- چشمم افتاد به جعبه کوچک شطرنج که چند سالی است از وقتی دیگه همبازی نداشتم ، همینجوری تو کشو، اون زیر خوابیده! اصلاً یادم نیست از کی و از چه زمانی شطرنج یاد گرفتم ، قاعدتاً باید از داداشی ها و بابا یاد گرفته باشم . فقط اینو یادمه که سال سوم دبستان بودم، تابستان اون سال مدرسه برنامه های تفریحی داشت و برای گروههای مختلف کلاسهای خاصی در نظر گرفته بودند . برای شطرنج فقط سال چهارمی ها به بالا می تونستند شرکت کنند! از کلاسای دیگه خوشم نمی اومد و با کلی رفت و امد و صحبت با مسؤل کلاسها بزور رفتم تو کلاس شطرنج! مربی کلاس برای رو کم کنی به یکی که مثلا زرنگ بود گفت بشین باهاش بازی کن ( می خواستند زود از کلاس بیرونم کنند! ) خوشبختانه بازی را بردم، نفرات دوم و سوم را هم همین جور! خلاصه تو اون تابستان کلی اسمم رفت سر زبانها!! ناگفته نماند که تو خونه با داداشی ها که بازی می کردم مرتب می باختم ولی از رو نمی رفتم تا اینکه کم کم یاد گرفتم که مات نشم! الا به این خان داداشی که تا حالا حریفش نشدم!! محمد هم از کوچیکی شطرنج را زود یاد گرفت، و این جعبه شطرنج کوچیک به خاطر او خریده شد. محمد اینقدر با عمه اش بازی کرد تا بلاخره تونست عمه را مات کنه!! اولین بار که برده بود با هیجان زیاد به خان داداشی می گفت : بابا من تونستم عمه را مات کنم!! بابا، بابا من عمه را مات کردم...
- دلم برای او، بازی با او و اون روزها تنگ شده! زنگ زدم به محمد، گفت قول می دم تابستون بیام با هم بازی کنیم!
۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه
مات
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر