۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

صبوری کن ای دل

  • به نقل از دوستان و اشنایان که می گفتند : هر وقت می بینیمت لبخند بر لب داری و چهره ات باز است و من در پاسخ به خنده می گفتم : این خصلت را از پدر به ارث برده ام ، اگر چه در خوشرویی خیلی از او عقب هستم ولی یک کمی یاد گرفته ام. ولی بابا حالا لبخند رو لبام خشکیده و به دیگران که نگاه می کنم بغض گلویم را می فشارد. بابا تا حالا نمی دونستم یتیمی اینقدر سخت باشه. دیروز تو کلاس که درس می دادم نمی تونستم به چهره " مطهرهً " یتیم، که بارها و بارها برام از نبود پدرش حرف زده بود و اشک ریخته بود نگاه کنم و او هم نگاهش را از من می دزدید. بابا صبوری کردن خیلی سخته، سعی می کنم غم نبودنت را تحمل کنم ولی چه کنم که خیلی برام سخت و دردناکه. بابا تو داغ ِ برادر دیدی و صبوری کردی ، برای برادر زاده هات پدری کردی و دست نوازش بر سرشان کشیدی ولی حالا کی می خواد هم ما و هم اونها را نوازش کنه؟ بابا در مراسمت خیلی ها دلتنگت بودند و احساس یتیمی می کردند. ... بابا خیلی سخته ولی باید سعی کنم صبور باشم. بابا بخدا سخته یتیم بودن ولی سعی می کنم مثل خودت صبور باشم ...

۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

بغض پنهان

  • مادر در سوگ پدر گریه نمی کند. بغض نترکیده اش را در دل پنهان کرده تا برای همیشه در دلش باقی بماند. او می خواهد یاد و خاطر ِ پدر همیشه همراهش باشد. ... ای کاش گریه می کرد ... او این مصیبنت را به فرداهای خودش منتقل می کند و دیگر ارام نمی گیرد. ... ای کاش گریه می کرد...

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

در سوگ پدر

  • پدرم دیده به سویت نگران است هنوز

  • غم نا دیدن تو بار گران است هنوز

  • آنقدر مهر و وفا بر همگان کردی تو

  • نام نیکت همه جا ورد زبان است هنوز



۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

مقصد ما، راه ماست

  • مقصد پروانه ها راهشان است. برای پروانه ها مهم این است که همواره در راه باشند، توقف برای آنها به منزله مرگشان است. پروانه ها آرام آرام و پیوسته در حال تلاش و حرکتند و به راهشان ادامه می دهند، اگر چه ممکن است در بین راه عمرشان به پایان برسد.

  • مرگ دیر یا زود فرا می رسد و عمر کوتاه است ولی مهم این است که برای همیشه و همواره در راه باشی و حرکت!

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

نا کس، کس نمی گردد ...

  • من از افتادن سنبل بر خاک دانستم
  • که کس نا کس نمی گردد از این افتان و خیزان ها

  • من از روییدن خار بر دیوار فهمیدم
  • که نا کس، کس نمی گردد از این بالا نشین ها

برای بعضیا واقعاً متاسفم و برای خودم بیشتر که به بعضی ها بها دادم در حالی که ارزش نداشت و وقتمو براش تلف کردم! ... حرفی نزنم بهتر است ... از این به بعد حتی ارزش توهین کردن هم ندارد.


۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

مهربانی

  • مـهربانی صفت بـارز عشـاق خــداست
  • یادمان باشد که از این کار ابایی نکنیم

  • مهرورزی و محبت برایمان دوستی و صمیمیت به ارمغان می آورد، چنانکه در آغاز هر کاری " بنام خداوند بخشنده و مهربان " بر زبانمان جاری می شود.


مدتی پیش این بیت شعر را برای یکی از دوستان که فکر می کردم با مطلب بلاگش همسانی داره را کامنت گذاشتم و چند روز بعد او همین بیت را برایم کامنت گذاشت! نمی دانم چرا؟ شاید خواسته پس بفرسته؟!! ... شاید هم ... نمی دانم ...
این هم از خاصیت ِ دنیای مجازی است که کمتر با روحیات همدیگه آشنایی داریم !!


۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

یک دقیقه سکوت

  • یک دقیقه سکوت به احترام دوستانی که هر گاه به آنها نیاز داشتم بهترینشان تنهایی بود!


۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

ویران نکنیم

  • گاهی می شه با یک جمله باعث پیشرفت کسی شد و زندگی او را دگرگون کرد بدون اینکه بدانیم یا حتی بخواهیم... و گاهی هم می شه که با یک جمله زندگی کسانی را ویران کنیم با آنکه می دانیم و شاید هم می خواهیم!! ...

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

نوشتن آرامش میاره

  • سالیان سال است که می دانم با نوشتن می تونم خودمو بیرون بریزم و تخلیه کنم، اوایل نوشتنه هامو پس از نوشتن پاره می کردم و بعد کم کم خودمو قانع کردم که تو سالنامه ها بنویسم و نگه شون دارم. مدتی است با اینکه اینجا می نویسم ولی خب گاه گاهی دست به قلم هم می برم. گاهی نمی تونم همه حرفهامو بریزم اینجا، نه برای اینکه ممکن است خواننده ای داشته باشه بلکه به دلیل اینکه چند وقت دیگه که بهشون سر بزنم دوباره آتیشم می زنند! شاید از همون نوع حرفایی که بعضی ها اسمش را گذاشتن حرفهای نگفتنی!! چند روزی بود که منم حرفام نگفتنی بود و ننوشتم ! حتی نتونستم کاغذ ِ سفید را رنگین کنم!...
  • باید بشینم و دوباره با خودم مذاکره کنم تا شاید قانع بشم که همون حرفها را هم باید نوشت...
  • نوشتن آرامم می کنه. به این ارامش نیاز دارم...


۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

تاثیر گذاری

  • بعضی وقتها آدمهایی وارد زندگی مون می شن که نمی توان تاثیرشان را در زندگی نادیده گرفت. یک دوست ، یک همکلاسی، یک دانشجو و یک استاد گاهی در زندگی آدم چنان تاثیر می ذارن که مسیر زندگی را عوض می کنند و این تاثیر گذاری آنقدر اروم اروم صورت می گیره که خود آدم هم متوجه نمی شه!

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

پرواز تا خدا زیر ِ باران

  • در قاب خیس پنجره چک چک آواز باران شنیده می شه . در بلور قطره ها بر شیشه، دلتنگی ابر دیده می شه. می خواهم لبریز شوم از این قطره ها، می خواهم لحظه های تازه ای را آغاز کنم. به زیر باران می روم. برگهای خشک و زرد پاییزی کاملاً خیس شده اند و بوی خوش باران تو کوچه پیچیده. ...
  • حالا دیگه هم باران میاد و هم نمیاد. سرم را بالا می کنم و به اسمان نگاه می کنم. نمی دانم خیسی صورتم از نم نم ابر هاست یا از نم نم چشمانم. ...

  • لبخند می زنم، لحظه های تازه ای را آغاز می کنم!

  • زیر باران می توان تا خدا پرواز کرد!

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

گفته بودی ، گفته بودم

  • جه زود فراموش کردی که گفته بودی هیچگاه فراموشت نمی کنم!

  • چه زود فراموش کردم که گفته بودم خیلی زود فراموشت می کنم!

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

سخنوران قهار

  • مدتها بود سعی می کردم کمتر تو این جلسات جلوس کنم ولی این دفعه نتونستم طفره برم و مجبور شدم برم! همه به شکل شیوایی سخنوری می کنند و حرفهای قشنگ قشنگ می زنند و من در افکار ِ خود غوطه ورم ـ عالیه! اگه همه این حرفها به مرحله عمل در اید چه شود!؟ به به چقدر پیشرفت می کنیم؟ اصلاً با این حرفها مگه می شه مشکلی هم باقی بمونه؟ یکدفعه چای و شیرینی تعارف می شه و من از عالم رویا و خیال ِ خود بیرون میام! فکر کنم معلوم بود از یه جایی به بعد اصلاً به حرفا گوش نمی کردم! اصولاً اکثر مقامات اعم از مدیران رده بالا تا رده پایین سخنوران قهاری هستند و به شکل حیرت انگیزی خوب حرف می زنند ! فقط یک اشکال اساسی وجود داره و آنهم اینکه همه حرفهای خوب به هیچ شکلی نمی شه که با هم جمع بشن! یعنی آدمها جمع می شن ولی حرفاشون تفریق!!

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

خلق لحظه ها ـ یادگاری خاطره ها

  • اومدیم به این دنیای فانی تا لحظاتمون را خلق کنیم ... موندیم توی این کره ی گرد، آویزون، تا با ثانیه ها دوستی کنیم ... میریم از این خاک تا خاطره ها مون را به یادگار بذاریم ...

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

آدمها

  • چه غم انگیز است که آدمها دیر بهم می رسند...

  • عرض کردم آدمها...

شاعره ای بنام صفار زاده

  • عشق مي ورزند
  • يک روز که روي سکوي مترو قدم مي زني
  • با انتظار خط کمربندي در چشمانت
  • مردم را مي شنوي که به هم مي گويند
  • چه روز آفتابي قشنگي اينطور نيست
  • تو به سوي بالا نگاه مي کني و مي بيني
  • سقف دارد روي سرت فشار مي آورد ...



خدایش رحمت کند، دکتر طاهره صفار زاده هم به دیار باقی شتافت. شاید یکی از همین روزها هم نوبت من باشد...


۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

زندگی

  • هی فلانی
  • زندگی شاید همین باشد :
  • یک فریب ساده و کوچک ، آنهم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او ، و جز با او نمی خواهی !
  • من گمانم زندگی همین باشد...


۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

با خدا ، نا خدا

  • در طوفان زندگی باخدا بودن بهتر از ناخدا بودن است...

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

راه سوم

  • گاهی در لا بلای خط خطی های زندگی آنچنان بر سر دو راهی باقی می مانی،

  • ... که ناچار راه سوم را بر می گزینی! ...

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

یاد آوری


  • همیشه نگاهی را باور کن که وقتی از ان دور شدی در انتظارت بماند...
به این جمله واقعاً اعتقاد دارم.

۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

خصلت همیشگی آدمها


  • چقدر زود فراموش می کنیم
  • و چقدر دیر به یاد می آوریم
  • سنگینی ثانیه های قدیمی را...

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

نسل ِ دوست نداشتنی

  • امروز فردی از نسل ِ ما چنین می گفت :

  • نسل ِ مظلوم ما سال‌های اول به شکلی آرمانی فکر می‌کرد بايد همه را دوست بدارد - و داشت - و برای دوست داشتن ديگران لازم نمي‌ديد خود را دوست داشته باشد - و نداشت - براي همين ابداً به خودش فكر نكرد. حالا که فهميده لازمه‌ی دوست داشتن ديگران، دوست داشتن خود است... ديگر به نظر نسلی دوست داشتنی نيست.

به نظرم یه جورایی درست می گه! ...


۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

ترافیک وحشتناک

  • اگه دو ساعت قبل می خواستم مطلب بنویسم یقیناً کلی بد و بیراه می نوشتم و به زمین و زمان بد می گفتم به خاطر ِ اوضاع وحشتناکه این روز های تهران! این روزها بقدری ترافیک وحشتناکه که آدم را در مانده می کنه. امشب به اندازه ای از این اوضاع شاکی بودم که بین راه همش با خودم می گفتم کاش همین الان یکی از این مسؤلین را گیر می آوردم و تا آنجایی که توان داشتم سرش فریاد می زدم تا شاید راحت می شدم، بعدش که کاملاً مثل ماشینها جوش اورده بودم احساس می کردم که نه کار از داد و فریاد گذشته، باید کتکش بزنم!! ... حالا بعد از دو ساعت یک کمی آرامم ، ولی ایا همیشه می تونم اینجوری خودم را آروم کنم یا نه بلاخره یک روزی کم میارم و دار ِ فانی را وداع می گم!! شاید زیاد طول نکشه..!!! ولی ای کاش قبل از اینکه غزل خدا حافظی را بخونم حتماً یکی را هم کتک زده باشم!!! ... ( یکی که نشناسه می گه جنس ِ لطیف و این همه خشن؟!! ... اونهم کی؟ من؟!!! )

۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه

  • دو چشمم گر ز هجرت گشته دریا
  • به باغ حنجره گمگشته آوا
  • تمام دلخوشی های من این است
  • که متن خاطراتت مانده بر جا

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

دوست ِ خوب

  • عمر یک دوستی چقدر می تونه باشه؟ به نظرم به اندازه عمر آدمی ، حتی اگر این دوست را سالها هم نبینی ولی همین که به یاد هم باشی کفایت می کنه.
  • یک دوست ِ خیلی خیلی خوب دارم، به اندازه ای خوبه که همیشه بدی های مرا نادیده می گیره و باز هم ابراز لطف و محبت می کنه. آشنایی ما در یک محیط جهادی و در اولین روز ماه رمضان شروع شد، و بعد از آن با نامه نگاری ادامه پیدا کرد و گاه گاهی هم دیداری ( یا در اصفهان یا تهران ) تازه می کردیم. تا اینکه او تشکیل خانواده داد و من هم سخت مشغول ادامه تحصیل. در همه این سالها او ارتباطش را حفظ کرد و به قول همسر و بچه هایش هر وقت از تهران رد می شدند ، می دانستند که یکی از برنامه های مامان در تهران دیدار با این دوست بی وفا است! یک بار با تأخیر یکروزه به پیغامش جواب دادم، و وقتی زنگ زدم، پسرش گفت: مامان بابا، دیشب عازم خانه خدا شدند و مامان خیلی منتظرتون بود!! حرفی به جز شرمندگی نداشتم که بزنم! پسرش با لهجه شیرین اصفهانی می گفت: بخدا مامانم شما را خیلی دوست داره بیشتر باهاش ارتباط داشته باشید و به دیدنش بیایید. من ِ بنده رو سیاه با خودم می گفتم ای کاش من قدر ِ اینجور آدمها را بیشتر می دانستم. این دوستی همچنان پایدار باقی مانده، بیشتر با تلفن و کمتر با دیدار. به دلیل لطف بیش از حد ِ اوست که حالا پسر و دخترش هم احساس نزدیکی و دوستی می کنند و الحمد الله حالا که در عصر ارتباطات قرار داریم به هر وسیله ای ( تلفن، موبایل و اینترنت ) با هم ارتباط داریم . پسرش دانشجوست و هر چند وقت یکباری تلفن می زنه و به شوخی و جدی می گه اخه ما چه گناهی کردیم که گیر شما استادا افتادیم؟!! و من هم سعی می کنم با لهجه اصفهانی جواب بدم و می گم : آ گُناه شما همین بس که دانشجویید و اونهم از نوع اصفهونیش!!!
  • چی می تونم بگم وقتی که یک جوان ِ با ایمان و دل پاک، تو خانه خدا به یاد ِ آدم باشه و به نیابت طواف کند و زیارت ... جز اینکه به خودم نهیب بزنم: آیا تو واقعاً لیاقت این همه محبت را داری؟ لیاقت داشته باشی یا نداشته باشی قدر بدان، اینجور محبتها نصیب ِ هر کسی نمی شه...
دل و جان را به ره دوست فدا باید کرد
به هوای دل او ترک ِ هوا باید کرد
یا نباید ز جهان لاف زد از دلبر ِ عشق
یا که خود را به ره دوست فدا باید کرد


۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

  • بنفشه ای خوشرنگ دمیده بود در دل کوه، از دل سنگ
  • به کوه گفتم
  • شعرت خوش است و تازه و تر
  • و گر درست بخواهی من از تو شاعر ترم
  • که شعرت از دل ِ سنگ است
  • و شعرم از دل ِ تنگ


۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

هر چه او عاشقتر ما سرخوشتر

  • حس غریبی است دوست داشتن
  • و عجبی تر از ان دوست داشته شدن...
  • وقتی می دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد، و نفس ها و صدا و نگاهمان در روح و روانش ریشه دوانده ، به بازیش می گیریم!
  • هر چه او عاشق تر، ما سرخوشتر
  • هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر
  • تقصیر از ما نیست، تمام قصه های عاشقانه را اینگونه به گوشمان خوانده اند!!

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

بی فرهنگی

  • دو سه روز، ساعتها وقت گذاشتم شاید یکی از خر شیطون پیاده بشه و به روح و روان دو تا جوون 26 ـ28 ساله توجه کنه و چشمش را باز کنه و ببینه چه جوری دارن پژمرده می شن ولی نشد که نشد...
  • دیروز که یادم به اون حرفای پوچ و بی اساس ، واقعآ پوچ چ چ چ چ چ چ ... می اُفتاد حالم خیلی بد می شد ... اونها فرهنگ ندارن! چرا؟ چون هر کسی برای اولین بار می ره یه جایی یه جعبه شیرینی با خودش می بره!! اونا برای خواستگاری فقط گل اوردن و شیرینی نیاوردن! وقت خدا حافظی دست ندادن !! از ما راجع به خانواده مون سؤال کردن!!!!...
  • امروز که یاد اون حرفا می اُفتم مثل اینکه جُک خیلی با مزه ای شنیده باشم قهقهه می زنم... با خودم فکر می کنم ببینم من تا حالا چند بار بی فرهنگ شده ام و خودم خبر ندارم... اوه ه ه ه ه ه ه ه اگه بخوام بشمارم زیاده !!! می گم بی خیال فرهنگ! بی فرهنگی را بچسب!!!


۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

پایان میهمانی الهی

  • ماه رمضان هم به پایان رسید، چه سعادتمندند اونهایی که از این ماه بهره بردند. اونهایی که گذشتشون بیشتر شد و درجه غرور و تکبرشون پایین اومد. اونهای که مهربونتر از قبل شدند و نشانه هایی از این ماه در رفتارشون دیده می شه...


خدایا شرمنده که میهمان خوبی نبودم...خدایا مرا ببخش...



۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

اولین روز

  • امروز سال تحصیلی جدید رسمآ از طرف دانشجویان آغاز شد! یکی از کلاسها هم چهره و شیوه کارم برای آنها آشنا بود و هم چهره تک تک آنها برای من! دیگه لازم نبود نطق کنم ، خودشان از حفظ بودند که روش کار به چه صورت است. هم تقویم داشتند برای تعیین آزمونهای میان ترم و کوییز ها و هم می دانستند آزمونها به چه صورت برگزار می شه. و به قول اون شیطون کلاس اگر و اما نداریم ! ... این دانشجوها از اون دسته دانشجویان مورد علاقه ام هستند و کلاس درس هم از اون کلاسای پویا و پر جنب و جوش ! از اون کلاسایی که توش اشتیاق هست و سؤال و جواب. خدا کنه تا آخر همین جور پیش بره.
  • یک کلاس دیگه چهره ها نا اشنا، البته شاید اونها برای من و نه من برای اونها. گر چه می دونستم اکثرشون از سال بالاییها راجع به شیوه کار پرسیدند ولی ترجیح دادم یه نیم ساعتی نطق پیش از درس داشته باشم تا کمتر به شنیده ها و نشنیده ها توجه کنند! با بسم الله درس شروع شد. اولین جلسه خیلی ساکت و ارام گذشت ، که نتیجه همان نطق بود! ولی کم کم باید بدونند من کلاس بی روح و یکنواخت که فقط من حرف بزنم را نمی خوام! به گفته دانشجویان سالهای قبل ( که حالا بعضی هاشون از دوستان خوبم هستند ) اون نطق پیش از درس بعضی مواقع کار ساز است و گاهی هم باعث ترس! گاهی هم باعث می شه تا دانشجوها یک کم بیشتر شش دانگ حواسشون تو کلاس جمع باشه و تا مدتی کلاس و درس را جدی بگیرند! فقط خدا کنه بتونم ارتباط خوبی با دانشجویان این کلاس هم برقرار کنم. انشاءالله.

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

افطاری متفاوت با بقیه افطارها

  • دیشب اولین باری بود که امسال سحر خواب موندم ( یک خواب سنگین برای کسی مثل من که همیشه خوابش سبک بوده بی سابقه بود ) وقتی بیدار شدم درست مثل همان موقع ها که خیلی کوچیک بودم و اگه برا سحر بیدارم نمی کردند، گریه می کردم، زدم زیر گریه و زار زار گریستم! یه ساعتی دوباره خوابیدم و بعدش دنبال بهونه برا روزه نگرفتن! دلیل خواب موندن را اصلآ بی خوابی شبهای قبل و خستگی نمی دونستم و مثلآ می خواستم دلیل فلسفی بیارم! تو ذهن مغشوشم این نقش بسته بود که اینروزها عبادتهات تبدیل به عادت شده و خدا هم اینجور عبادتها را دوست نداره! و اگه اینجوری باشه پس فایده نداره روزه بگیری! اینجور روزه گرفتن ها فقط گرسنگی کشیدنه و روح نداره! بهونه هامو بیشتر می کردم که بی سحری روزه نگیرم! یکدفعه نمی دونم چی شد، واقعآ نمی دونم !!... زدم زیر گریه ... و این دفعه مثل دیوانه ها با خودم حرف می زدم و گریه می کردم، ... گریه می کردم و حرف می زدم...

  • اینو می دونم که علت گریه کردنم در مواقعی که سحر بیدار نمی شم ( اگر چه عمری ازم گذشته و شاید گریه کردن ِ من خنده دار هم باشه! ) اینه که احساس می کنم خدا یک جورایی ازم دلخوره و نخواسته تو مهمونیش شرکت کنم! و این همیشه برام دردناک بوده. خیلی خطاها ازم سر زده ،اینو خوب می دونم ، ولی همیشه از خدا خواستم به خاطر گناهانم ازم رو بر نگردونه که اونوقت وای بر احوالمه... و وای بر احوالم اگه امروز را روزه نمی گرفتم! خدا را شکر که تلنگر خوردم.

امشب افطار یک جور دیگه بودم!

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

ساری گلین


  • دامن کشان ساقی می خواران از کنار یاران مست و گیسو افشان می گریزد
  • بر جام می از شرنگ دوری بر غم مهجوری چون شرابی جوشان می بریزد
  • دارم قلبی لرزان ز رهش دیده شد نگران
  • ساقی می خواران از کنار یاران مست و گیسو افشان می گریزد
  • دارم قلبی لرزان ز رهش دیده شد نگران
  • ساقی می خواران از کنار یاران مست و گیسو افشان می گریزد


همه وجودم لبریز از احساس می شه وقتی به این آهنگ گوش می کنم ...
فقط می تونم بگم فوق العاده ست... محشرررررررررره ...



اول پاییز

  • اولین ساعات روز اول پاییزه، درختای حیاط را نگاه کردم هنوز برگهاشون سبزند. پاییز آدم را غافل گیر می کنه ، یک دفعه می بینی یه قلمو دستش گرفته و طبیعت را رنگ کرده! دلم از آن پاییزای رنگارنگ می خواد! امسال ، بهار، حسرت دیدن بارون را به دلمون گذاشت، خدا کنه پاییز با دلمون این کار را نکنه. دلم از اون شر شر ِ بارونایی می خواد که یک ریز بباره و بخوره به پنجره و من از پشت شیشه تماشا کنم، پنجره را باز کنم تا بوی بارون مستم کنه! بعدش برم زیر بارون قدم بزنم، قطره های بارون بریزه رو صورتم و نفس عمیق بکشم . یک نفس عمیق با چشمای بسته تو هوای بارونی دم صبح! همیشه بارون و بوش یک احساسی بهم می ده که هیپوقت نتونستم توصیفش کنم یا با حسای دیگه مقایسه اش کنم. دلم لک زده برا بارون ...

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

حس ِ دلتنگی

  • بعضي وقتا در اوج خوشحالي احساس خلاء شادي داريم و گاهي در منتهاي غمگيني احساس خوشبختي. گاهي هم يه حس عجيب، انگار همه چي روال عادي رو طي مي کنه، به موقع مي خنديم، بجا حرف مي زنيم، درس مي خونيم، کار می کنیم و بجا زندگي مي کنيم، اما ته دلمون يه چيزيه، يه چيزي،... که ظاهرا بهش ميگن دلتنگي.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

رهایم کن



  • دلتنگی جیزی است از جنس زمان، نه مکان... ای کاش رهایم می کرد و می گفت برو...

  • به اندازه ای دلم پُره که نمی دونم چه جوری خالیش کنم!



  • شد ز غمت خانه سودا دلم
  • در طلبت رفت به هر جا دلم
  • در طلب زهره رخ ماهرو
  • می نگرد جانب بالا دلم



گویند دوستان سودا و ناله تا کی
سودا ز عشق خیزد و ناله ز غم


۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

استدلال محمد شش ساله

  • عکسای فارغ التحصیلی محمد بدستم رسیده و زل زدم نگاش می کنم!! چقدر دلم براش تنگ شده، برای شیطونی های هوشیارانش، برای حرفا و استدلالهاش، برای بهونه گیریهاش، برای خنده هاو نقاشی هاش و... عکسها را که نگاه می کنم باورم نمی شه که این همون محمد است که یه روز برای وارد شدن به دبستان ِ... باهاش مصاحبه کردند تا ببینند باهوشه یا نه؟( من با اون مدرسه و روش موافق نبودم ولی خب ... ) حرفای بعد از مصاحبه اش جالب بود و هنوز استدلالش با اون لحن تعریف کردنش تو ذهنمه. ازش پرسیده بودند یک خروس رو دیوار داره راه می ره ، یک طرف دیوار پنبه است و طرف دیگه آهن. اگه خروسه بخواد تخم بگذاره کدوم طرف را باید انتخاب کنه!! و محمد جواب داده بود اون طرفی که پنبه است! و من تا دهنم را بار کردم که بگم اشتباه کردی باید می گفتی خروس اصلاً تخم نمیذاره! فوری گفت : من به اون آقاهه گفتم خروس تخم نمیذاره ولی اگه بخواد بذاره باید رو پنبه ها بره!!! با دستش صورتم را گرفته بود که یعنی شش دنگ حواست به من باشه و چند بار تکرار کرد : گفت اگه بخواد تخم بذاره، اگه... اگه ...!!! او داشت منطق گزاره ها را به من یاد می داد و استدلالش قابل قبول بود!... خیلی دلم می خواست او ریاضی می خوند و این سنت ِ حسنه را در خانواده ما ادامه می داد!! ولی خُب جور ِ دیگه هدایتش کردن و سر از طب در آورد. به قول مادر که گاهی به شوخی می گه، نمی دونم چی شد که شماها همه معلم شدید! و به درد کسی نمی خورید!! حالا محمد به درد می خوره!!!

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

احترام پدر و مادر

  • پدر مادرها با چه شور و شوقی آمده بودند برای ثبت نام بچه هاشون، بچه که چه عرض کنم! جوانهای تازه وارد دانشگاه شده . پدر و پسرـ پدر و دخترـ مادر و دخترـ مادر و پسر. آمده بودند تا شاهد موفقیت بدست آمده جوانهاشون باشند. تو چهره ها و چشماشون که نگاه می کردی حس می کردی از فرزنداشون شادمانترن! سعی می کردند گام بگام پسرا و ختراشون را همراهی کنند و کنجکاو بودند ببینند چه واحد های باید بگذرونند. اولش فکر کردم همه اینها از شهرستان آمدند ولی یه کم که گذشت فهمیدم نه خیلی هاشون از همین تهرانند و فقط و فقط از سر شوق جوانشون را همراهی می کنند. پدری همه جا همراه پسرش بود و فقط نظاره می کرد ، انگار می خواست به پسرش بگه تا امروز همراهت بودم ولی از حالا به بعد دیگه باید بدونی که با یک رسالت دیگه وارد جامعه شده ای ، دلم می خواد مثل همین الان که بهت افتخار می کنم همیشه بهت افتخار کنم ! این چهره ها را که می دیدم تنها کلامی که از ذهنم خطور می کرد این بود که خدایا کاری کن که این پدر همیشه به وجود پسرش افتخار کنه و پسر نیز به پدر!

  • احترام به پدر و مادر ـ احترام به پدر و مادر ـ احترام به پدر و مادر ... قدر دانی ـ قدر دانی ـ قدر دانی ... هیچگاه از یادمان نرود، مخصوصاً وقتی برای خودمان کسی شدیم و به قول معروف سری تو سرها در آوردیم!



۱۳۸۷ شهریور ۲۲, جمعه

همه تو

  • ای دوست قبولم کن و جانم بستان
  • مستم کن و از هر دو جهانم بستان
  • با هر چه دلم قرار گیرد بی تو
  • آتش به من اندر زن و آنم بستان
  • ای زندگی من و تو آنم همه تو
  • جانی و دلی، دل و جانم همه تو
  • تو هستی من شدی، از آنی همه من
  • من نیست شدم در تو، از آنم همه تو

یا خدا

  • بعضی لذتها آنی هستند، مثل یه جرعه آب که حتی اگه در اوج تشنگی هم بنوشی، لذتش فقط چند لحظه دوام میاره. ولی بعضی لذتها نه، گاهی فقط کافیه بگی : یا خدا، این " یا خدا " جوری بهت لذت می ده که ممکنه تا سالیان سال لذتش را حس کنی!

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

در گیری با خود

  • آدمی از اون لحظه ای که دلش را زیر ِ پا می گذاره و می ره دنبال نام و نشان تموم می شه. از همون لحظه ای که فکر می کنی داری برا خودت کسی می شی و گوشهاتو اینقدر محکم می گیری که صدای آرزو هاتو نشنوی، بدون که تموم شدی.
  • یه جایی ، یه لحظه ای تو زندگی گذشته آدم هست که بعدها بد جوری تاوانش را پس می ده! همونجایی که در یک قدمیش بودی و باید می رفتی دنبالش ولی نرفتی . همانجایی که می خواستی از راه نا صواب منحرف نشی و راه کج کردی و نرفتی...

بد جوری با خودم دارم کلنجار می رم ، بین ِ خودم و خودم گیر کردم!


۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

درخواست اول وقت

  • خدایا خوب از حال و روزم خبر داری. دیدی که دیشب چه حالی داشتم. حالا پنجمین روز میهمانی ات هم شروع شده ، این میهمان ِپُر رو، همین اول وقت ازت درخواست داره . زیاده گویی نمی کنم وهمه خواسته ام را در یک جمله می گم : مرا به حال خود رها مکن.

۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه

برادرزاده ها

  • احساس بسیار خوشایند و دلپذیری به آدم دس می ده وقتی می بینی که برادرزاده ها به قصد دیدار با عمه شان از شیراز پا می شن میان تهران و می گن دلمون برات تنگ شده بود آمدیم از دلتنگی در بیاییم! چهار روز تمام با هم اینور و انور رفتیم ، گفتیم و خندیدیم. شبها تا ساعت یک و دو بیدار بودیم و دیشب که می دونستیم شب آخره ، دنبال بهونه می گشتیم برای بیشتر با هم بودن و گپ زدن. گاهی که از دوستان و آشنایان می شنوم : عمه ها خیلی مورد علاقه برادر زاده ها نیستند تعجب می کنم! و وقتی من می گم که خیلی برادر زاده ها مو دوست دارم و اونها هم همینطور ، دیگران تعجب می کنند!
  • تنها حرفی که می تونم بگم اینست که اگر محبت کنی محبت می بینی و رفتار آدمها با یکدیگه منعکس کننده رفتار خود آنهاست.
  • وقتی محمد پشت تلفن از اونور آب می گه دلم برا شیطونی های عمه و بازی کردن باهاش تنگ شده، دخترا می خندن و می گن هنوز هم شیطونه !! و من بغض می کنم و یک دنیا احساس دلتنگی برای محمد که خاطرش را خیلی می خوام. ... همشون را دوست دارم...
  • هم صحبت و همراه بودن با جوانهای با نشاط و شیطون، چه نشاط آور است!

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

از نو دیدن

  • گاهی لازم است چیزهایی را فراموش کنی ... گاهی لازم است چیزی را از نو ببینی!

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

یادش

  • همه جی از یاد آدم می ره، مگه یادش که همیشه یادشه!

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

  • یک جرعه از آبروی باران برسان
  • اسباب پذیرایی مهمان برسان
  • او سر زده آمده ست و دستم خالیست
  • ای عشق؛ به سفره ام کمی نان برسان

ترا من چشم در راهم


  • اگه می دانستی انتظار دیدنت چه مجازاتی دارد، شاید دیگه چشم براهم نمی گذاشتی ...


  • چه انتظار بیهوده ای ...

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

تولد

دو سه ده سال که از عمر جوانی گذرد
آینه بانگ زند :
ای جوان ! پیر شدی!

قله عمر گذشت
با خبر باش که از قله سرازیر شدی
  • چه زود گذشت ، انگار همین دیروز بود که چشمام به این جهان هستی گشوده شد و آدمای غریبُ که دیدم زدم زیر گریه... اگر چه سالیان سال عمر سپری شده ولی وقتی دفتر زندگیم را ورق می زنم می بینم چندان هم خالی نیست و به خیلی از آرمانها و ایده هایی که تو زندگی مد نظرم بوده ، رسیدم ولی هنوز برنامه ها و آرزوهایی هم باقی مانده که دوست دارم بهشون برسم و باید تلاش کنم تا بدستشون بیارم . مهم تلاش است و اینکه هیچگاه امیدم را برای رسیدن به هدفم از دست ندم . خیلی وقتها به آنچه می خواستم نرسیدم ولی در عوض، در بین راه به چیزهایی رسیدم که ارزشش بیشتر از خود اون آرمان بود . تجربه های زیادی تو زندگیم بدست آوردم که حاضرم براحتی در اختیار دیگران قرار بدم. همیشه دلم می خواد اون اشتباهاتی که من تو زندگیم داشتم جوانها و اونهایی که دوستشون دارم ، نداشته باشند ولی ادمی هر چقدر هم از تجربیات دیگران استفاده کنه باز هم دوست داره یک سری کارها را خودش تجربه کنه ، چون فکر می کنه شاید او به گونه ای عمل کنه که بهتر از دیگران نتیجه بگیرد . ... با همه تجربه های خوب و بد هنوز باید تجربه کسب کنم... و هنوز جوانم...!!

قراره فردا غروب بدنیا بیام!


۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

من می فهمم

به قول دکتر شریعتی :
  • به من بگو ، نگو
  • نمی گویم
  • اما به من نگو نفهم
  • نمی توانم نفهمم
  • من می فهمم