۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

افسوس آدمی

  • بزرگترین افسوس آدمی آنست که می خواهد ولی نمی تواند و به یاد می آورد روزی را که می توانست ولی نخواست!

  • نمی دانم این جمله از کیست، ولی یک بار به دانشجویان گفتم به مفهوم واقعی این جمله دقت کنید و فرصتها را از دست ندهید ، معمولاً در جوانی انسان فکر می کند هنوز خیلی فرصت و زمان برای انجام کارها و ایده الهاش داره و فرصتها را براحتی از دست می دهد به دلایلی ! هر کس یقیناً دلایلی داره ولی شاید دو تاش همگانی باشد : 1) از دست دادن فرصت به امید بدست آوردن فرصتهای بهتر 2 ) تنبلی و پشت گوش انداختن انجام آن کار و فرصت.
  • هر کاری در زمان خاصّ خودش باید انجام بشه و در همان زمان هست که آدمی شور و نشاط برای انجامش داره و اگر از وقتش بگذره دیگه نه اینکه انجامش غیر ممکن باشه، نه ممکن هست ولی انگیزه و نشاط نداره.
  • این فرصتهایی که از دست می دهیم لازم نیست خیلی آرمانی و بزرگ باشند بلکه گاهی خیلی ساده هم هستند که ما خودمان را از آنها محروم می کنیم، مثلاً : تفریح های سالم با دوستان و شاد بودن ، درس خواندن ، مطالعه کتب مختلف ، دیدن فیلمهای خوب، گرفتن گواهینامه و مسافرت رفتن، ادامه تحصیل ، ورزش کردن، یادگیری بعضی هنرها و حرفه ها،تمرین از خودگذشتگی وتحمل حرف دیگران و ... و ...


  • و اینک من خود، برای انجام ندادن بعضی کارها افسوس می خورم...

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

از شنبه تا چهار شنبه

  • عجب هفته پر مشغله ای!!!

  • شنبه : تا ساعت 4.5 صبح کمک زهرا می کردم که سمینارش را آماده کنه. چقدر بهش غر زدم!!! راستش یک کمی حق داشتم ولی نه زیاد! اونهم یک کم مقصر بود ولی نه زیاد!! خیلی بد شانسی می خواد که آدم مطلبش را آماده کنه و یک دفعه پایان کار که همه را روی فلش ذخیره کردی ببینی که ویروسی شده!!و همه زحمات بر باد رفته! و زمان را هم از دست داده باشی! از این نظر به خودم حق می دادم، غر بزنم که چندین بار برایش تجربیاتم در مورد پایان نامه برایش گفته بودم و سفارش کرده بودم که حواسش جمع باشه، ولی خوب این عادت اکثر جوانهاست که به تجربه دیگران کم توجه می کنند!!! شاید من خودم هم هنوز همینجور باشم!!! ( یعنی جوانم!!! خوب معلومه چرا که نه!!!...)

  • یکشنبه : از هشت صبح تا پنج بعد از ظهر کلاس وهمش سر پا!!! دروغ نگم وسط روز یک ساعت صرف ناهار و جایی شد! از ساعت پنج تا هشت شب هم جلسه و شورای برنامه ریزی !!! ساعت نُه رسیدم خونه و ساعت ده هم خوابیدم!!! با بی خوابی شب قبل و اینهمه کار چه جوری دوام اوردم دانشجو ها چه جوری تحمل کردن! فقط خواست خدا بوده.

  • دوشنبه : ساعت پنج صبح بیدار شدم یادم افتاد که ساعت هشت کلاس فوق العاده گذاشتم، به خودم کلی غر زدم که آخه این کارا چیه می کنی!! یک کم ناز خودم را کشیدم و پا شدم راه افتادم!! از هشت تا دوازده کلاس و با یک ربع بینش استراحت و چایی و شیرینی! ( یک وقتهایی که دلت بخواد خدا می رسونه بدون هیچ مناسبتی! ) بعد از ناهار هم که "روشن" آمد و چند تا از اشکالات پایان نامه اش رفع شد، خدا را شکر مثل اینکه دیگه آماده دفاع است. ساعت چهار به یک جلسه رفتم ولی نه از نوع اداری! بلکه غیر رسمی و غیر علنی ! ( از بس تو اخبار می گه مجلس جلسه غیر رسمی و غیر علنی داشت، من هم یاد گرفتم !) با اینکه گاهی فکر می کنم که غیر رسمی و غیر علنی دیگه چه صیغه ایه؟!! ولی خوب، بلاخره گریبان گیر خودم هم شد ! ولی هنوز نوع صیغه اش را نمی دانم !!! البته جلسه خوبی بود.
  • حدود ساعت هفت رسیدم خونه و با کلی خاک ریز توی کوچه روبرو شدم! همه ماشینها بیرون از کوچه بود و دم هر خونه ای یک کانال عمیق برای تعویض لوله های آب کنده بودند و منظره خاکی خاصی داشت! آب نداشتیم و همسایه ها از ابی که ذخیره کرده بودند یاریمان نمودند! داداشی بنده خدا هم از ساعت پنج امده بود و نتونسته بود حتی یک آبی به صورتش بزنه! فوری با آب طلبیده (که این دفعه مراد بود! ) بساط چایی را براه کردم.
  • شب با این دو تا داداشی کلی گپ از اینور و اونور زدیم و برنامه نود دیدیم. گاهی کل کل کردن با این داداشی ها خوبه! حدود ساعت سه خوابیدیم. یادش بخیر اون وقتها چقدر من با اینها فوتبال بازی می کردم!!! ( دانشجو ها بفهمند چشماشون گرد می شه!! از بادومی به گردویی تبدیل می شه!!!)

  • سه شنبه : اول صبح یک کم آگهی روزنامه ها را برای خرید آپارتمان زیر و رو کردیم و بعدش با داداشی رفتیم برای دیدن آپارتمانها. یکی دو تا بنگاه هم سر زدیم. این کارشناسان بنگاه معاملات ملکی خیلی کارشناسند ! ساختمان ها را می دیدیم و طرف از قیافه های ما می فهمید که نپسندیدیم! می دانستیم که نباید زیاد دلیل برای کارشناس بیاوریم تا بنده خدا سعی نکنه با حرفهای ضد و نقیضش ما را قانع کنه ! قرار شد نتیجه را به پدر گزارش دهیم ، اگر چه مادر در بین روز چندین بار گزارش را از ما گرفت ولی خوب باید به پدر هم تمام و کمال گزارش داد.

  • چهارشنبه : از ساعت نُه تا سه بعد از ظهر کلاس بودم . در بین کلاسها چایی و ناهار خوردم و باز هم چایی هم نوشیدم! ولی راستش هر دو دفعه اینقدر مراجعه کننده داشتم که اخر سر نفهمیدم چایی نوشیدم یا خوردم!! "روشن" یک نسخه از پایان نامه اش را داد که بخونم ، مشق روزای تعطیلی مشخص شد! ساعت چهار دبیر انجمن ریاضی دانشجویی آمد و راجع به برنامه مهر ماه ِشون صحبت کرد. یک کمی تجربه نیاز دارند، که باید تزریق کرد!!
  • ساعت شش امدم خونه دیدم داداشی رفته ، خیلی دلگیر شدم! بهش گفته بودم امروز نرو ولی خوب مثل همیشه پاش را می گذاره رو گاز و می ره!!

  • هنوز دو روز دیگه از این هفته باقی مانده و کلی کار شخصی که باید انجام بدم. ولی هر چی باشه فردا روز آبی است! استقلال هم بازی داره و دیگه آبیه ابیه!!!

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

اینجا کسی است پنهان

  • یکی دو ساعت قبل یک پُست جدید نوشتم که در همان لحظات پایانی که داشتم عنوانش را تایپ می کردم یک دفعه برق رفت و همه نوشته ها هم به همان سرعت برق محو شدند!! حالا دیگه حس نوشتن و تکرار آن مطالب را ندارم. تازه اگر هم حسش بود شاید به صلاح نباشه که نوشته و ثبت شود!
پس بی خیال! شعر مولانا را بچسب!

  • این جا کسی است پنهان دامان من گرفته

  • خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

  • این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان

  • باغی به من نموده ایوان من گرفته

  • این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل

  • اما فروغ رویش ارکان من گرفته

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

دختری به نام "ماهی"

  • از دیروز بعداز ظهر تا حالا همش قیافه " ماهی" جلوی چشمم ظاهر می شه!! یک زمانی که مثلاً برای رضای خدا و خدمت به خلق خدا درس می دادم، ازم خواستند به پنج نفر دختر که خیلی دلشون می خواست درس بخونند ولی توی دهشان فقط دبستان وجود داشت، ریاضی اول راهنمایی را درس بدم و منهم قبول کردم. هر پنج نفر با شور و اشتیاق میومدند سر کلاس و الحق باهوش بودن. با اینکه رفت و آمد تو اون سرمای 20 درجه زبر صفر از شهر به ده خیلی سخت بود ، ولی اشتیاق و چشمان پر انتظار آنها ، انگیزه ای بود به قولم عمل کنم. تا اینکه به بهار فوق العاده زیبای اون ده رسیدیم و من باید دیگه کم کم آنها را برای امتحان پایان سال آماده می کردم که برن مدرسه پسرانه به صورت متفرقه امتحان بدن. یک دفعه یکی از دخترای کلاس که اسمش " ماهی" بود ! غیبش زد. { ماهی، قد بلند و اندام کشیده ای داشت و از همه شیطون تر! گاهی بهش می گفتم درست مثل ماهی همون موقع که می خوام مچتُ برا شیطونی هات بگیرم از دست ادم سُر می خوری و فرار می کنی .... او می خندید و از سر محبت دستی به لباسم می کشید...} از بقیه پرسیدم : ماهی چرا نیومده؟ همه با یک شرم و حیای خاصی سرشون انداختند پایین و حرفی نزدند... حدسی که باید می زدم را زدم ... ماهی نامزد کرده بود و دیگه اجازه نداشت به مدرسه بیاد! ... توی اون ده دخترا وقتی بزرگ می شدند و نامزد می کردند حتماً باید لباس محلی شون را می پوشیدند و دیگه اجازه نداشتند راحت تو ده رفت و آمد کنند... ماهی براستی لغزیده بود و رفته بود... روز پایانی کلاس دیدم یکی هی از پشت پنجره سرک می کشه و تا من نگاه می کنم خودشو قایم می کنه... بچه ها گفتند : خانم ماهی اومده شما را ببینه ولی روش نمی شه... تا دوباره نگاه کرد صداش زدم بیا تو، ولی فرار کرد! دوباره که برگشت بدون اینکه نگاش کنم گفتم ماهی منم دلم برات تنگ شده نمی خوای منُ از دلتنگی در بیاری، شاید دیگه ما هیچوقت همو نبینیم و اون وقت دلمون می سوزه که چرا با هم خداحافظی نکردیم... یک دفعه در را باز کرد و اومد تو بغلم شروع کرد به گریه... هیچوقت خاطره اون سال و اون روز یادم نمی ره... سالهای سال از اون زمان می گذره... من هیچوقت دوباره به اون ده نرفتم... نمی دانم الان ماهی چند تا بچه داره و چکار می کنه.. ولی احساس می کنم او هم همین روزا به فکر من هست...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه

عصر جمعه

  • بی حوصله و دلتنگ بودم و هستم... قرار بود به یکی دو تا از دوستان زنگ بزنم و احوالی ازشون بپرسم، دیدم با این حال زار که نمی شه احوالپرسی کرد... عادت ندارم بی حوصلگی و دلتنگی های خودم را به دیگران منتقل کنم...
  • یک سفر یکی دو روزه یا حتی یک کوهپیمایی دوای دردم است... سفر که با این فشردگی کلاسها امکانش کمه ولی می شه کوه را جور کرد...

  • می روم خسته و افسرده و زار
  • سوی منزلگه ویرانه خویش
  • به خدا می برم از شهر شما
  • دل شوریده و دیوانه خویش

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

سکوت

  • مدتی است سكوتم بسيار بيشتر از گفتنم شده !

  • سكوت داره تبديل به یک عادت مي‌شود! آيا عادت خوبيست؟

  • خسته‌ام و فقط تغييرات است كه مي تواند مرا از اين خستگي خارج كند !

    آيا شما تغيير خوب سراغ نداريد؟ چند است قيمت اين تغييرات؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه

نمایشگاه کتاب

  • این روزها نمایشگاه کتاب بر پاست و من هنوز نرفتم، فکر هم نکنم که برم! یادش بخیر، سالهای اولی که نمایشگاه شروع می شد همیشه با دوستان برنامه ریزی می کردیم که اگه روز اول نشد دیگه روز دوم حتماً یک سری بزنیم. مخصوصاً غرفه کتابهای خارجی که می دونستیم همان روز اول، دوم کتابهای خوبش تموم می شه. حالا دیگه به کتابهای اینترنتی و سفارش خرید به مسؤلین خرید کتاب اکتفا می کنم و دور نمایشگاه رفتن را خط کشیدم!!! ولی حس می کنم دلم برای دیدن کتابها و ورق زدن و لمس کردن کتابهای نو تنگ شده. ( بعضی کتابها چه جلدای خوشگل و نفیسی داشتند، مخصوصاً کتابهای هنر و معماری و دیوان شعرا!!) انگار این دنیای مجازی داره از دنیای واقعی دورم می کنه! امسال سال سومی است که نرفتم نمایشگاه! یادمه آخرین باری که رفتم شلوغی غرفه ها، بی برنامگی و صفهای طولانی خرید، و ... شاید از همه مهمتر دیدن یک عده ای که نمایشگاه براشون پیک نیک بود نه بازدید و آشنایی با کتابهای جدید، باعث شد که دلزده بشم و احساس بیهوده گی ازاینجور بازدید ها...

  • ای کاش انگیزه رفتن به نمایشگاه را از دست نداده بودم...

  • به قفسه های پر از کتاب کتابخونه که نگاه می کنم کلی خاطره برام زنده می شه...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

جوان با نشاط

  • خوشحالم که شغلم باعث شده که با جوانها سر و کار داشته باشم. شادیهاشون، شوخی هاشون، جنب و جوش داشتن هاشون و این انرژی جوانی شون، به آدمی نشاط و انرژی می ده. گاهی احساس می کنم از انها جوانترم!!! بعضی وقتها اگه شانس بیاری و یک عده دانشجوی شیطون ِ مودب، باهوش و پرسشگر، درسخون و پر جنب و جوش تو کلاست باشند که دیگه نور علی نور می شه!! اگر چه ممکن است به مذاق بعضی ها خوش نباشه و از نظر آنها یک عده دانشجوی آرام درسخون ( با عرض معذرت من می گم بره خ ر خ و ن!! ) خوب باشند!!!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

تعصب به ریاضی

  • " زندگی یک اثر هنری است نه یک مسآله ریاضی"
  • این جمله ر امروز توی یک نشریه علوم تربیتی خواندم. فکرم را مشغول کرده و با هاش مشکل دارم. مشکل من دیدگاهی است که بعضی از افرادی که با ریاضی بیگانه اند و یا از ریاضی می ترسند نسبت به ریاضی دارند! شاید تعصب تلقی شود ولی از نظر من زیبایی های زیادی در ریاضی نهفته شده که منجر به لذت بردن از زندگی و انبساط خاطر می شه. ریاضی به درک آثار هنری و حتی خلق آثار هنری کمک می کنه ...
  • ریاضی ابزاری است برای درک مفاهیم و پرورش فکر و داشتن خلاقیت در هر رشته تحصیلی، حرفه شغلی، هنری و...
  • حل یک مسآله ریاضی خیلی لذت بخشه!! اگر چه درک این مطلب برای بعضی ها سخته!!!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

اعتماد به نفس

  • اعتماد به نفس در زندگی و در برخی آزمونها ( هر نوع آزمونی که در زندگی پیش می اد) نقش مهمی داره و از پارامتر های تاثیر گذار است. روی این نکته خیلی تآ کید کرده بودم که در مصاحبه علمی سعی کن اعتماد به نفس داشته باشی و به سؤالی که پرسیده می شه دقت کن، ولی متآسفانه این عدم تمرکز و نداشتن اعتماد به نفس زحماتش را بر باد .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه

حرفهای انبار شده

  • گاهی حرفهام آنقدر رو هم انبار می شه که دیگه حتی از گلوم هم رد نمی شه! یک جایی می مونه بین ذهن و فراموشی، یا شاید هم بین خواب و بیداری! هر چه تلاش می کنم نه فریاد می شن و نه میل فریاد شدن دارند. حرفهام یک جایی گیر کردن، شاید به این امید که فراموش بشن ولی حیف که نه نای فریاد زدن دارم و نه توان فراموشی!


۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

اشک شوق

  • تلفن زنگ می خوره ، گوشی را بر می داری می گی : بله بفرمایین. یک نفر با محبت و پر احساس می گه سلام، زنگ زدم روزت را تبریک بگم... از اولین سری دانشجو ها که حالا اونور دنیا تو آمریکا زندگی می کنه به یادت هست و حتماً هم می خواسته صداتو بشنوه و مستقیماً تبریک بگه، این معنی اش چی می تونه باشه جز خوبی و قدر شناسی بعضی افراد. جز محبت داشتن ...

  • نمی تونم احساسم را پنهان کنم...

  • این قدردانی کردنها و محبت ها را می تونم چقدر قیمت براش تعیین کنم... اصلاً می شه قیمتی در نظر گرفت...

  • اشک شوق خودش میاد...
  • عارفان با عشق عالم می شوند
  • بهترین مــردم معلم می شوند

  • عشــق با دانش متمم می شود
  • هر که عاشق شد معلم می شود

  • واقعاً معلم هم بود معلم و استادای قدیم.

  • نام معلم را یدک می کشم و شرمنده همه معلمهای خوبم !!

معلم عزیزم روزت مبارک!

  • روز معلم است و یاد آور دوران تحصیل. یک سری خاطرات هستند که یک گوشه مغز چا خوش کردن و ماندنی شدند، از جمله خاطرات دوران دبستان...

  • اسم همه معلمهای دوران دبستان را بیاد دارم و حتی بعضی چهره ها را... خانم ها : عقیلی- منصوری- نصر- عسگری- هوشیار- نبید.

  • خانم عقیلی همسایه و دوست خانوادگی بود و من از قبل می دانستم که معلم کلاس اوّلمه و قراره با دخترش ، دخترعمو و دختر عمه همکلاس باشم و ترسی از رفتن به مدرسه نداشتم. فقط آخرین روز اسفند زنگ ورزش دستم شکست!!! بعد از عید مدیر مدرسه" خانم جناب" برای دلجویی ، مرا به بالای سکو دعوت کرد که مثلاً تشویقم کنند ولی من از بس ازش می ترسیدم حاضر نشدم برم بالا! و خواهرم که سال آخر دبستان بود و بشدت مورد علاقه مدیر و معلمها! بجای من رفت بالا!!!

  • خانم منصوری دیکته می گفت و نمره های من تا دو ماه اول سال زیر 10 بود!!! او می گفت " که" من می نوشتم "چه"! می گفت "گردو" من می نوشتم "جردو"! ..." گیلاس" و من می نوشتم "جیلاس" و با خود می گقتم جیلاس چه جور میوه ای است که من تا حالا ندیدم!!! نمرات ریاضی همه بیست و نمرات دیکته 6-5-7-... و او حیران مانده بود و هر روز به خانواده پیغام می داد !! دیکته های تو خونه همه 18-19-20 ولی ... تا اینکه پدر متوجه موضوع شد و به دادم رسید... کوچکتر که بودیم هر وقت این داداشای نازنینُ اذیت می کردم و انها هم می خواستند تلافی کنند نمره های درخشان را به رخم می کشیدند!!! و وقتی بزرگتر شدیم و با هم دوست ، برای خندیدن با هم به یاد اون دیکته ها می خندیدیم ! و وقتی دیگه بزرگتر تر شدیم به عنوان تجربه ای که دیگران دچارش نشن برای کوچکترها بیان می کنیم!!

  • خانم نصر منجی من در کلاس خانم منصوری بود و مرا از دست اون نمرات درخشان نجات داد و بنده بلاخره تونستم نمره بیست را هم در دیکته از درس "تصمیم کبری " بگیرم!

  • خانم عسگری برای اینکه سوگلی خودش را شاگرد اول کنه به من و یکی از دوستان ( الهه ) نمره خط و نقاشی را کمتر از اون سوگلی داد و باعث اعتراض شدید ما شد! برخورد ما اینقدر شدید بود که کار به مدیر مدرسه و آمدن یکی از والدین به مدرسه کشیده شد. در این رفت وآمد دو اتفاق خوشایند افتاد یکی اینکه پدر انمان همرشته ای و هم دانشگاهی بودند و کلی حال کردیم از این حسن اتفاق، دیگر اینکه ما برای اثبات حقانیت خودمان ایستادگی کردیم ( حتی حاضر بودیم اخراج شویم) و موفق شدیم، اگرچه شاگرد اول نشدیم!

  • خانم هوشیار دانشجو بود و تاثیر گذارترین معلم دوران دبستان در زندگی من! روز اول که وارد کلاس شد بدون هیچ مقدمه ای کتاب "نمونه شعرهای ازاد " را از تو کیفش در اورد و شروع کرد به خوندن شعر " پریا " از شاملو... بعدها هم ما بیش از نصف آن شعر را از حفظ کردیم.( همون موقع کتاب را خریدم و هنوز دارمش ). همیشه از روی نقشه، جغرافی درس می داد و کشورها را یکی یکی با سیاستهای حاکم بر انها برایمان توصیف می کرد! کلاسهای انشا بسیار جالب بود، بعضی ها انشا می نوشتند و بعضی ها تحلیل اخبار روز ایران و جهان و بعضی ها هم خلاضه کتاب داشتند! از همان موقع بود که یاد گرفتم سری به کتابخانه پدر بزنم و علاقه مند به کتاب! زنگ تفریح ها تو کلاس می ماند و به دفتر نمی رفت و یکی دو تا از معلمای دیگه به او ملحق می شدند و ما می دانستیم مبارزند! همیشه به یادش هستم و سپاسگزارش.

  • خانم نبید معلم ارامی بود و فقط به این فکر که ما با نمرات بالا در امتحان نهایی قبول بشیم و رتبه های خوبی کسب کنیم. اسم مرا هم در گروه سرود مدرسه قرار داد و یادم میاد که یکبارهم برنامه اجرا کردیم. بزرگتر که شدم فهمیدم که هیچ استعدادی در سرود خوانی ندارم و قرارگرفتنم در اون گروه سرود صرفاً به خاطر رودربایستی با پدر بوده!