- ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
- بی دوست زندگانی ذوقی چنان ندارد
۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه
انتظار
- انتظار کشیدن خیلی سخته، بیش از هر سختی دیگه!
- انتظار را هر چه بکشی ، بیشتر کش می آید !
- از انتظار کشیدن برای آمدن ِآدم های دوست داشتنی ، متنفرم.
- ای دل برخیز تا فکری برای رفتن کنیم!
۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه
۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه
خطابه ای برای خود
- چرا از دیروز تا حالا کلافه ای ؟ مگر قرار مون یادت رفته؟ اینجور موقع ها چیکار می کردی؟ مگه همیشه نمی گفتی قلم و کاغذ معجزه می کنه؟ یادته اول ِ همه سر رسید ها چی می نوشتی؟ خوبه که یک بار دیگه با هم مرور کنیم این خطابه را :
- اگر می خواهی نقش خودت را در دنیا بهتر بفهمی، بنویس. سعی کن روحت را در نوشته ات بگذاری. بنویس حتی اگر نوشته هات خواننده ای نداشته باشه ـ یا بدتر، حتی اگر کسی نوشته ای را که نمی خواهی خوانده شود را بخواند. همین نوشتن ها کمک می کند، افکارت را تنظیم کنی و پیرامونت را بهتر ببینی . نوشتن معجزه می کند، دردها را تسکین می دهد ، رؤیاها را تحقق می بخشد و امید های از دست رفته را باز می گرداند. بنویس... بنویس... به قدرت کلمه ایمان داشته باش!
۱۳۸۷ مرداد ۱, سهشنبه
حاجی زیارت قبول
- مادر بزرگ تعریف می کرد اون قدیما کسی که به زیارت می رفت، کلید خونه اش دست همسایه ها بود و اونها هر روز خونه اش را آب و جارو می کردند و لحظه شماری که برگرده و از اون سفر براشون تعریف کنه و اونها را با خودش به حال و هوای اون زیارت ببره. حالا یکی رفته زیارت خانه خدا، و من هر روز می بینم صفحه 360 یاهوش ، آب و جارو می شه و بوی عطر گلهای باغچه اش تو هوا می پیچه! به نظر می رسه کلید خونه اش را داده به یک دوست صمیمی و خوب و اونم هر روز با آب ِ زمزم چشمه دلش این صفحه را آب پاشی می کنه و خودش را وصل می کنه به دل ِ حاجی که تو طواف کعبه گرد معبود بچرخه! ... چه صفایی داره اینجوری طواف کردن و هروله کردن تو صفای سعی و مروه... امروز دیدم زمینه ای که برای صفحه اش انتخاب کرده همون رنگی هست که حاجی دوست داره! چقدر از این کار ِ دوستش لذت بردم. اینجور دوستی ها واقعاً ارزش دارن، باید حفظ بشن و قدر دونست. حتماً حاجی خودش خیلی چیزها در مورد این دوستش می دونه که کلید بهش داده. ولی حاجی تو که نبودی که این چیزا را ببینی نکنه یه وقت خدای ناکرده یادت بره !... نه یادت نمی ره...
- راستی حاجی زیارت قبول، خوش به حالت که دستات پُره! دو روز دیگه بیشتر اونجا نیستی ها ، تو این روزای باقیمانده یه یادی هم از... چی بگم... اگه لایق باشم حتماً خدا به دلت میندازه که یادم باشی اگر هم نباشم هیچی نگم بهتره!
۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه
کاغذ باطله
- اگر چه وقتی برق می ره کلی پکر می شم و هی شروع می کنم به غر زدن، ولی خوب این دفعه یک توفیق اجباری شد که نگاهی به زیر میز بیندازم و زیر میز تکونی کنم! این زیر میزی ها از اونایی بود که باید سر فزصت می نشستم و یکی یکی کاغذ ها را بررسی می کردم که اگه دور ریخته می شن، اشتباهی نرن تو کیسه زباله!! چه خوب شد که از دستشون راحت شدم!! مدتها بود که تا چشمم بهشون میفتاد زود می گفتم نه هنوز سر فرصت نشده! و چه فرصت خوبی بود که گذشت زمان را حس نکنی و یک دفعه سرت ُ بالا کنی با کمال تعجب ببینی که برق اومده!! ذوق زده شدم!!( ببین کار به کجا رسیده که در قرن 21 باید برای داشتن برق ذوق کرد!! ل ع ن ت ... )
- کاغذ باطله ها را که بسته بندی کردم برای مأمور شهرداری، یاد ِحرف دکتر پاشا افتادم ( چقدر این شخص برام عزیزه و ارادت خاصی نسبت بهش دارم ) دکتر تعریف می کرد که زمان دانشجویی دوره فوق لیسانسش، نزدیک دانشگاه یک اتاق اجاره کرده بوده. هفت صبح تا هشت شب یکسره دانشگاه بوده و صبحانه و ناهار وشام را هم همانجا می خورده، در نتیجه تو سطل زباله اش فقط کاغذ باطله پیدا می شده !! یکروز که پدرش برای سر زدن به خونه اش میاد صاحبخونه به پدرش می گه اقا این پسر شما مریض نشه ! آخه هیچی نمی خوره فقط تو سطلش کاغذ پیدا می شه!!! حالا حکایت خونه ما!! البته نه دیگه به اون شوری شور!
۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه
سبز زیست و سبز هم رفت
- خسرو شکیبایی... هامون.. سال ِ شصت و هشت. صف طولانی سینما آزادی.
- گاهی آدم از یک سری خاطرات زندگی اش فرار می کند، و البته هر چقدر که بیشتر فرار کنه بیشتر سراغش میان. این یاد آوری ناخواسته و بر اثر یک سری عوامل دیگه به سراغت میان، مثل همین دو هفته قبل که تلویزیون فیلم ِ " مشق شب " را پخش کرد و تا دو روز ذهن ِ من در گیر بود و امروز حدود ظهر که تو خبرها خوندم " خسرو شکیبایی بر اثر سکته قلبی در گذشت". از شکیبایی زیاد فیلم و سریال دیدم ولی همیشه نام ِ او با " هامون " تو ذهنم نقش می بندد. و وقتی به یاد ِ هامون باشم یعنی یاد اوری یک سری خاطرات اواخر دوران شصت! و امشب وقتی تلفن زنگ خورد ، احساس کردم صدای زنگ با بقیه فرق داره !! درست همان حس ِاون دوران!! و وقتی بدون هیچ کلامی قطعش کرد می دانستم که یکی مثل ِ خود من به یاد اون زمان افتاده و خواسته یاد آوری کنه!! ... اره منم " هامون " یادمه، منم بغض اون سالها الان تو گلومه!! و شاید خیلی بیشتر از اونی که تو فکر می کنی من از اون سالها یادمه...
- اولش خواستم به یاد و در سوگ خسرو شکیبایی بنویسم ولی نشد که بنویسم...
- سلام گرمش یاد باد
- خانه سبزش یاد باد
- بغض قشنگش یاد باد
- گریه سبزش یاد باد
- آن روزگاران یاد باد
- سبز زیست و سبز هم رفت.
- روحش شاد و قرین رحمت الهی .
۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه
پدر
- پدر عزیزم نمی دانم چه حرفی بزنم که لایق تو باشد هرچه بگویم کم است ولی می گویم : روزت مبارک پدر .
- در مورد پدر حرف بسیار دارم، هر وقت که به او فکر می کنم بسیاری از خوبیهای نهانی اش جلوی دیدگانم نمایان می شود. من پدر را هیچگاه خشن ندیدم، هیچگاه عصبانی ندیدم، همیشه صبور و مهربان، همیشه آرام ، همیشه متفکر، همیشه خوش فکر، همیشه تکیه گاهی برای همه فرزندانش و بهتر است بگویم برای بسیاری از بچه های فامیل. همیشه مشاور خوب برای همه. پدر بسیار کم حرف است ولی گاه که سخن به زبان می آورد همگان در می یابند که درونش چه اقیانوس عظیمی است ، پُر از اطلاعات علمی، فرهنگی ، هنری ، سیاسی ، اجتماعی... تا این سن ندیدم هیچگاه روزانه چند ساعتی از وقتش را به مطالعه اختصاص ندهد. پدر بسیار خوش برخورد و خوش رو است. تا کنون ندیدم کودکی با او روبرو شود و پس از پایان دیدار دلش با پدر نباشد و هنوز دوست دارد پدر با او بازی کند . جوانها و نوجونها همیشه مشتاق شنیدن داستانها و قصه هایش هستند. نوه هایش عاشق او هستند، و مثل پروانه گردش می چرخند! و هر کدام سعی می کنند به نوعی محبت او را به خود جلب کنند ولی او در عین حال که به همه محبت می کند همه را یکسان دوست می دارد.
- از حافظ خوانی اش، شاهنامه خوانی اش، تلاوت قرآنش، ضرب المثل گفتن هایش، تعریف داستانهای طنز، گاهی همراهی کردن نوه هایش در جک گفتن و... از حافظه قوی او از کدام بگویم؟ از مهربانی هاش، از برخورد صحیح با فرزندانش و دیگران. از بکار گیری اصول صحیح تربیتی در مورد فرزندانش، از الگو بودنش برای همه... از قابل احترام بودنش برای همه ... از کدام حُسن اخلاق و رفتارش سخن بگویم که چیزی از قلم نیفتد و تمام و کمال گفته باشم، می دانم که هر چه بگویم باز کم گفته ام...
- تنها می توانم بگویم که پدر دوستت دارم و افتخار همه فرزندانت هستی، و از داشتن چنین پدری بر خود می بالم.
-
- خدا حفظش کند و همیشه سایه اش بر سرمان باشد، آمیــن!
۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه
باید این مسأله را حل کنم
- برای حل هر مسأله همواره باید عزم را جزم کرد تا حل بشه. شعار همیشگی که برای حل مسایل دارم این است که " باید این مسأله را حل کنم" . امروز پس از سه ماه دیدم دیگه خیلی داره بهم بر می خوره که یه مسأله ای اینقدر من ُ معطل کرده و حل نمی شه! به یاد این شعارم افتادم و پس از سه ساعت فکر متمرکز ، حلش کردم و کلی خوشحالی پس از آن!
- هیچ مشکلی نیست که راه حل نداشته باشه، فقط کافیه خوب تجزیه و تحلیل بشه و ابزارهای موجود بررسی بشه ، پس از ان راه حل بدست میاد.
۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه
حج عمره دعوت است
- خوش به حال ِ اونهایی که این روزها عازم مکّه هستند. حج عمره دعوت است. میزبان خدا است که بنده هاش ُ دعوت می کنه. انگار خدا یک دفعه تصمیم می گیره که بعضی ها را دعوت کنه . هیچ وقت یادم نمی ره اولین باری که دعوت شدم ! ساعت نُه صبح در حال ِ درس دادن جبر 2 بودم که مریم خانم ( یادش بخیر) با یک یادداشت امد دم کلاس گفت : دکتر ... گفته زود جواب این نامه را بگیر و بیا! متن یادداشت چنین بود : آیا تمایل دارید امسال به حج عمره بروید ؟
- بـاز پیــک روضـه رضـوان عشق
- خــواند مـرا جـانـب سـلطان عشق
- کــای همایون طایر عـرش آشیـان
- وقت آن شد تا شوی مهمان عشق
- هاج و واج مانده بودم که چی گم! پرسیدم اخه زمانش کیه؟ گفت اواخر تیر ماه . گفتم برو بگو یک ساعت ِ دیگه میام ببینم موضوع چیه؟ مریم خانم گفت : به من گفتند جواب آره یا نه را بگیر و بیا، یعنی نمی خواین برین؟ ضربان قلبم شروع کرد به زدن و حال ِ عجیبی پیدا کردم! نمی دونستم چی بگم، گفتم برو بگو میام ولی زمانش را خودم تعیین می کنم ! نمی دانم بقیه کلاس ُ چه جوری ادامه دادم و به دفترم رفتم! تا آخر تیر ماه ِ اون سال چند تا کار ِ واجب داشتم و از طرف دیگه چه جوری می تونستم این دعوت ُرا رد کنم! ؟ می خواستم بگم من فقط فلان موقع می تونم بیام که یک دفعه یک ندایی بهم نهیب زد ای وای بر تو، برای خدا هم تکلیف تعیین می کنی؟! خودش که از کارهات خبر داره ، حتماً ردیفش می کنه فقط بگو باشه و حرف نزن .
- ز هاتـف غیـبـــــم رسـید مژده به گوش
- چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش
- همین جور هم شد. همه کارها تا یک هفته قبل از رفتن انجام شد و تو اون یک هفته هم لباسها ی احرام دوخته شد و من عازم شدم. ( مثل یک خواب سفر انجام شد. ای کاش دوباره از این خوابها داشته باشم! )
- بعد از این سفر بار امانت بر دوش سفر کرده سنگینی می کنه. وای بر من که غافل مانده ام !! وای بر من...
خدایا! لحظه ای مرا به حال خود وامگذار، که اگر لطف ِ تو نباشد محکوم به فنایم.
۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه
۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه
تابستان و اب پاشی
- هفده روز از تابستان گذشت و حداقل تا بیست و پنج تیر هم درگیر ِ این ورقه ها و پایان نامه ها هستم. ای کاش زودتر تموم می شدند. امروز صبح احساس کردم قیافه ام شبیه به پایان نامه شده!!! یک کم تو آینه به خودم نگاه کردم و به دنبال اثبات ِ خودم بودم ! ... دلیل وجودی من چیه؟... چه خوب که بیش از یک دقیقه فرصت نداشتم که دلایل را پیدا کنم وگرنه شاید تناقض های زیادی در خودم پیدا می کردم می گفتم چون به تناقض رسیدیم پس حکم باطل است !!!
- اگه این روزها از من بپرسند ماههای تابستان را نام ببر می گویم فقط یک ماه آنهم مرداد !! یاد اون موقع ها بخیر که تابستان سه ماه و نیم بود!
- من از اون تابستانها می خوام . همونهایی که ظهراش اول که مامان می گفت بگیرید بخوابید ، دراز می کشیدیم و یواشکی چشمامونُ می بستیم. بعدش یکی یکی ، پاورچین پاورچین می رفتیم تو حیاط زیر سایه درختها و دستهامون می بردیم تو حوض مثل ماهی ها این ور و اون ور حرکت می دادیم و با اب بازی می کردیم. اول ارام آرام بهم اب می پاشیدیم ، ریز و ریز می خندیدیم و برای اینکه که مامان بیدار نشه! همسایه ها شاکی نشن ، سعی می کردیم خنده هامون تو گلو و سینه حبس کنیم !! ولی لذت خیس کردن و مسابقه اب پاشی ها باعث می شد که دیگه یادمون بره که کی خوابه و کی بیدار!! صدای خنده و قهقهه و دنبال هم دویدن ها بیشتر و بیشتر می شد و یک وقت به خودمون میومدیم که سر تا پا خیس و موش اب کشیده شدیم و مامان هم بالای سرمون وایساده می گه مگه شما ها خواب نبودین ... یک شوک ِ ناگهانی وارد می شد!!! ... مامان بنده خدا با اینکه می گفت تنبیهتون می کنم ولی چند دقیقه بعد یادش می رفت و تا ما می رفتیم لباس هامونُ عوض کنیم یک ظرف هندونه می اورد و می گفت : بچه ها بیاین هندونه بخورین!
۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه
مشق شب
- تیر ماه ... شش بعداز ظهر... عجله... زمین خوردن ... ساق خونین ... هفت بعداز ظهر... سینما آزادی ... مشق شب ... کیا رستمی ... محو تماشا ... فراموشی درد پا... خنده تلخ... بغض ... همزاد پنداری مجید با مجید ِ توی فیلم... نُه شب ... خیابان عباس آباد... سکوت ... قدم زدن ... سکوت ... قدم زدن... پرتاب ساندویچ نخورده توی سطل زباله... میدان آرژانتین ... تاکسی... قدم زدن... سکوت ... سکوت ... خدا حافظ.
- دلم بد جوری هوایی شد...
۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه
حق و نا حق
- ای کاش می فهمیدیم که وقتی حق و نا حق می کنیم باید تاوانش را هم پس بدیم.
- این همه ادعا داریم ولی بجای وصل به الله ، به الهه های دست ساز ِخودمون آویزون می شیم . در قرن جدید بُتها مدرن تر شدند!!!
۱۳۸۷ تیر ۱۱, سهشنبه
نامردی
- وقتی با پارتی بازی و کلی این و اونو دیدن از یک دانشگاه درجه سه به یکی از دانشگاه های تهران منتقلش می کردند نمی دونستند که چه ظلمی در حقش و نیز از همه مهمتر در حق دیگران می کنند. به خیال خودشون می خواستند پسری که در همه دوران زندگیش نماز و حتی نماز شبش ترک نمی شده را به کنار خودشون بیارند که خدای نا کرده گمراه نشه! غافل از اینکه ترم اولی که انتقالی می گیره مشروط می شه! ترم دوم عاشق می شه! آنهم عاشق کسی با افکار و عقاید کاملاً مخالف از هر نظر. یک سالی زار و دل شکسته می شه و بعدش دوباره عاشق یکی دیگه!! این یکی را هم خانواده می پسندند و هم طرف مقابل او را! ولی حالا چند روزی است احساس می کنه که همون قبلی را دوست داره و به این بنده خدا کم محلی می کنه !! واقعاً نامردیه!
اشتراک در:
پستها (Atom)