۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

درس ِ تقلب

  • ـ می دونی ترم چندمه که مشروط شدی؟
  • ـ ترم چهارم!!
  • ـ می دونی که یعنی اخراج؟
  • ـ اره!
  • ـ پس چرا درس نخوندی؟
  • ـ شما که می دونید به زور بابا اومدم تو این رشته!
  • ـ آره، ولی خُب مگه قرار نبود دست از لج و لجبازی برداری و درس بخونی؟
  • ـ آره! راستش استاد می دونید چیه؟ من ورقه هامو خوب نوشتم ولی بهم نمره ندادن!
  • ـ مگه می شه؟
  • ـ آره! اخه ما چهار نفر، ورقه درس ... و درس ... را همه مثل هم نوشتیم، ولی فقط یکیمون نمره خیلی خوب گرفته و بقیه افتادیم!

  • بعدش می شینه رو صندلی، انواع و اقسام روشهای تقلب را برام توضیح می ده!! بعضی شیوه ها را بلد بودم و یک سری هم تازگی داره!!
  • خوبیش به اینه که اگه او در این مدت سه سال هیچی از درس های ما را یاد نگرفته، لااقل من با روشهای جدید تقلب آشنایی پیدا کردم شاید در اینده کاربرد داشته باشه!!

از اعتماد به نفس زیادی که داره خوشم میاد.


۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

مات

  • چشمم افتاد به جعبه کوچک شطرنج که چند سالی است از وقتی دیگه همبازی نداشتم ، همینجوری تو کشو، اون زیر خوابیده! اصلاً یادم نیست از کی و از چه زمانی شطرنج یاد گرفتم ، قاعدتاً باید از داداشی ها و بابا یاد گرفته باشم . فقط اینو یادمه که سال سوم دبستان بودم، تابستان اون سال مدرسه برنامه های تفریحی داشت و برای گروههای مختلف کلاسهای خاصی در نظر گرفته بودند . برای شطرنج فقط سال چهارمی ها به بالا می تونستند شرکت کنند! از کلاسای دیگه خوشم نمی اومد و با کلی رفت و امد و صحبت با مسؤل کلاسها بزور رفتم تو کلاس شطرنج! مربی کلاس برای رو کم کنی به یکی که مثلا زرنگ بود گفت بشین باهاش بازی کن ( می خواستند زود از کلاس بیرونم کنند! ) خوشبختانه بازی را بردم، نفرات دوم و سوم را هم همین جور! خلاصه تو اون تابستان کلی اسمم رفت سر زبانها!! ناگفته نماند که تو خونه با داداشی ها که بازی می کردم مرتب می باختم ولی از رو نمی رفتم تا اینکه کم کم یاد گرفتم که مات نشم! الا به این خان داداشی که تا حالا حریفش نشدم!! محمد هم از کوچیکی شطرنج را زود یاد گرفت، و این جعبه شطرنج کوچیک به خاطر او خریده شد. محمد اینقدر با عمه اش بازی کرد تا بلاخره تونست عمه را مات کنه!! اولین بار که برده بود با هیجان زیاد به خان داداشی می گفت : بابا من تونستم عمه را مات کنم!! بابا، بابا من عمه را مات کردم...
  • دلم برای او، بازی با او و اون روزها تنگ شده! زنگ زدم به محمد، گفت قول می دم تابستون بیام با هم بازی کنیم!

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

پ ا ن د ی

  • از اون موقع هایی هست که حرف برای گفتن خیلی زیاده ولی حرفا گیر کرده تو گلو و بالا نمی یاد!! ... فردا روز بزرگی برای پ ان دی است و نگرانشم... چرا زندگیش اینجوری باید شروع بشه؟ ... ایتقدر که به همه حرفها و عملکردها فکر کرده ام سرم درد گرفته... کاملاً از رفتارهای مادرش شوکه و گیجم. رفتارهایی که کاملاً با عاطفه مادری در تضاد است و قابل درک و باور کردنی نیست... نمی دانم چه بنویسم ... می دانم او امشب خوابش نخواهد برد و فردا شب مادرش!!...

۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه

سؤال

  • هر که رفت
  • پاره ای از دل ِ ما را با خود برد
  • اما او که با ماست
  • او که نرفته است
  • از او بپرسید
  • که چه می کند با دل ِ ما

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

به یادت ـ با خیالت

  • عادتم داده خیال ِ تو، که تنها نشوم. یاد ِ من هم نکنی باز به یادت هستم !

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه


  • دوباره جا ماندم از دلی که هر شب پیاده و تنها تا پیش خدا می رود

  • و باز نمی دانم من دیر رسیدم یا او زود رفت؟

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

جشنواره فیلم

  • به نظرم جشنواره فیلم فجر شروع شده و من حتی شماره اختصاصی مجله فیلم را هم نخریدم!! هر سال به روزنامه فروشی سفارش می دادم ولی امسال یادم رفت... یادش بخیر اون سالها، برا دیدن فیلم های جشنواره با دوستان چه تلاشی که نمی کردیم!! اون موقع ها مثل حالا دانشجو ها سهمیه بلیط نداشتند، و پیش فروشی در کار نبود . برای دیدن فیلمهای مورد علاقه مان باید از این سینما به اون سینما می رفتیم. عجب اشتیاقی ... اولین سالی که سینما کریستال را تو خیابون لاله زار کشف کردیم، برای دیدن فیلم " شاید وقتی دیگر " بهرام بیضایی بود. آن سال آخرین جایی بود که این فیلم اکران می شد و ما کاملاً اتفاقی تو صف خبرنگاران ( بدون اینکه خبر نگار باشیم! ) بدون هیچ دردسری از گیشه داخل سینما بلیط گیر آوردیم! وقتی از دفتر مدیر سینما به خان دادش زنگ زدیم و یواشکی گفتیم ما بلیط اضافه داریم زود خودتو برسون! با تعجب و صدای بلند گفت چی ؟ سینما کریستال؟!!! لاله زار؟!!! شما چه جوری از اونجا سر در آوردین؟!!! سال بعد باز هم رفتیم سینما کریستال و اونهم برای دیدن فیلمهای مخملباف! دو تا فیلمی که بعد ها خیلی سر و صدا به پا کرد و هیچ وقت اکران عمومی نشد!! خوشحالم که فیلمهای " شبهای زاینده رود" و " نوبت عاشقی " را تو جشنواره دیدم.

  • خاطرات خیلی خوبی از جشنواره دارم... تو صف ها ی عریض و طویل و داخل سالن انتظار، بحث های خوبی راجع به فیلمها می شد. ادمهای که برای دیدن فیلم ها می آمدند واقعاً علاقه مند بودند و با مطالعه... الان دو سه سالی هست که دیگه آون شور و هیجان را برای دیدن فیلمهای جشنواره ندارم به چند دلیل 1) سطح کیفی فیلمها پایین اومده و بیشتر گیشه ای شدند 2) بعد از جشنواره، فیلمها براحتی در اختیار آدم هست و می تونه ببینه 3) انگار فیلم ِ جشنواره دیدن یه جورایی مُد شده و مخاطبای اصلی و بیننده های واقعی کمتر شده اند 4) کارگردانهای خوب کمتر فیلم می سازند 5 ) هنر پیشه های خوب کمتر فیلم بازی می کنند 6 ) فیلمنامه ها اخیراً اصلاً جذاب و جالب نیست 7) ...

  • آخرین فیلم هایی که تو جشنواره دیدم " بنام پدر " حاتمی کیا ( خیلی برام قابل احترامه و دوستش دارم) و فیلم " میم مثل مادر " رسول ملا قلی پور ( خدا رحمتش کنه ) بود، و بعد از اون دیگه یه جورایی با جشنواره خدا حافظی کردم!...

پینوشت : الان که به یاد اون روز ها افتادم، دلم هوای دیدن ِ فیلم های جشنواره را کرده! شاید رفتم!! " شاید هم وقتی دیگر ! " ...


۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

نان ِ سنگک و ورقه های امتحانی

  • ورقه های امتحانی مثل نان ِ سنگک می مونند! نان ِ سنگک تازه به تازه و داغش خوشمزه است و زود خورده می شه ولی اگه بمونه و بیات بشه، خوردنش سخته. ورقه های امتحانی را هم باید خیلی زود تصحیح کرد و گرنه اگه بمونه، رو دست ِ آدم باد می کنه و ...
  • یک دسته نان سنگک داشتم که حسابی بیات شده بود و هر دفعه سعی می کردم چشمم بهشون نیفته!! تا اینکه دیروز به خودم نهیب زدم اگه سراغشون نری کپک می زنند و آه ِ چشم براهان ممکن است گریبانت را بگیره!! دیشب تا دیر وقت درگیرشون بودم و بلافاصله هم نمره ها رفت رو سایت.
  • دیشب با خیال راحت خوابیدم، راستش فکر می کردم اگه من بمیرم تکلیف ِ نمرات ِ این بنده خدا ها چی می شه، که بخیر گذشت!...
  • همان روزی که امتحان گرفته می شه ورقه ها باید تصحیح بشه، حتی اگر شب تا صبح بیدار بمونیم!

۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

مست عشقم

مست شوقم

مست دوست

مست ان دلبر که عالم مال اوست



۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

از که بنالیم؟ از یار ...

  • زندگی شاید همین باشد، یک فریب ساده و کوچک، آنهم از دست ِ عزیزی که تو
  • دنیا را جز برای او و جز با او نمی خواهی ...
  • به گمانم زندگی همین باشد!
هر شکستی قصه ای دارد و صدایی نیز هم ...


۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

...

  • دلتنگی را خیلی وقتها در قالب کلمات نمی توان گنجاند...

۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

حکمتش چیست؟

  • این چه حکمتی است که وقتی درس نمی خونیم و امتحانمون را خوب نمی دیم و نمره نمی یاریم می گیم استاد بهم نمره نداد! ... یا مثلاً ردم کرد ... و وقتی درس می خونیم ( شاید هم نمی خونیم!) و نمره خوب می گیریم ( یا با کمک دوستان نمره میاریم! ) می گیم نمره آوردم... یا مثلاً شانزده شدم ... یا قبول شدم ... امان از وقتی که با التماس نمره های زیر ِ 10 را به 9.5 می رسونیم و بعدش به دوستان می گیم این استاد ِ بی انصاف به من 10 نداد!!
  • بهترین راه حل برای اینکه متهم به بی انصافی نشی اینست که اصلاً نمره 9.5 نداشته باشی!!

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

90

  • هفته پر مشغله ای داشتم و زی ن ب اومده بود تا بهش درس بدم. دوشنبه شب مثل ِ همیشه منتظر برنامه 90 بودم ! از اوضاع و احوال بی خبر و نمی دونستم چه اتفاقی افتاده. این خانم خانمها هم که اصلاً به فوتبال علاقه ای نداشت و متعجب از اینکه فوتبال می بینم و 90! بهش که می گفتم یک عضو ثابت تیم بابات و عموهات من بودم ! قهقهه می زد و باور نمی کرد. وسط درس دادن بهش هر از چند گاهی دستم می رفت به کنترل. تا اینکه بلاخره سر و کله عادل خان پیدا شد. قیافه اش داد می زد اوضاع روبراه نیست . چند بار گفتم این چرا امشب اینجوریه؟ از انجایی که درس دادن به برادرزاده مهمتر بود از خیر ِ 90 گذشتم تا اینکه فردا ش فهمیدم اوضاع از چه قرار بوده!
  • به هر سایت و روزنامه ای که سر زدم دیدم حرف از عادل و 90 است. از یه چیزی خیلی حرصم گرفته، بعضی ها که اینقدر سنگ فردوسی پور را به سینه می زنند از اونهایی هستند که خودشان فرق توپ و هندونه را نمی دونند و از جمله کسانی هستند که می خوان سر به تنش نباشه و حالا هی چاپلوسی می کنند و دارن از آب گل الود ماهی می گیرند. تا بوده همین بوده...

  • به نظرم منم یه پُست در مورد 90 گذاشتم که از قافله عقب نمونم!!!

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

مخلصتم ناشناس

  • از درد ِ دل کردن اصلاً خوشم نمیاد. قاعدتاً ادم وقتی با کسی درد دل می کند بعدش باید احساس سبکی کند، ولی برای من اینطور نیست . همیشه ترجیح دادم بنویسم تا حرف بزنم، بسیاری از دستنوشته هام بایگانی شده و خواننده ای نداشته. ولی زمانی که اینجا نوشتن ( به اصطلاح وبلاگ نویسی ) را اغاز کردم می دانستم که هر از چند گاهی ممکن است خواننده ای هم داشته باشم. اون موقع ها می گفتم برا دل ِ خودم می نویسم و دوست نداشتم کسی دستنوشته هامو بخونه و حتی گاهی ناراحت هم می شدم ، حالا باز هم برا دل ِ خودم می نویسم و نه تنها بدم نمیاد کسی بخونه بلکه خوشحال هم می شم، و خوشحالتر از اون که نظر هم بدهد.

  • وقتی ناشناسی برام پیغام گذاشته بود که تقریباً همه نوشته هامو خونده ، احساس بسیار خوشایندی بهم دست داد، این حس از نوع خوشحالی نبود از یه جنس ِ دیگه بود ! از چه جنسی واقعاً نمی دونم. فقط اینو می دونم آدم احساس ارزشمند بودن می کنه ، وقتی می بینه یک کسی پیدا شده و برات وقت گذاشته و نوشته هات را خونده ، و این یعنی بهت ارزش داده و براش اهمیت داشتی. برات وفت گذاشته و بهت اهمیت داده نه به خاطر شغلت، مقامت، شهرتت ، ثروتت و ... بلکه فقط و فقط به واسطه خودت ، احساست ، فکرت و ...

  • ختم کلام : ناشناس خیلی مخلصتم.

۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه

عمر گذر یکساله

  • امروز یک سال است که اینجا می نویسم. شادی ها غم ها دلنوشته ها و... همه اینجا ثبت شده اند. حدود یازده روز است که نتونستم بنویسم، به این دلیل که مشغله زیادی تو این مدت داشتم و حدود یک هفته دیگه هم سرم شلوغه و نمی تونم براحتی بنویسم. انشاء الله در فرصت مناسب.

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

سرعت ـ دقت ـ جریمه

  • تو شش هفته، شش دفعه این اتوبان را رفتیم و برگشتیم. دفعه اول شب بود و با بغض نترکیده ای که تو گلومون بود فقط می خواستیم زودتر بریم تا زودتر برسیم. تو اتوبانی که پرنده پر نمی زد و فقط زوزه های باد به بدنه ماشین می خورد، اصلاً حالیمون نبود که سرعت کمتر از 150 نیست! دفعه های بعد با یک کمی تذکر هر از چند گاهی سرعت ماشین کم می شد ولی خوب تو اتوبان ِ سه بانده پهن ِ به اون خلوتی و اسفالت به اون خوبی مگه می شد ماشین با سرعت پایین حرکت کنه؟ خود بخود سرعت می رفت بالا!! تا اینکه کم کم فهمیدیم دوربین کنترل هست و احتمالاً پلیس هم در کمین! آخرین بار به یکباره دیدیم پلیس چهار تا ماشینو نگه داشته و به ما هم علامت داد که بزن کنار. یه خانمی از ماشین جلویی پیاده شده بود و سعی می کرد پلیس راضی کنه که شوهرش با سرعت زیاد رانندگی نمی کرده. با خودم گفتم اگه دروغ بگیم بعداً چه جوری رومون می شه چشم تو چشم ِ این کیلومتر شماره بندازیم!! فقط گفتیم جناب سرهنگ ما با سرعت مطمينه حرکت می کردیم همون سرعتی که تو کتاب آیین نامه راهنمایی و رانندگی اومده ! و اگه می شه برگه جریمه ما را بدین تا زودتر بریم !! دوباره که راه افتادیم دیدیم نمی شه با سرعت 120 حرکت کرد، به اجبار با همان سرعت مطمینه به راهمان ادامه دادیم در عوض تو تهران جبران کردیم...


۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

یکنواخت و بی روح

  • می خواستم در مورد یکنواختی زندگی و روز مرگی هام بنویسم که به یاد ِ این مطلب ساده و گویا، افتادم که چند وقت پیش تو وبلاگ ِ یه بنده خدایی دیده بودم . ( و چه بد که یادم نیست کی بود ... )

  • ... خُب ساعتمو که پیدا نمی کنم ... بریم
  • ... ساعتت ایناهاش
  • ... بریم ... خُب ساعتمم که پیدا شد...

  • این مثال ساده ای است از این حقیقت و در عین حال شگفت انگیز که زندگی من همیشه همینطور بوده است، مقدمات هر چه باشد نتیجه همواره ثابت است !

۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

بیست گرفتنم آرزوست

  • یک ترم ِ دیگه با همه خوبی ، بدی و خاطراتش گذشت . با دانشجویان یک کلاس که از قبل اشنایی داشتم و این سومین درسی بود که با من داشتند. اگه بعضی هاشون ارشد قبول بشن احتمالاً باز هم باید بنده را تحمل کنند!! جو ِکلاس به نظرم خوب بود و می دونستم بعضی وقتها مخصوصاً یه کاری می کنند که تیکه بپرونم و منم که کم نمیاوردم!!! امان از دست ِ ف ـ ت ! که آخرش هم نشد یه مساله اضافی بهش بدم حل کنه تا به قول ِ خودش بلاخره بتونه بیست بگیره!! یه بار گفتم بیست به چه کارآیدت؟ گفت : از استاد ... بیست گرفتنم آرزوست!!!...
  • کلاس دوم با دانشجویانی بود که برای اولین بار با من کلاس داشتند علی رغم حرف و حدیث های همکارای دیگه ، خیلی راضی بودم و به نظرم ارتباط بسیار خوبی تونستیم با هم برقرار کنیم. هم من راضی بودم و هم ظاهراً آنها ( الله ُ و اعلم...) ... کلاس خیلی پویا بود و همیشه مجال سؤال پرسیدن را داشتند و هیچگاه به خاطر سؤالای پیش پا افتاده تحقیرشون نمی کردم. چون اعتقاد دارم اگه تو کلاس سؤال نپرسه پس چیکار کنه تا مطلب براش جا بیفته؟ و به قول خودشون همین مساله باعث علاقه مند شدنشان به درس شده بود. از معدود کلاسایی بود که وقتی پیشنهاد دادم برای اینکه درس کامل تموم بشه کلاس فوق العاده بگذاریم بدون هیچ چون و چرایی قبول کردند و تقریبا نصف ترم هر هفته دو ساعت اضافه کلاس اومدند... احتمالاً ترم آینده هم یک درس ِ دیگه با هم داریم...
  • کلاس ِ سومی هم داشتم که اصلا دلم نمی خوام در موردش حرف بزنم!!! یه کلاس تو یه دانشکده دیگه با دانشجوهای عجیب غریب... با کلاس نامناسب که درش بسته نمی شد و از همه بدتر یک تخته وایت برد بسیار نامناسب تر... انقدر از وضعیت فیزیکی کلاس شاکی بودم که جلسه آخر یک نامه بالا بلند برای رییس دانشکده شان نوشتم و گفتم از این به یعد من عطای چنین دانشکده هایی را به لقایشان می بخشم... در طول ترم چند بار تذکر داده بودم ولی کو گوش شنوا... مثلا خیر سرشون با بنده هم رودربایستی داشتند و هی می گفتند چشم...

۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

باید رها شوم

  • دوست دارم تمام دغدغه های خود را به آبشار ِ عظیمی بسپارم و همانند یک ماهی در مسیر رودخانه ای مواج شنا کنم... می خواهم همانند یک ماهی آزاد، خود را از همه وابستگی ها رها کنم و فارغ و آزاد در آبهای زلال و پاک شنا کنم... باید رها شوم ... باید خود را به آبهای روان بسپارم ...

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

چله نشینی

  • چله نشینت شدیم و چه زود گذشت ... پدر نبودنت را باور ندارم چه برسد به اینکه باور کنم چهل روز هم گذشته ... هنوز هر گاه که به مادر تلفن می زنم اولین جمله ای که به ذهنم خطور می کند احوالپرسیت از مادر است که با بغض فرو می دهمش و چند ثانیه ای سکوت می کنم ... هنوز منتظرم که گوشی را از مادر بگیری و احوالم را بپرسی ... ولی ... پدر باور ندارم که یتیم شده ام ...

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

یاد ِ طاقت سوز

  • ای پدر رسم ِ صداقت از تو، من آموختم

  • از فضیلت، از نجابت، تکته ها آموختم

  • ای همیشه در دل ما یاد ِ طاقت سوز ِ تو

  • همجو شمع نیمه شب با چشم گریان سوختم

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

چون باد ـ چون باران

  • چون باد پرواز کن

  • چون باران طراوتی بخش بر این گلبرگها

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

جرم است مهربانی

  • با طعنه و بهانه رنگ از رخم پراندند

  • در عصر ِ تازیانه جرم است مهربانی

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

تفال شب ِ یلدا

  • اگر آن طايـر قدسـي ز دَرَم بـاز آيد

    عُمر بگذشته به پيـرانه سرم باز آيد

    دارم امّيد بر اين اشك چو باران كه دگر

    برق دولـت كه برفـت از نظـرم ، باز آيد

    آنكه تاجِ سرِ من خاكِ كفِ پايش بود

    از خـدا مي طلبم تا به سَـرَم باز آيد

    خواهم اندر عقبش رفت به ياران عزيز

    شخـصم ار باز نيــايد ، خبـرم بـاز آيــد

    گر نثـــارِ قـدمِ يــارِ گـرامــــــي نكنم

    گوهر جان ، به چه كار دگرم باز آيد

    كوس نودولتي از بام سعادت بزنم

    گر ببيــنم كه مَـهِ نوسفــــرم باز آيد

    مانعش غلغل چنگ است و شكر خواب صبوح

    ور نـــه گـر بشـنوَد آهِ سحَــــــــرم ، بـاز آيـــد

    آرزومند رُخ شاه چو ماهم حافظ

    همّتي تا به سلامت زدَرَم باز آيد


۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

  • دلم براي كسي تنگ است كه آفتاب صداقت را به ميهماني گلهاي باغ مي آورد.

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

زندگی و مرگ

  • زندگی فرصت بس کوتاهی است تا بدانیم مرگ آخرین نقطه پرواز پرستو نیست، مرگ هم حادثه است مثل افتادن برگ. که بدانیم پس از خواب ِ زمستانی خاک، نفس ِ سبز ِ بهاری جاری است.

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

شکسته

  • زین خاطر هر چه می گویم
  • چون آینه است
  • ولی شکسته


  • نگاهم چون صدایم خسته است ...

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

...

  • پس تو آرزوهایت را
  • کجای این کوچه جا گذاشته ای،
  • که حالا کاشی این همه خانه... شکسته و
  • دریچه ی این همه دیوار، بسته و
  • دیوار این همه دل خسته ... خراب!

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

عرفه

  • عرفه کوی خدایی و امتداد ِ شب قدر و دل وقف ِ خدا کردن است ...

  • ای کاش کسی هم نام ما را بر خاک ِ عرفه بنویسد ...

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

تسلیم بر مشیت الهی

  • غم از دست دادن پدر بسیار جانگداز و طاقت فرساست ، لیکن آنچه باعث تسلی و کاهش این مصیبت می گردد تسلیم و رضایت بر این مشیت الهی است.

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه


  • صدای گریه ام را بشنو

  • تمام این اشکها از دوری توست

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه


  • هر مرگ اشارتی است بر حیاتی دیگر

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

آرام ِ جانم رفت

ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم می رود

گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود


۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

صبوری کن ای دل

  • به نقل از دوستان و اشنایان که می گفتند : هر وقت می بینیمت لبخند بر لب داری و چهره ات باز است و من در پاسخ به خنده می گفتم : این خصلت را از پدر به ارث برده ام ، اگر چه در خوشرویی خیلی از او عقب هستم ولی یک کمی یاد گرفته ام. ولی بابا حالا لبخند رو لبام خشکیده و به دیگران که نگاه می کنم بغض گلویم را می فشارد. بابا تا حالا نمی دونستم یتیمی اینقدر سخت باشه. دیروز تو کلاس که درس می دادم نمی تونستم به چهره " مطهرهً " یتیم، که بارها و بارها برام از نبود پدرش حرف زده بود و اشک ریخته بود نگاه کنم و او هم نگاهش را از من می دزدید. بابا صبوری کردن خیلی سخته، سعی می کنم غم نبودنت را تحمل کنم ولی چه کنم که خیلی برام سخت و دردناکه. بابا تو داغ ِ برادر دیدی و صبوری کردی ، برای برادر زاده هات پدری کردی و دست نوازش بر سرشان کشیدی ولی حالا کی می خواد هم ما و هم اونها را نوازش کنه؟ بابا در مراسمت خیلی ها دلتنگت بودند و احساس یتیمی می کردند. ... بابا خیلی سخته ولی باید سعی کنم صبور باشم. بابا بخدا سخته یتیم بودن ولی سعی می کنم مثل خودت صبور باشم ...

۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

بغض پنهان

  • مادر در سوگ پدر گریه نمی کند. بغض نترکیده اش را در دل پنهان کرده تا برای همیشه در دلش باقی بماند. او می خواهد یاد و خاطر ِ پدر همیشه همراهش باشد. ... ای کاش گریه می کرد ... او این مصیبنت را به فرداهای خودش منتقل می کند و دیگر ارام نمی گیرد. ... ای کاش گریه می کرد...

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

در سوگ پدر

  • پدرم دیده به سویت نگران است هنوز

  • غم نا دیدن تو بار گران است هنوز

  • آنقدر مهر و وفا بر همگان کردی تو

  • نام نیکت همه جا ورد زبان است هنوز



۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

مقصد ما، راه ماست

  • مقصد پروانه ها راهشان است. برای پروانه ها مهم این است که همواره در راه باشند، توقف برای آنها به منزله مرگشان است. پروانه ها آرام آرام و پیوسته در حال تلاش و حرکتند و به راهشان ادامه می دهند، اگر چه ممکن است در بین راه عمرشان به پایان برسد.

  • مرگ دیر یا زود فرا می رسد و عمر کوتاه است ولی مهم این است که برای همیشه و همواره در راه باشی و حرکت!

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

نا کس، کس نمی گردد ...

  • من از افتادن سنبل بر خاک دانستم
  • که کس نا کس نمی گردد از این افتان و خیزان ها

  • من از روییدن خار بر دیوار فهمیدم
  • که نا کس، کس نمی گردد از این بالا نشین ها

برای بعضیا واقعاً متاسفم و برای خودم بیشتر که به بعضی ها بها دادم در حالی که ارزش نداشت و وقتمو براش تلف کردم! ... حرفی نزنم بهتر است ... از این به بعد حتی ارزش توهین کردن هم ندارد.


۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

مهربانی

  • مـهربانی صفت بـارز عشـاق خــداست
  • یادمان باشد که از این کار ابایی نکنیم

  • مهرورزی و محبت برایمان دوستی و صمیمیت به ارمغان می آورد، چنانکه در آغاز هر کاری " بنام خداوند بخشنده و مهربان " بر زبانمان جاری می شود.


مدتی پیش این بیت شعر را برای یکی از دوستان که فکر می کردم با مطلب بلاگش همسانی داره را کامنت گذاشتم و چند روز بعد او همین بیت را برایم کامنت گذاشت! نمی دانم چرا؟ شاید خواسته پس بفرسته؟!! ... شاید هم ... نمی دانم ...
این هم از خاصیت ِ دنیای مجازی است که کمتر با روحیات همدیگه آشنایی داریم !!


۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

یک دقیقه سکوت

  • یک دقیقه سکوت به احترام دوستانی که هر گاه به آنها نیاز داشتم بهترینشان تنهایی بود!


۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

ویران نکنیم

  • گاهی می شه با یک جمله باعث پیشرفت کسی شد و زندگی او را دگرگون کرد بدون اینکه بدانیم یا حتی بخواهیم... و گاهی هم می شه که با یک جمله زندگی کسانی را ویران کنیم با آنکه می دانیم و شاید هم می خواهیم!! ...

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

نوشتن آرامش میاره

  • سالیان سال است که می دانم با نوشتن می تونم خودمو بیرون بریزم و تخلیه کنم، اوایل نوشتنه هامو پس از نوشتن پاره می کردم و بعد کم کم خودمو قانع کردم که تو سالنامه ها بنویسم و نگه شون دارم. مدتی است با اینکه اینجا می نویسم ولی خب گاه گاهی دست به قلم هم می برم. گاهی نمی تونم همه حرفهامو بریزم اینجا، نه برای اینکه ممکن است خواننده ای داشته باشه بلکه به دلیل اینکه چند وقت دیگه که بهشون سر بزنم دوباره آتیشم می زنند! شاید از همون نوع حرفایی که بعضی ها اسمش را گذاشتن حرفهای نگفتنی!! چند روزی بود که منم حرفام نگفتنی بود و ننوشتم ! حتی نتونستم کاغذ ِ سفید را رنگین کنم!...
  • باید بشینم و دوباره با خودم مذاکره کنم تا شاید قانع بشم که همون حرفها را هم باید نوشت...
  • نوشتن آرامم می کنه. به این ارامش نیاز دارم...


۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

تاثیر گذاری

  • بعضی وقتها آدمهایی وارد زندگی مون می شن که نمی توان تاثیرشان را در زندگی نادیده گرفت. یک دوست ، یک همکلاسی، یک دانشجو و یک استاد گاهی در زندگی آدم چنان تاثیر می ذارن که مسیر زندگی را عوض می کنند و این تاثیر گذاری آنقدر اروم اروم صورت می گیره که خود آدم هم متوجه نمی شه!

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

پرواز تا خدا زیر ِ باران

  • در قاب خیس پنجره چک چک آواز باران شنیده می شه . در بلور قطره ها بر شیشه، دلتنگی ابر دیده می شه. می خواهم لبریز شوم از این قطره ها، می خواهم لحظه های تازه ای را آغاز کنم. به زیر باران می روم. برگهای خشک و زرد پاییزی کاملاً خیس شده اند و بوی خوش باران تو کوچه پیچیده. ...
  • حالا دیگه هم باران میاد و هم نمیاد. سرم را بالا می کنم و به اسمان نگاه می کنم. نمی دانم خیسی صورتم از نم نم ابر هاست یا از نم نم چشمانم. ...

  • لبخند می زنم، لحظه های تازه ای را آغاز می کنم!

  • زیر باران می توان تا خدا پرواز کرد!

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

گفته بودی ، گفته بودم

  • جه زود فراموش کردی که گفته بودی هیچگاه فراموشت نمی کنم!

  • چه زود فراموش کردم که گفته بودم خیلی زود فراموشت می کنم!

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

سخنوران قهار

  • مدتها بود سعی می کردم کمتر تو این جلسات جلوس کنم ولی این دفعه نتونستم طفره برم و مجبور شدم برم! همه به شکل شیوایی سخنوری می کنند و حرفهای قشنگ قشنگ می زنند و من در افکار ِ خود غوطه ورم ـ عالیه! اگه همه این حرفها به مرحله عمل در اید چه شود!؟ به به چقدر پیشرفت می کنیم؟ اصلاً با این حرفها مگه می شه مشکلی هم باقی بمونه؟ یکدفعه چای و شیرینی تعارف می شه و من از عالم رویا و خیال ِ خود بیرون میام! فکر کنم معلوم بود از یه جایی به بعد اصلاً به حرفا گوش نمی کردم! اصولاً اکثر مقامات اعم از مدیران رده بالا تا رده پایین سخنوران قهاری هستند و به شکل حیرت انگیزی خوب حرف می زنند ! فقط یک اشکال اساسی وجود داره و آنهم اینکه همه حرفهای خوب به هیچ شکلی نمی شه که با هم جمع بشن! یعنی آدمها جمع می شن ولی حرفاشون تفریق!!

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

خلق لحظه ها ـ یادگاری خاطره ها

  • اومدیم به این دنیای فانی تا لحظاتمون را خلق کنیم ... موندیم توی این کره ی گرد، آویزون، تا با ثانیه ها دوستی کنیم ... میریم از این خاک تا خاطره ها مون را به یادگار بذاریم ...

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

آدمها

  • چه غم انگیز است که آدمها دیر بهم می رسند...

  • عرض کردم آدمها...

شاعره ای بنام صفار زاده

  • عشق مي ورزند
  • يک روز که روي سکوي مترو قدم مي زني
  • با انتظار خط کمربندي در چشمانت
  • مردم را مي شنوي که به هم مي گويند
  • چه روز آفتابي قشنگي اينطور نيست
  • تو به سوي بالا نگاه مي کني و مي بيني
  • سقف دارد روي سرت فشار مي آورد ...



خدایش رحمت کند، دکتر طاهره صفار زاده هم به دیار باقی شتافت. شاید یکی از همین روزها هم نوبت من باشد...


۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

زندگی

  • هی فلانی
  • زندگی شاید همین باشد :
  • یک فریب ساده و کوچک ، آنهم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او ، و جز با او نمی خواهی !
  • من گمانم زندگی همین باشد...