خیلی سخته در دلت اشوبی بر پا باشه و مجبور باشی برای دلداری و حفظ ارامش دیگران پنهانش کنی. اشکها سرازیر بود و از این همه لطف و محبت درمانده بودم... به نظرشان خبر خیلی غیرمنتظره بود ولی من که از مدتها قبل منتظرش بودم طبیعی و عادی بود... مخصوصا اینکه باز هم مورد لطف خدا قرار گرفتم و دیدم در عالم خواب آن تغیر و تحولی را که رخ داد...
اینک نمی دانم چه حالی دارم و وقایع را چگونه تفسیر کنم ولی خیلی خیلی از خدا سپاسگزارم که همیشه لطفش شامل حالم می گردد و رحمتش را از من دریغ نمی دارد...
تحمل یک کوته فکر و احمقی بر مسند ریاست خیلی سخته، مخصوصا اینکه مجبور باشی تحملش کنی! خدا را شکر از رنجی که می بردم ازاد شدم.
بزرگی روحت را میان دستانت پنهان کن ، که بزرگ بودن میان مردم کوچک سخت است!
بعد از 10 ماه شورا تشکیل شد! همون بهتر که اینجور شوراها تشکیل نشه. از ادمایی که اونجا نشستند و هیچ نظری نمی دن و یا اصلا حالیشون نیست چی داره تصویب می شه حالم بهم می خوره. از ظهر تا حالا احساس بدی دارم مخصوصا وقتی یادم به اون " ش ه ب ا ن و ف رح " و ندیمه اش! می افته حالم بدتر و بدتر می شه!
صدای اذان ظهر روز سی ام ابان ماه به گوش می رسد یکباره غم تمام وجودم را پر می کند. سه سال پیش در چنین روز و ساعتی با وضو بجای اینکه در جهت خانه اش نماز بر پا داری به دیدار خالق شتافتی و چه زیبا به سوی معبودت رفتی. با ما بودی و بی ما رفتی. یتیمی خیلی سخته. هرچقدر هم که سنمان بیشتر و بیشتر می شود نبودت را بیشتر احساس می کنیم. سایه ای بودی و حالا نیستی. پناهی بودی و حالا نیستی.... پدر جان بغضی که در گلویم گیر کرده نه فرو می رود و نه می ترکه!
یک ساعت و نیم زودتر فرودگاه مشهد... تحویل بار و عبور از بازرسی... خوردن تنقلات و عکس انداختن و ... غر زدن که چرا پرواز تاخیر داره؟!! ... اعلام برای سوار شدن... گیت عبوری اعلام شده بی مسؤل و مامور بررسی بلیط... غر زدن مجدد که اینا چرا اعلام می کنند ولی مامورشون نیست... شوخی و خنده برای وقت گذرونی و... اعلام اسممون از بلندگو برای سوار شدن به گیت.... این اخرین باره که اعلام می شه.... با سرعت نور دویدیم به طرف راهرو ... باید می رفتیم سالن پایین! ... استقبال 4-5 نفری مامورین... کجایین خانمها؟ 168 نفر را معطل کردین و همه سوارن!!! .... یه اتوبوس با 2 مسافر برای انتقال به پلکان هواپیما... استقبال مهمانداران ....
وقتی نشستیم رو صندلی از زور خنده نمی تونستیم خودمون را کنترل کنیم! .... مثل اینکه گاهی مسافرین دچار نقص فنی می شن!!!
همه لحظه های سفر عالی بود و خاطره انگیز و این اخرش کامل به یاد ماندنی!
زمان در گذر است و چه زود همه چی تازگی خودش را از دست می ده. سه هفته قبل رفتیم قلعه رودخان. یعنی یه نصف روز رشت بودیم و مقبره میرزا کوچک خان و بعدش هم رفتیم فومن که براستی شهر زیبایی است و بعدشم شب در یک ویلای جنگلی خوابیدیم و صبحش هزار تا پله قلعه را بالا رفتیم. قرار بود 5 نفری بریم که 3 نفر انصراف دادن و ما دو نفر خیلی مصمم براه افتادیم. خیلی هم خوش گذشت و اون 3 نفر پشیمان از اینکه نیومدند. در سفر به فکر نوشتن سفرنامه بودم که متاسفانه نشد بنویسم و حالا هم با اینکه جزییاتش یادم هست ولی چون تازگی نداره حس نوشتنش نیست! ولی خوب چون سفر خیلی خوبی بود حیفه که ثبت نشه!
پروردگارا : چشم به رحمت بیکرانت دارم و امید دارم بهره مندی ام از ماه رمضان فقط تحمل گرسنگی و تشنگی نبوده باشد. می دانم آنقدر مهربان و بزرگوار هستی که مثل همیشه مورد لطف و عنایتت قرار می گیرم.
چه آسان تماشاگر سبقت ثانیه ها می شویم و به عبورشان می خندیم! چه اسان لحظه ها را به کام هم تلخ می کنیم و چه اسان می فروشیم لذت با هم بودن را! چه زود دیر می شود و نمی دانیم که فردا می اید و شاید ما نباشیم!
حدس زده می شد که بی پاسخ بماند! ...از نوشتنش هیچ پشیمانی وجود ندارد ولی خوب بی پاسخ ماندش یه کم احساس ادمو چروک می کنه، شبیه یه کاغذ که تو دست مچاله بشه و بعدش دیگه هر کاری بکنی مثل اولش صاف نمی شه!
گاهی خسته می شوم از این تکنولوژی... اون وقتها وقتی دلمون برا یکی تنگ می شد راه می افتادیم می رفتیم دیدنش و بعدها عادت کردیم به صداش و دلتنگی ها را با یک تلفن برطرف می کردیم و حالا تبدیل شده به ارسال اس ام اس ... و گاه گاهی هم ایمیلی و ... اون زمانی که محمد 7 ساله بود به مادرش که گفت : یه زنگ به عزیز بزن تا احوالش را بپرسیم، چنین پاسخ داد : اگه می خوای احوالشو بپرسیم پا شو بریم خونه شون... من نمی خوام مثل شما ها تلفنی باشم!... حالا چی بگیم!
یک اراده قوی لازم بود که امشب تصمیم گرفته شد و پس از 15 سال پاره شد همه ان مکتوباتی که گاه و بی گاه با خواندنشان زخم قلبی چرکین می شد و هیچ مرهمی کار سازش نبود...
تلفن اتاق زنگ می خوره و اطلاع می دن یک خانمی به اسم رویا ... امده می گه با شما کار داره! می گم بفرستیدش بالا.
میگه منو می شناسید؟ میگم بـــــــــــــــله! هیچی نگو تا بگم چی ازت یادمه! سال 72 دانشجو بودی 3-4 تا درس هم با من گرفتی! اولین بار تو کلاس جبر متوجه شدم باهوشی ولی درس نمی خونی! بعد از اولین امتحان وقتی دیدم اون سؤالی را که هیچ کس جواب نداده چقدر قشنگ حل کردی! کشوندمت تو اتاق و گفتم کاملا معلومه باهوشی، پس چرا ...؟ و تو گفتی من از ریاضی و جبر متنفرم چون ... اخر اون ترم بهترین نمره کلاسم را گرفتی و ترمهای بعد هم همینطور. بعدشم که برای مسابقه ریاضی کشوری انتخاب شدی و ... بعد از فارغ التحصیلی هم بلافاصله ویزات برا سوئد جور شد و بدنبالش هم ازدواج با پسرخاله ات! ... حالا از اینجا به بعدش را خودت بگو!
گفت : رفتم ادامه تحصیل دادم و دو تا دخترام به نامهای " دنا " و " بهار " حالا 13 ساله و 9 ساله هستند و یک ساله که دوباره تحصیل را شروع کردم و حالا دارم دکتری تحقیق در عملیات می خونم! بعضی از سالهایی که میومدم ایران سری هم به دانشگاه می زدم که ببینمتون ولی ... این دفعه به دخترام گفتم بازم می خوام برم سراغ معلمم و ...
کلی حرف زدیم از این همه سال دوری، ولی باید می رفت شیراز و دختراش تو فرودگاه منتظرش بودند ...
حالا دارم فکر می کنم این معلمی هیچی که برام نداشته باشه ( که داره) بهترین شغلیه که انتخابش کردم و بهترین پاداشی که ادم می تونه بگیره همینه که یکی بعد از 18 سال میاد سراغت و می گه خیلی دوست دارم و هنوزم بیادتم!
بعضی وقتها به نظر بی معنی میاد وقتی یه کسی اینجوری بگه بد جور نگاش می کنیم یعنی که حالت خوشه؟!!! ولی می تونه اتفاق بیفته حتی اگه باور کردنی نباشه! از طریق نوشته ها باهاش اشنایی داره و می گه حس می کنم بهتر از خیلی دوستاش می شناسمش و ... دیشب تو خواب بعد از اینکه بازی والیبال با دوستاش تموم شده! اونهم تو حیاطشون! کلی با هم حرف زدن!! حالا موندم این بازی والیبال از کجا سر در اورده! تعبیرش چیه؟ می گه: به خوابام اعتقاد دارم و منتظر تعبیرش می مونم!آدم عجیبیه! مثل خودمه!
چه زود گذشت بهار و به اندازه پلک زدنی 12 روز هم از تابستان گذشته، اگر چه روزهای تابستان بلند است و به همان اندازه رویاهای بلندتری که آدمی برای خودش در سر می پروراند و می گوید تابستان که بیاید چنین می کنم و جنان! ولی این روزها هم به همان سرعت سپری می شوند و باز جمله تکراری و کلیشه ای " که ای وای تا چشم بر هم زدیم تابستان هم گذشت!" تکرار خواهد شد. در این 75 روز بودند روزهایی که در ذهنم بلاگ نویسی می کردم و سوژه های جالبی برای نوشتن داشتم که وقتی ننوشتمشان دیگه جذابیتی نداشتند و ...
حداقل برای اینکه یک روز دیگه از سال را ثبت کنم این چند سطر را به یادگار می نگارم...
پیامها یکی از پس دیگری به مناسبت روز معلم می رسه و به یاد می اورم همه ان آموزنده های بزرگواری که بسیار به گردنم حق دارند. به یادشان هستم و تقدیم می کنم به همه اساتید و معلمان بزرگوارم که همیشه دست بوسشان بوده و هستم:
همه برایم دست تکان دادند ...اما کم بودند دستانی که تکانم دادند ...
به حرمت تاثیری که برهمه ی فرزندان سرزمینت داشته و داری
امان از این خاطرات که وقتی هجوم میآورند همه تاب و توان را از انسان میگیرند، گذشتهای که از آن شاید تنها تصاویر محوی در ذهن مانده، اما وقتی میآید، گویی میخواهد راه نفست را تنگ کند.
زمان خاصیت عجیبی دارد. ما اکنون در زمان حال هستیم. فردا که میآید زمان حال اکنون به گذشته تبدیل شده و هر چقدر از این حال فاصله میگیریم، اتفاقاتی که در این زمان حال در ذهنمان ضبط شده کوچک و کوچکتر میشوند. زمان نیز گویی خود به نقطهای کوچک بدل میشود. حوادث و آدمها تبدیل به نقاطی فشرده و کوچک میشوند، اما روایت درون آنها هیچگاه از بین نمیرود.
شاید خوشبختی همین باشد که آدم جزء خاطرات دیگران قرار بگیرد...
بر بال آرزوهایش پرواز ده و او را در همه لحظات دریاب . مبادا خسته شود، بیمار شود و یا غم ببیند. دلش را سرشار از شادی کن وآنچه را به بهترین بندگانت عطا می کنی به او عطا کن. آمین.
سال یکهزار و سیصد و هشتاد روز دهم فروردین با دوستی در زیر درخت مجنون ضلع جنوب شرقی پارک ساعی نشسته بودیم و گپ می زدیم. به هم گفتیم فکر می کنی ده سال دیگه کجا باشیم، ایا اصلا زنده هستیم؟ موقعیتمان چه خواهد شد و قرار گذاشتیم دهم فروردین سال نود ساعت ده صبح به همون محل بریم. او اینک یک دختر هشت ساله داره و گاه گاهی از هم خبر می گیریم در این مدت 10 سال تقریبا دهمین روز اولین ماه سال که فرا می رسید به خود یاد اوری می کردم اون وقت ملاقات را. تا اینکه امسال خدا به خانه خودش دعوتم کرد . ده فروردین 90 ساعت 10 برایش پیام فرستادم امسال خدا خانه اش را پارک محبوبم قرار داده و همه بهار و سرسبزی را در دلم اینجا می بینم....
چهازدهمین روز سال هم رو به اتمام هست این 14 روزدر مقابل ان 365 روز که بسرعت می گذرد و تا چشم باز می کنی می بینی سال تموم شده هیچ است ولی امسال برایم خیلی متفاوت شروع شد... موقع سال تحویل مسجد النبی... روضه رضوان و حال و هوای خاص خودش... بقیع و حس غربتش... مدینه و فاطمه اش... و زمزمه های اخر : مدینه شهر پیغمبر خداحافظ خداحافظ...
مسجد الحرام و طوافهایش... ان لحظه هایی که دور کعبه می گردی و می دونی برا چی داری می چرخی... برابری همه انسانها... همه مثل هم سفید پوشند و بهترینشان در نزد خداوند پرهیزکارانشان هستند، چیزی که بجز یار هیچ کس نمی تونه تشخیص بده و ... سعی صفا و مروه و هرمله کردن هاش... با کلمات نمی شه توصیفش کرد باید در اون شرایط قرار بگیری تا حسش کنی... روز یازدهم چطور می تونستم از خدایی که همه جا هست وداع کنم! طواف کردم ولی با این امید که همیشه هر جا که هستم گرد او بچرخم و در برابر او سر تعظیم فرود اورم.... اون حال و هوا را نمی شه توصیف کرد و شاید بهتر باشه که در نهان خانه دل باقی بمانه تا حسش و قداستش را از دست نده...
خیلی ها را بیاد داشتم حتی اونهایی را که با چشم سر ندیده ام ولی با چشم دل زیاد دیدوشون... و این بنده خطا کار چشم به رحمت الهی داشت و برای همه دعا می کرد... این خالق هستی بعضی وقتها چنان بنده های خطا کاری همچون من را مورد لطف و رحمت خودش قرار می ده و براش سنگ تموم میگذاره و همه جوره بهش حال می ده که هیچی نمی تونی بگی و باید مواظب باشی که حب نفس نیاد سراغت و مغرورانه فکر کنی که کسی هستی و حتما لیاقتش را داشتی...
ساعت دوازده و سی دقیقه ظهر اهنگ ساعت درونم بصدا در آمد و چشمم به ساعت دیواری اتاق خیره شد و بیاد اوردم نهم اسفند سال شصت و پنج را!!!... برخلاف افتابی بودن نهم اسفند اون سال امروز ابری و بارانی بود! این روز در هر حالی برای من عزیز و گرانقدر است و در خلوتخانه دل خویش سالروزش را گرامی می دارم....
دستنوشته ها یی که قرار بود معدوم شوند هنوز خوانده می شوند و لرزش دل احساس می شود!!! ... بسیار کنجکاوم بدونم چقدر تغییر کردی؟ چقدر افکارت به افکار اون سالهات نزدیکه و چقدر فاصله گرفته ای!!!...
دنیا در عین حال که به نظر بزرگ میاد ولی بقدری کوچیک است که ادمی هم باور نمی کنه !!! احساس می کنم یه روزی بر سر راه هم قرار خواهیم گرفت ... نمی دانم عکس العملمان چگونه است ولی یقینا برای چند دقیقه ای مات و مبهوت خواهیم ماند!!! ...
مسافرت سه روزه با خاطرات زیادی که خواستم بنویسم ولی اینقدر مشغله کاری پیش اومد که دیگه دیر شد و حالا گاه گاهی به یاد خاطراتش میفتم...
عروسی فرامرز و دیدن همه اون کسانی که خیلی وقت بود ندیده بودمشون. خواستم بنویسم از اتفاقاتی که اون روز افتاد و باز هم دیر شد...
اتفاقات ریز و درشت...
سه روز درگیر برگزاری کنکور که دلم می خواد بنویسم ازش ولی اینقدر خسته و کوفته اومدم که نتونستم بنویسم...
داداشی هم یه سر اومد اینجا که دیدنش به همه دنیا می ارزید و کلی دلخوشی برام بود و هست...
تا پایان سال زمان زیادی نمونده و کلی کار و برنامه در پیش دارم که از همه مهمتر اماده شدن برای سفر حج هست... نمی دونم چی شده که خدای یکتا لایقم دونسته و دعوتم کرده به خانه اش! اون هم کی؟ سر سال نو! نمی دونم لیاقت دارم از این سفر بهره ببرم یا نه؟ باید در تدارکش باشم. ... حال و هوام این روزها یه جوریه...
چه آسان تماشاگر سبقت ثانیه هاییم و به عبورشان می خندیم! چه آسان لحظه ها را به کام هم تلخ می کنیم و چه ارزان می فروشیم لذت با هم بودن را! چه زود دیر می شود و نمی دانیم که فردا می آید و شاید ما نباشبم!
بهش می گم نگو هیچی نشده ... سن و سالت هر چی هم که باشه باز این جور وقتا می شی مثل همون دوران نوجوانی و جوانی ... دلت تالاپ تالاپ جوری می زد که همه می فهمیدن یه چیزیت شده... هنوز هم با دست پس می زنی و با پا پیش می کشی... هنوز ترس داری احساساتت را به زبان بیاری...و بگی اون حرف دلت را....
وقتی بهش گفتم باز چی شده هیچی نگفت و فقط یه اس ام اس نشونم داد... بهش گفته بود همدم می خوام و او مثل همون وقتا شده بود...
اگر حال مرا می پرسی ( که می دانم نمی پرسی ) ملالی نیست به جز این همه اندوه ... و بغضی که هنوز فرو کش نکرده... من مانده ام با دلی که هر شب، پیاده و تنها تا پیش خدا می رود و باز نمی دانم من دیر رسیدم یا او زود رفت!
سه سالگی این بلاگ سپری شد و ساعت 8 امشب وارد چهارمین سال تولدش می شود. اگر چه ان جور که دلم می خواست نتونستم خیلی از حرفها، احساس ها، غم ها، شادی ها، دلتنگی ها و ... را بطور مرتب بنویسم ولی نسبت به همین ها هم که نوشته شده حس خوبی دارم . گاه گاه که فرصتی پیش میاد و نیم نگاهی به نوشته ها می اندازم به حال و هوای اون لحظات بر می گردم... خوشحالم که احساسم را منتقل کرده ام.
مسابقه فوتبال بین ایران و کره شمالی از سری مسابقات جام ملتهای اسیا در حال برگزاری است و جواد خیابانی داره مسابقه را گزارش می کنه و مثل همیشه رو اعضابه و به نظرم باید صدا را ببندم و تا بتونم فوتبال را ببینم!
یه روزهایی منتظریم " یکی" که برامون اهمیت داره بهمون سر بزنه و کلامش هر چقدر هم که معمولی باشه برایمان زیبا و دلنشین به نظر می اد و احساس خاصی نسبت بهش داریم ولی یه دفعه حس می کنیم باید ازش فاصله بگیریم و حتی کار به جایی می رسه که کلامش را به غضب جواب می دهیم و با این روش یه جورایی بهش اشاره می کنیم که بهتره حرف نزنه چون دیگه ازش خوشمون نمیاد. ... برخوردها و رفتارها نشان می ده دلخوری وجود داره وبدون اینکه دلیلش را به همون "یکی" بگوییم و اجازه حرف زدن و دفاع کردن بهش بدیم، غیابا محاکمه می کنیم، غیابا حکم صادر می کنیم و غیابا حکم را به اجرا در می اوریم!!! ... ایا این شیوه با منطق دوستی سازگاری داره؟!!!
اگه نگاهی به گلوی "یکی" انداخته بشه یه بغض گردویی شکل دیده می شه که هر لحظه ممکنه خفه اش کنه!
هفته قبل بزرگداشت کسی بود که کلام و رفتارش به دانشجویان درس صداقت، راستی و درستی را می داد و همیشه کلاس درسش امیخته با عرفان و ریاضی همراه بود که کمتر کسی این توانایی را دارد در انجامش.
وقتی خاطره و نقل قولهای دانشجویانی که خیلی هاشون به مدارج بالاتر رسیده اند، باز گو می شد اشک در چشمانش جمع و باور نمی کرد که این 30 سال چه تاثیرمثبتی بر رفتار و منش دیگران گذاشته...
در اینجا ثبت می کنم یاد و خاطره کسی که یک درس 2 واحدی زبان تخصصی با او گذراندم و سالیان بعد شدم همکارش.
هیچ کس نمی داند اون زمانی که چشم دانشجویی را فلان متخصص معروف عمل کرد چه کسی برایش وقت گرفت و مخارجش را تقبل کرد. هیچ کس نمی داند او تا چه اندازه به وضعیت دانشجویانش توجه داشت و بدون اینکه کسی خبردار بشه چه کمک هایی که نمی کرد! همیشه می خواست ناشناس باقی بماند و ماند. شاید کمک های مادیش پنهان ماند ولی کمک های معنوی اش هیچگاه از یاد و خاطره ها فراموش نخواهد شد و این به مراتب با ارزش تر از هر چیزی ست...
زمان چقدر زود می گذره و همه چی مثل باد از جلو چشمم عبور می کنه.. انگار همین دیروز بود که سال 2000 به عنوان سال ریاضیات در جهان نامگذاری شد! و حالا می بینی 11 سال از اون دیروزه گذشته!!! امروز به یکی از دوستان می گفتم یقینا سال 2222 میلادی را نخواهم دید ولی احتمالا سال 1400 هجری شمسی به عبارتی 2022 میلادی را خواهم دید ( اگر عمری باقی باشه) نمی دانم شاید حتی 11 ساعت دیگه را هم نبینم چه برسه به 11 سال دیگه! فعلا که 30 دقیقه از سال 2011 را سپری کردیم بعدا هم هر چه سرنوشت باشد و تقدیر... در خصوص عمر یقین دارم که عمر دست خداست و اوست که می داند پیمانه عمرم کی به سر خواهد امد...
درسته که سال میلادی نو شده ولی خوش به حال سالی که با بهار و با نو شدن طبیعت اغاز می شه... هیچ چی جای اون سال نو را نمی گیره...