بود و شخصیت جالبی داشت... یه اکیپ 15 نفره بودند و این یکی تک افتاده بود ... هر از چند گاهی دوستاش صداش می زدند و بهش تیکه می پروندند ... موقع خداحافظی احساس می کردم خیلی وقته می شناسمش و ... راستش حالا حس می کنم یه کمی هم دلم براش تنگ شده و دلم می خواد دوباره ببینمش!! ... موقع برگشتن بغل دستیم از اول تا اخر گرفت خوابید و نه سلامی با هم داشتیم و نه علیکی!!!
  • سفر خیلی خوبی بود ...

هیچ نظری موجود نیست: