- تلفن اتاق زنگ می خوره و اطلاع می دن یک خانمی به اسم رویا ... امده می گه با شما کار داره! می گم بفرستیدش بالا.
- میگه منو می شناسید؟ میگم بـــــــــــــــله! هیچی نگو تا بگم چی ازت یادمه! سال 72 دانشجو بودی 3-4 تا درس هم با من گرفتی! اولین بار تو کلاس جبر متوجه شدم باهوشی ولی درس نمی خونی! بعد از اولین امتحان وقتی دیدم اون سؤالی را که هیچ کس جواب نداده چقدر قشنگ حل کردی! کشوندمت تو اتاق و گفتم کاملا معلومه باهوشی، پس چرا ...؟ و تو گفتی من از ریاضی و جبر متنفرم چون ... اخر اون ترم بهترین نمره کلاسم را گرفتی و ترمهای بعد هم همینطور. بعدشم که برای مسابقه ریاضی کشوری انتخاب شدی و ... بعد از فارغ التحصیلی هم بلافاصله ویزات برا سوئد جور شد و بدنبالش هم ازدواج با پسرخاله ات! ... حالا از اینجا به بعدش را خودت بگو!
- گفت : رفتم ادامه تحصیل دادم و دو تا دخترام به نامهای " دنا " و " بهار " حالا 13 ساله و 9 ساله هستند و یک ساله که دوباره تحصیل را شروع کردم و حالا دارم دکتری تحقیق در عملیات می خونم! بعضی از سالهایی که میومدم ایران سری هم به دانشگاه می زدم که ببینمتون ولی ... این دفعه به دخترام گفتم بازم می خوام برم سراغ معلمم و ...
- کلی حرف زدیم از این همه سال دوری، ولی باید می رفت شیراز و دختراش تو فرودگاه منتظرش بودند ...
- حالا دارم فکر می کنم این معلمی هیچی که برام نداشته باشه ( که داره) بهترین شغلیه که انتخابش کردم و بهترین پاداشی که ادم می تونه بگیره همینه که یکی بعد از 18 سال میاد سراغت و می گه خیلی دوست دارم و هنوزم بیادتم!
۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه
ر ویا
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر