- از روز اول گفتم که من اصل را بر صداقت و راستی می گذارم و به همه شما اعتماد دارم مگر اینکه خلافش ثابت بشه ... گفتم که اگر کار بلد نباشید و صادقانه بیان کنید که نمی دانم ولی می خوام یاد بگیرم تا اونجایی که بتونم کمک می کنم که یاد بگیرید ولی بعد از یه مدت انتظار دارم آموخته ها را بکار ببرید و خودتان هم تلاش کنید... گفتم اشتباهات و فراموشی ها را یکبار، دوبار و سه بار چشم پوشی می کنم ولی بعد از آن برایم قابل گذشت نیست... گفتم ... گفتم ... خط قرمزها ی کاری را تعیین کردم... ماهها گذشت... تذکرات بیشتر و بیشتر شد... ازعدم صداقت رنج بردم ولی تحمل کردم ... تا اینکه دیگه تصمیم گرفتم به آنچه گفته بودم عمل کنم ... تذکر کتبی داده شد و سپس مهلت پانزده روزه و دیروز وقتی دیدم بیفایده است تصمیم نهایی را گرفتم و گفتم اخراج!... دیگه هیچ کلامی و خواهشی و ... بر من تاثیر نداشت... به واسطه ها گفتم خواهش می کنم وساطتت نکنید... بعضی تصمیمات را دیر می گیرم ولی بعد از اینکه تصمیمم عملی شد دیگه امکان نداره لغوش کنم... و امروز کسانی که شناخت نداشتند، شنیده بودند ولی باور نکرده بودند، باور کردند... امروز اون چهره مهربون تبدیل به یک آدم خشن و بی احساس شده بود و در واقع احساس بی احساس...
- فقط خدا می داند که اینجور تصمیم گیریها چقدر سخته ولی وظیفه ام و مسؤلیتم به من امر می کرد که احساس را در این تصمیم گیری دخالت ندهم و ...
۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه
احساس بی احساس
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر