۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

چرا باور نکردم

  • نمی دانم چرا وقتی می گفت سرطان خون دارم باور نمی کردم! شاید بدلیل اینکه بعضی وقتها یه جورایی مطالب را اونجوری که خودش دلش می خواست جلوه می داد و حس می کردم نیاز به توجه داره و دلش می خواد یه جورایی نظر ادم را بخودش جلب کنه... مدتها بود ازش بی خبر بودم و امروز یه دفعه بیادش افتادم و گفتم بگذار احوالش را بپرسم ... گفتند بیمارستانه! ... جا خوردم ... دلم هوری ریخت پایین... رفتم سراغش ... رنگ صورتش به همان سفیدی ملافه اش بود... لبخند بیحالی بر لبانش ظاهر شد و با صدای در گلو خفه اش گفت زحمت کشیدی...
  • قطرات باران بشدت به شیشه های اتاق می کوبید و من پشت پنجره باهاش همراهی می کردم...
  • نمی دانم چرا باور نمی کردم... نمی دانم... نمی دانم ... خوب موقعی باران میامد و من بهش نیاز داشتم... بقدری رفتم و رفتم که ناگاه یکی بهم گفت خانم سرما می خوری ببین چقدر خیس شدی... خیس شدن من مهم نیست مهم اینه که من به حرفای یکی بی توجهی کردم و باورش نمی کردم...

هیچ نظری موجود نیست: