- در اولین ساعات سال نو میلادی ( 2012 ) به سراغ دیوان حافظ رفتم و چنین پاسخم داد :
- دیری است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
سوی من وحشی صفت عقل رمیده
آهوروشی کبک خرامی نفرستاد
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد
۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه
تفعلی بر حافظ
۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه
ای بی انصاف ها!
- این پیام را برایم فرستادند :
- گر تو را با ما تعلق نیست
- ما را شوق هست
- گر تو را بی ما صبوری هست
- ما را تاب نیست
- وقتی خواندمش زیر لب زمزمه کردم ای بی انصاف ها!
۱۳۹۰ دی ۳, شنبه
اگر " فرهاد " باشی... زندگی " شیرین " است
- زندگی " باغی " است
- که با " عشق " باقی است
- "مشغول دل " باش
- نه " دل مشغول "
- بیشتر "غصه های" ما
- از "قصه های خیالی " ما ست
- پس بدان اگر " فرهاد " باشی
- زندگی " شیرین " است.
۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه
از رنجی که می بردم!
- خیلی سخته در دلت اشوبی بر پا باشه و مجبور باشی برای دلداری و حفظ ارامش دیگران پنهانش کنی. اشکها سرازیر بود و از این همه لطف و محبت درمانده بودم... به نظرشان خبر خیلی غیرمنتظره بود ولی من که از مدتها قبل منتظرش بودم طبیعی و عادی بود... مخصوصا اینکه باز هم مورد لطف خدا قرار گرفتم و دیدم در عالم خواب آن تغیر و تحولی را که رخ داد...
- اینک نمی دانم چه حالی دارم و وقایع را چگونه تفسیر کنم ولی خیلی خیلی از خدا سپاسگزارم که همیشه لطفش شامل حالم می گردد و رحمتش را از من دریغ نمی دارد...
- تحمل یک کوته فکر و احمقی بر مسند ریاست خیلی سخته، مخصوصا اینکه مجبور باشی تحملش کنی! خدا را شکر از رنجی که می بردم ازاد شدم.
بزرگی روحت را میان دستانت پنهان کن ، که بزرگ بودن میان مردم کوچک سخت است!
۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه
بی محتوا
- بعد از 10 ماه شورا تشکیل شد! همون بهتر که اینجور شوراها تشکیل نشه. از ادمایی که اونجا نشستند و هیچ نظری نمی دن و یا اصلا حالیشون نیست چی داره تصویب می شه حالم بهم می خوره. از ظهر تا حالا احساس بدی دارم مخصوصا وقتی یادم به اون " ش ه ب ا ن و ف رح " و ندیمه اش! می افته حالم بدتر و بدتر می شه!
- از بس بی محتوا بود نمی شه براش اسمی هم پیدا کرد!
۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه
دلتنگتم
- ارزش قطره های باران را گلهای تشنه می دانند و قدر دوستان خوب را دلهای تنگ...
- دلم برات تنگ شده...
۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه
نکته18
- به کسی اعتماد کن که بتواند سه چیز را در تو تشخیص دهد :
- اندوه پنهان شده در لبخندت را
- عشق پنهان شده در عصبانیتت را
- و معنای حقیقی در سکوتت را
۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه
سومین سال در سوگ پدر
- صدای اذان ظهر روز سی ام ابان ماه به گوش می رسد یکباره غم تمام وجودم را پر می کند. سه سال پیش در چنین روز و ساعتی با وضو بجای اینکه در جهت خانه اش نماز بر پا داری به دیدار خالق شتافتی و چه زیبا به سوی معبودت رفتی. با ما بودی و بی ما رفتی. یتیمی خیلی سخته. هرچقدر هم که سنمان بیشتر و بیشتر می شود نبودت را بیشتر احساس می کنیم. سایه ای بودی و حالا نیستی. پناهی بودی و حالا نیستی.... پدر جان بغضی که در گلویم گیر کرده نه فرو می رود و نه می ترکه!
۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه
نقص فنی مسافر!
- یک ساعت و نیم زودتر فرودگاه مشهد... تحویل بار و عبور از بازرسی... خوردن تنقلات و عکس انداختن و ... غر زدن که چرا پرواز تاخیر داره؟!! ... اعلام برای سوار شدن... گیت عبوری اعلام شده بی مسؤل و مامور بررسی بلیط... غر زدن مجدد که اینا چرا اعلام می کنند ولی مامورشون نیست... شوخی و خنده برای وقت گذرونی و... اعلام اسممون از بلندگو برای سوار شدن به گیت.... این اخرین باره که اعلام می شه.... با سرعت نور دویدیم به طرف راهرو ... باید می رفتیم سالن پایین! ... استقبال 4-5 نفری مامورین... کجایین خانمها؟ 168 نفر را معطل کردین و همه سوارن!!! .... یه اتوبوس با 2 مسافر برای انتقال به پلکان هواپیما... استقبال مهمانداران ....
- وقتی نشستیم رو صندلی از زور خنده نمی تونستیم خودمون را کنترل کنیم! .... مثل اینکه گاهی مسافرین دچار نقص فنی می شن!!!
- همه لحظه های سفر عالی بود و خاطره انگیز و این اخرش کامل به یاد ماندنی!
۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه
قلعه رودخان
- زمان در گذر است و چه زود همه چی تازگی خودش را از دست می ده. سه هفته قبل رفتیم قلعه رودخان. یعنی یه نصف روز رشت بودیم و مقبره میرزا کوچک خان و بعدش هم رفتیم فومن که براستی شهر زیبایی است و بعدشم شب در یک ویلای جنگلی خوابیدیم و صبحش هزار تا پله قلعه را بالا رفتیم. قرار بود 5 نفری بریم که 3 نفر انصراف دادن و ما دو نفر خیلی مصمم براه افتادیم. خیلی هم خوش گذشت و اون 3 نفر پشیمان از اینکه نیومدند. در سفر به فکر نوشتن سفرنامه بودم که متاسفانه نشد بنویسم و حالا هم با اینکه جزییاتش یادم هست ولی چون تازگی نداره حس نوشتنش نیست! ولی خوب چون سفر خیلی خوبی بود حیفه که ثبت نشه!
۱۳۹۰ مهر ۱۲, سهشنبه
و باز تنهاییم!
- وقتی تنهاییم دنبال یک دوست می گردیم، وقتی پیداش کردیم دنبال عیب هاش می گردیم، وقتی از دستش دادیم دنبال خاطره هاش می گردیم … و باز تنهاییم "
۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه
روزهای رفته ...
- روزهای رفته
- به چوب کبریت های سوخته می مانند
- جمع آوری شده
- در قوطی خویش
- هر کاری می خواهی بکن
- آنها دوباره روشن نمی شوند
- و روزی سیاهی آنها
- دستت را آلوده می کند
- روزهای چوبی ات را
- باید از همان آغاز
- بیهوده نمی سوزاندی
فکرت صادق / شعر آذربایجان / ترجمه رسول یونان
۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه
۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه
۱۳۹۰ شهریور ۸, سهشنبه
آخرین لحظه های میهمانی
روز آخر چقدر عرفانیست، چشمهایم عجب بارانی ست
عطر جنت تمام شد، افسوس! آخرین لحظه های میهمانی ست
- پروردگارا : چشم به رحمت بیکرانت دارم و امید دارم بهره مندی ام از ماه رمضان فقط تحمل گرسنگی و تشنگی نبوده باشد. می دانم آنقدر مهربان و بزرگوار هستی که مثل همیشه مورد لطف و عنایتت قرار می گیرم.
۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه
یا ستارالعیوب
- با تمام وجود گناه کردیم اما نه نعمتهایش را از ما گرفت و نه گناهانمان را فاش کرد! اگر اطاعتش کنیم چه می کند!
۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه
نکته17
- لامارتین شاعر فرانسوی می گوید : ترا دوست دارم بدون انکه علتش را بدانم. محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا !
۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه
اغازی دوباره ... چهارم شهریور...
- چه لطیف است حس آغاز دوباره... چه زیباست رسیدن دوباره به روز آغاز تنفس ... و اینگونه سالی دیگر از عمر من آغاز می شود ...
- چند ده سال که از عمر گذشت
- آینه بانگ زند
- ای جوان پیر شدی،
- قله ی عمر گذشت
- با خبر باش که از قله سرازیر شدی
۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه
چه آسان
- چه آسان تماشاگر سبقت ثانیه ها می شویم و به عبورشان می خندیم! چه اسان لحظه ها را به کام هم تلخ می کنیم و چه اسان می فروشیم لذت با هم بودن را! چه زود دیر می شود و نمی دانیم که فردا می اید و شاید ما نباشیم!
۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه
...
- حدس زده می شد که بی پاسخ بماند! ...از نوشتنش هیچ پشیمانی وجود ندارد ولی خوب بی پاسخ ماندش یه کم احساس ادمو چروک می کنه، شبیه یه کاغذ که تو دست مچاله بشه و بعدش دیگه هر کاری بکنی مثل اولش صاف نمی شه!
۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه
دلتنگی 2
- گاهی خسته می شوم از این تکنولوژی... اون وقتها وقتی دلمون برا یکی تنگ می شد راه می افتادیم می رفتیم دیدنش و بعدها عادت کردیم به صداش و دلتنگی ها را با یک تلفن برطرف می کردیم و حالا تبدیل شده به ارسال اس ام اس ... و گاه گاهی هم ایمیلی و ... اون زمانی که محمد 7 ساله بود به مادرش که گفت : یه زنگ به عزیز بزن تا احوالش را بپرسیم، چنین پاسخ داد : اگه می خوای احوالشو بپرسیم پا شو بریم خونه شون... من نمی خوام مثل شما ها تلفنی باشم!... حالا چی بگیم!
۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه
اراده
- یک اراده قوی لازم بود که امشب تصمیم گرفته شد و پس از 15 سال پاره شد همه ان مکتوباتی که گاه و بی گاه با خواندنشان زخم قلبی چرکین می شد و هیچ مرهمی کار سازش نبود...
۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه
۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه
ر ویا
- تلفن اتاق زنگ می خوره و اطلاع می دن یک خانمی به اسم رویا ... امده می گه با شما کار داره! می گم بفرستیدش بالا.
- میگه منو می شناسید؟ میگم بـــــــــــــــله! هیچی نگو تا بگم چی ازت یادمه! سال 72 دانشجو بودی 3-4 تا درس هم با من گرفتی! اولین بار تو کلاس جبر متوجه شدم باهوشی ولی درس نمی خونی! بعد از اولین امتحان وقتی دیدم اون سؤالی را که هیچ کس جواب نداده چقدر قشنگ حل کردی! کشوندمت تو اتاق و گفتم کاملا معلومه باهوشی، پس چرا ...؟ و تو گفتی من از ریاضی و جبر متنفرم چون ... اخر اون ترم بهترین نمره کلاسم را گرفتی و ترمهای بعد هم همینطور. بعدشم که برای مسابقه ریاضی کشوری انتخاب شدی و ... بعد از فارغ التحصیلی هم بلافاصله ویزات برا سوئد جور شد و بدنبالش هم ازدواج با پسرخاله ات! ... حالا از اینجا به بعدش را خودت بگو!
- گفت : رفتم ادامه تحصیل دادم و دو تا دخترام به نامهای " دنا " و " بهار " حالا 13 ساله و 9 ساله هستند و یک ساله که دوباره تحصیل را شروع کردم و حالا دارم دکتری تحقیق در عملیات می خونم! بعضی از سالهایی که میومدم ایران سری هم به دانشگاه می زدم که ببینمتون ولی ... این دفعه به دخترام گفتم بازم می خوام برم سراغ معلمم و ...
- کلی حرف زدیم از این همه سال دوری، ولی باید می رفت شیراز و دختراش تو فرودگاه منتظرش بودند ...
- حالا دارم فکر می کنم این معلمی هیچی که برام نداشته باشه ( که داره) بهترین شغلیه که انتخابش کردم و بهترین پاداشی که ادم می تونه بگیره همینه که یکی بعد از 18 سال میاد سراغت و می گه خیلی دوست دارم و هنوزم بیادتم!
۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه
یادت ای دوست بخیر!
- بهترینم خوبی؟ دل من می خواهد که بدانی بی تو دلم اندازه دنیا تنگ است!
- می سپارم همه زندگی ات را به خدا، که چو آیینه زلال، همچو دریا آرام، مثل یک کوه پر از " شوکت " بودن باشی.
۱۳۹۰ تیر ۱۶, پنجشنبه
خواب
- بعضی وقتها به نظر بی معنی میاد وقتی یه کسی اینجوری بگه بد جور نگاش می کنیم یعنی که حالت خوشه؟!!! ولی می تونه اتفاق بیفته حتی اگه باور کردنی نباشه! از طریق نوشته ها باهاش اشنایی داره و می گه حس می کنم بهتر از خیلی دوستاش می شناسمش و ... دیشب تو خواب بعد از اینکه بازی والیبال با دوستاش تموم شده! اونهم تو حیاطشون! کلی با هم حرف زدن!! حالا موندم این بازی والیبال از کجا سر در اورده! تعبیرش چیه؟ می گه: به خوابام اعتقاد دارم و منتظر تعبیرش می مونم!آدم عجیبیه! مثل خودمه!
۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه
هفتاد و پنجمین روز سال
- چه زود گذشت بهار و به اندازه پلک زدنی 12 روز هم از تابستان گذشته، اگر چه روزهای تابستان بلند است و به همان اندازه رویاهای بلندتری که آدمی برای خودش در سر می پروراند و می گوید تابستان که بیاید چنین می کنم و جنان! ولی این روزها هم به همان سرعت سپری می شوند و باز جمله تکراری و کلیشه ای " که ای وای تا چشم بر هم زدیم تابستان هم گذشت!" تکرار خواهد شد. در این 75 روز بودند روزهایی که در ذهنم بلاگ نویسی می کردم و سوژه های جالبی برای نوشتن داشتم که وقتی ننوشتمشان دیگه جذابیتی نداشتند و ...
- حداقل برای اینکه یک روز دیگه از سال را ثبت کنم این چند سطر را به یادگار می نگارم...
۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه
۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه
۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه
نشانه ها و اشاره ها
- گفتم : خسته ام! گفت : از رحمت خدا نا امید نشوید. ( آیه 52 سوره زمر )
- گفتم : هیچ کس نمی داند در دلم چه می گذرد! گفت : خدا حایل است میان انسان و قلبش. ( ایه24 سوره انفال )
- گفتم : کسی را ندارم! گفت : ما از رگ گردن به تو نزدیکتریم. ( ایه 16 سوره ق )
- گفتم : گویا فراموشم کرده ای! گفت : بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را. ( ایه 153 سوره بقره )
۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه
قاصدک
- قاصدک!
- شعر مرا از بر کن
- برو آن گوشه باغ
- سمت آن نرگس مست
- و بخوان در گوشش
- و بگو باور کن
- یک نفر یاد تو را
- دمی از یاد نبرد...
۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه
پس از مرگ!
- دارم به این فکر می کنم که این وبلاگ ها بعد از مرگ افراد چقدر زنده می مانند و عمرشان چند ساله است... مخصوصا همین وبلاگ خودم!
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سهشنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه
روزت مبارک
- پیامها یکی از پس دیگری به مناسبت روز معلم می رسه و به یاد می اورم همه ان آموزنده های بزرگواری که بسیار به گردنم حق دارند. به یادشان هستم و تقدیم می کنم به همه اساتید و معلمان بزرگوارم که همیشه دست بوسشان بوده و هستم:
- همه برایم دست تکان دادند ...اما کم بودند دستانی که تکانم دادند ...
- به حرمت تاثیری که برهمه ی فرزندان سرزمینت داشته و داری
- روزت از امروز تا همیشه مبارک
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه
ده اردیبهشت
- هی اردیبهشتی بهشتی نیستی !!!
- یک بار دیگه بیاد می اورم دهم اردیبهشت را تا بدانی که بیاد دارم...
- مبارک باد
۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه
نکته 15
- وقتی عصبانی هستییم مواظب حرف زدنمان باشیم چون عصبانیت مان فروکش خواهد کرد، ولی حرفهای مان یک جایی باقی می مانند برای همیشه ...
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه
امان از این خاطرات...
- امان از این خاطرات که وقتی هجوم میآورند همه تاب و توان را از انسان میگیرند، گذشتهای که از آن شاید تنها تصاویر محوی در ذهن مانده، اما وقتی میآید، گویی میخواهد راه نفست را تنگ کند.
- زمان خاصیت عجیبی دارد. ما اکنون در زمان حال هستیم. فردا که میآید زمان حال اکنون به گذشته تبدیل شده و هر چقدر از این حال فاصله میگیریم، اتفاقاتی که در این زمان حال در ذهنمان ضبط شده کوچک و کوچکتر میشوند. زمان نیز گویی خود به نقطهای کوچک بدل میشود. حوادث و آدمها تبدیل به نقاطی فشرده و کوچک میشوند، اما روایت درون آنها هیچگاه از بین نمیرود.
- شاید خوشبختی همین باشد که آدم جزء خاطرات دیگران قرار بگیرد...
۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه
دعا
- خدایا عزیزی که این مکتوب را می خواند :
- بر بال آرزوهایش پرواز ده و او را در همه لحظات دریاب . مبادا خسته شود، بیمار شود و یا غم ببیند. دلش را سرشار از شادی کن وآنچه را به بهترین بندگانت عطا می کنی به او عطا کن. آمین.
۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه
آخر ای خفته...
| ||
| ||
۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه
ده سال قبل پارک ساعی
- سال یکهزار و سیصد و هشتاد روز دهم فروردین با دوستی در زیر درخت مجنون ضلع جنوب شرقی پارک ساعی نشسته بودیم و گپ می زدیم. به هم گفتیم فکر می کنی ده سال دیگه کجا باشیم، ایا اصلا زنده هستیم؟ موقعیتمان چه خواهد شد و قرار گذاشتیم دهم فروردین سال نود ساعت ده صبح به همون محل بریم. او اینک یک دختر هشت ساله داره و گاه گاهی از هم خبر می گیریم در این مدت 10 سال تقریبا دهمین روز اولین ماه سال که فرا می رسید به خود یاد اوری می کردم اون وقت ملاقات را. تا اینکه امسال خدا به خانه خودش دعوتم کرد . ده فروردین 90 ساعت 10 برایش پیام فرستادم امسال خدا خانه اش را پارک محبوبم قرار داده و همه بهار و سرسبزی را در دلم اینجا می بینم....
یار و کعبه
- چهازدهمین روز سال هم رو به اتمام هست این 14 روزدر مقابل ان 365 روز که بسرعت می گذرد و تا چشم باز می کنی می بینی سال تموم شده هیچ است ولی امسال برایم خیلی متفاوت شروع شد... موقع سال تحویل مسجد النبی... روضه رضوان و حال و هوای خاص خودش... بقیع و حس غربتش... مدینه و فاطمه اش... و زمزمه های اخر : مدینه شهر پیغمبر خداحافظ خداحافظ...
- مسجد الحرام و طوافهایش... ان لحظه هایی که دور کعبه می گردی و می دونی برا چی داری می چرخی... برابری همه انسانها... همه مثل هم سفید پوشند و بهترینشان در نزد خداوند پرهیزکارانشان هستند، چیزی که بجز یار هیچ کس نمی تونه تشخیص بده و ... سعی صفا و مروه و هرمله کردن هاش... با کلمات نمی شه توصیفش کرد باید در اون شرایط قرار بگیری تا حسش کنی... روز یازدهم چطور می تونستم از خدایی که همه جا هست وداع کنم! طواف کردم ولی با این امید که همیشه هر جا که هستم گرد او بچرخم و در برابر او سر تعظیم فرود اورم.... اون حال و هوا را نمی شه توصیف کرد و شاید بهتر باشه که در نهان خانه دل باقی بمانه تا حسش و قداستش را از دست نده...
- خیلی ها را بیاد داشتم حتی اونهایی را که با چشم سر ندیده ام ولی با چشم دل زیاد دیدوشون... و این بنده خطا کار چشم به رحمت الهی داشت و برای همه دعا می کرد... این خالق هستی بعضی وقتها چنان بنده های خطا کاری همچون من را مورد لطف و رحمت خودش قرار می ده و براش سنگ تموم میگذاره و همه جوره بهش حال می ده که هیچی نمی تونی بگی و باید مواظب باشی که حب نفس نیاد سراغت و مغرورانه فکر کنی که کسی هستی و حتما لیاقتش را داشتی...
۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه
سیصد وپنجاه و پنجمین روز سال
- سیصد و پنجاه و پنج روز از سال گذشت و بر ما سالی دیگر. عمر به سرعت می گذرد و سالها از پی هم می ایند و می روند. این روزهای پایانی همه در تکاپو و ...
- امروز نوشتم تا ثبت کرده باشم یک روز دیگه از روزهای سال را...تا اگر عمری بود به یاد بیاورم این روزها و سالها را...
- 1390 در راه است و باید به استقبالش رفت...
۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه
۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه
نهم اسفند هشتاد و نه
- ساعت دوازده و سی دقیقه ظهر اهنگ ساعت درونم بصدا در آمد و چشمم به ساعت دیواری اتاق خیره شد و بیاد اوردم نهم اسفند سال شصت و پنج را!!!... برخلاف افتابی بودن نهم اسفند اون سال امروز ابری و بارانی بود! این روز در هر حالی برای من عزیز و گرانقدر است و در خلوتخانه دل خویش سالروزش را گرامی می دارم....
- دستنوشته ها یی که قرار بود معدوم شوند هنوز خوانده می شوند و لرزش دل احساس می شود!!! ... بسیار کنجکاوم بدونم چقدر تغییر کردی؟ چقدر افکارت به افکار اون سالهات نزدیکه و چقدر فاصله گرفته ای!!!...
- دنیا در عین حال که به نظر بزرگ میاد ولی بقدری کوچیک است که ادمی هم باور نمی کنه !!! احساس می کنم یه روزی بر سر راه هم قرار خواهیم گرفت ... نمی دانم عکس العملمان چگونه است ولی یقینا برای چند دقیقه ای مات و مبهوت خواهیم ماند!!! ...
۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه
دعوت
- مسافرت سه روزه با خاطرات زیادی که خواستم بنویسم ولی اینقدر مشغله کاری پیش اومد که دیگه دیر شد و حالا گاه گاهی به یاد خاطراتش میفتم...
- عروسی فرامرز و دیدن همه اون کسانی که خیلی وقت بود ندیده بودمشون. خواستم بنویسم از اتفاقاتی که اون روز افتاد و باز هم دیر شد...
- اتفاقات ریز و درشت...
- سه روز درگیر برگزاری کنکور که دلم می خواد بنویسم ازش ولی اینقدر خسته و کوفته اومدم که نتونستم بنویسم...
- داداشی هم یه سر اومد اینجا که دیدنش به همه دنیا می ارزید و کلی دلخوشی برام بود و هست...
- تا پایان سال زمان زیادی نمونده و کلی کار و برنامه در پیش دارم که از همه مهمتر اماده شدن برای سفر حج هست... نمی دونم چی شده که خدای یکتا لایقم دونسته و دعوتم کرده به خانه اش! اون هم کی؟ سر سال نو! نمی دونم لیاقت دارم از این سفر بهره ببرم یا نه؟ باید در تدارکش باشم. ... حال و هوام این روزها یه جوریه...
۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه
چه زود دیر می شود
- چه آسان تماشاگر سبقت ثانیه هاییم و به عبورشان می خندیم! چه آسان لحظه ها را به کام هم تلخ می کنیم و چه ارزان می فروشیم لذت با هم بودن را! چه زود دیر می شود و نمی دانیم که فردا می آید و شاید ما نباشبم!
اشتراک در:
پستها (Atom)