- دلتنگی را خیلی وقتها در قالب کلمات نمی توان گنجاند...
۱۳۸۷ بهمن ۸, سهشنبه
۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه
حکمتش چیست؟
- این چه حکمتی است که وقتی درس نمی خونیم و امتحانمون را خوب نمی دیم و نمره نمی یاریم می گیم استاد بهم نمره نداد! ... یا مثلاً ردم کرد ... و وقتی درس می خونیم ( شاید هم نمی خونیم!) و نمره خوب می گیریم ( یا با کمک دوستان نمره میاریم! ) می گیم نمره آوردم... یا مثلاً شانزده شدم ... یا قبول شدم ... امان از وقتی که با التماس نمره های زیر ِ 10 را به 9.5 می رسونیم و بعدش به دوستان می گیم این استاد ِ بی انصاف به من 10 نداد!!
- بهترین راه حل برای اینکه متهم به بی انصافی نشی اینست که اصلاً نمره 9.5 نداشته باشی!!
۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه
90
- هفته پر مشغله ای داشتم و زی ن ب اومده بود تا بهش درس بدم. دوشنبه شب مثل ِ همیشه منتظر برنامه 90 بودم ! از اوضاع و احوال بی خبر و نمی دونستم چه اتفاقی افتاده. این خانم خانمها هم که اصلاً به فوتبال علاقه ای نداشت و متعجب از اینکه فوتبال می بینم و 90! بهش که می گفتم یک عضو ثابت تیم بابات و عموهات من بودم ! قهقهه می زد و باور نمی کرد. وسط درس دادن بهش هر از چند گاهی دستم می رفت به کنترل. تا اینکه بلاخره سر و کله عادل خان پیدا شد. قیافه اش داد می زد اوضاع روبراه نیست . چند بار گفتم این چرا امشب اینجوریه؟ از انجایی که درس دادن به برادرزاده مهمتر بود از خیر ِ 90 گذشتم تا اینکه فردا ش فهمیدم اوضاع از چه قرار بوده!
- به هر سایت و روزنامه ای که سر زدم دیدم حرف از عادل و 90 است. از یه چیزی خیلی حرصم گرفته، بعضی ها که اینقدر سنگ فردوسی پور را به سینه می زنند از اونهایی هستند که خودشان فرق توپ و هندونه را نمی دونند و از جمله کسانی هستند که می خوان سر به تنش نباشه و حالا هی چاپلوسی می کنند و دارن از آب گل الود ماهی می گیرند. تا بوده همین بوده...
- به نظرم منم یه پُست در مورد 90 گذاشتم که از قافله عقب نمونم!!!
۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه
مخلصتم ناشناس
- از درد ِ دل کردن اصلاً خوشم نمیاد. قاعدتاً ادم وقتی با کسی درد دل می کند بعدش باید احساس سبکی کند، ولی برای من اینطور نیست . همیشه ترجیح دادم بنویسم تا حرف بزنم، بسیاری از دستنوشته هام بایگانی شده و خواننده ای نداشته. ولی زمانی که اینجا نوشتن ( به اصطلاح وبلاگ نویسی ) را اغاز کردم می دانستم که هر از چند گاهی ممکن است خواننده ای هم داشته باشم. اون موقع ها می گفتم برا دل ِ خودم می نویسم و دوست نداشتم کسی دستنوشته هامو بخونه و حتی گاهی ناراحت هم می شدم ، حالا باز هم برا دل ِ خودم می نویسم و نه تنها بدم نمیاد کسی بخونه بلکه خوشحال هم می شم، و خوشحالتر از اون که نظر هم بدهد.
- وقتی ناشناسی برام پیغام گذاشته بود که تقریباً همه نوشته هامو خونده ، احساس بسیار خوشایندی بهم دست داد، این حس از نوع خوشحالی نبود از یه جنس ِ دیگه بود ! از چه جنسی واقعاً نمی دونم. فقط اینو می دونم آدم احساس ارزشمند بودن می کنه ، وقتی می بینه یک کسی پیدا شده و برات وقت گذاشته و نوشته هات را خونده ، و این یعنی بهت ارزش داده و براش اهمیت داشتی. برات وفت گذاشته و بهت اهمیت داده نه به خاطر شغلت، مقامت، شهرتت ، ثروتت و ... بلکه فقط و فقط به واسطه خودت ، احساست ، فکرت و ...
- ختم کلام : ناشناس خیلی مخلصتم.
۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه
عمر گذر یکساله
- امروز یک سال است که اینجا می نویسم. شادی ها غم ها دلنوشته ها و... همه اینجا ثبت شده اند. حدود یازده روز است که نتونستم بنویسم، به این دلیل که مشغله زیادی تو این مدت داشتم و حدود یک هفته دیگه هم سرم شلوغه و نمی تونم براحتی بنویسم. انشاء الله در فرصت مناسب.
۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه
سرعت ـ دقت ـ جریمه
- تو شش هفته، شش دفعه این اتوبان را رفتیم و برگشتیم. دفعه اول شب بود و با بغض نترکیده ای که تو گلومون بود فقط می خواستیم زودتر بریم تا زودتر برسیم. تو اتوبانی که پرنده پر نمی زد و فقط زوزه های باد به بدنه ماشین می خورد، اصلاً حالیمون نبود که سرعت کمتر از 150 نیست! دفعه های بعد با یک کمی تذکر هر از چند گاهی سرعت ماشین کم می شد ولی خوب تو اتوبان ِ سه بانده پهن ِ به اون خلوتی و اسفالت به اون خوبی مگه می شد ماشین با سرعت پایین حرکت کنه؟ خود بخود سرعت می رفت بالا!! تا اینکه کم کم فهمیدیم دوربین کنترل هست و احتمالاً پلیس هم در کمین! آخرین بار به یکباره دیدیم پلیس چهار تا ماشینو نگه داشته و به ما هم علامت داد که بزن کنار. یه خانمی از ماشین جلویی پیاده شده بود و سعی می کرد پلیس راضی کنه که شوهرش با سرعت زیاد رانندگی نمی کرده. با خودم گفتم اگه دروغ بگیم بعداً چه جوری رومون می شه چشم تو چشم ِ این کیلومتر شماره بندازیم!! فقط گفتیم جناب سرهنگ ما با سرعت مطمينه حرکت می کردیم همون سرعتی که تو کتاب آیین نامه راهنمایی و رانندگی اومده ! و اگه می شه برگه جریمه ما را بدین تا زودتر بریم !! دوباره که راه افتادیم دیدیم نمی شه با سرعت 120 حرکت کرد، به اجبار با همان سرعت مطمینه به راهمان ادامه دادیم در عوض تو تهران جبران کردیم...
۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه
یکنواخت و بی روح
- می خواستم در مورد یکنواختی زندگی و روز مرگی هام بنویسم که به یاد ِ این مطلب ساده و گویا، افتادم که چند وقت پیش تو وبلاگ ِ یه بنده خدایی دیده بودم . ( و چه بد که یادم نیست کی بود ... )
- ... خُب ساعتمو که پیدا نمی کنم ... بریم
- ... ساعتت ایناهاش
- ... بریم ... خُب ساعتمم که پیدا شد...
- این مثال ساده ای است از این حقیقت و در عین حال شگفت انگیز که زندگی من همیشه همینطور بوده است، مقدمات هر چه باشد نتیجه همواره ثابت است !
۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه
بیست گرفتنم آرزوست
- یک ترم ِ دیگه با همه خوبی ، بدی و خاطراتش گذشت . با دانشجویان یک کلاس که از قبل اشنایی داشتم و این سومین درسی بود که با من داشتند. اگه بعضی هاشون ارشد قبول بشن احتمالاً باز هم باید بنده را تحمل کنند!! جو ِکلاس به نظرم خوب بود و می دونستم بعضی وقتها مخصوصاً یه کاری می کنند که تیکه بپرونم و منم که کم نمیاوردم!!! امان از دست ِ ف ـ ت ! که آخرش هم نشد یه مساله اضافی بهش بدم حل کنه تا به قول ِ خودش بلاخره بتونه بیست بگیره!! یه بار گفتم بیست به چه کارآیدت؟ گفت : از استاد ... بیست گرفتنم آرزوست!!!...
- کلاس دوم با دانشجویانی بود که برای اولین بار با من کلاس داشتند علی رغم حرف و حدیث های همکارای دیگه ، خیلی راضی بودم و به نظرم ارتباط بسیار خوبی تونستیم با هم برقرار کنیم. هم من راضی بودم و هم ظاهراً آنها ( الله ُ و اعلم...) ... کلاس خیلی پویا بود و همیشه مجال سؤال پرسیدن را داشتند و هیچگاه به خاطر سؤالای پیش پا افتاده تحقیرشون نمی کردم. چون اعتقاد دارم اگه تو کلاس سؤال نپرسه پس چیکار کنه تا مطلب براش جا بیفته؟ و به قول خودشون همین مساله باعث علاقه مند شدنشان به درس شده بود. از معدود کلاسایی بود که وقتی پیشنهاد دادم برای اینکه درس کامل تموم بشه کلاس فوق العاده بگذاریم بدون هیچ چون و چرایی قبول کردند و تقریبا نصف ترم هر هفته دو ساعت اضافه کلاس اومدند... احتمالاً ترم آینده هم یک درس ِ دیگه با هم داریم...
- کلاس ِ سومی هم داشتم که اصلا دلم نمی خوام در موردش حرف بزنم!!! یه کلاس تو یه دانشکده دیگه با دانشجوهای عجیب غریب... با کلاس نامناسب که درش بسته نمی شد و از همه بدتر یک تخته وایت برد بسیار نامناسب تر... انقدر از وضعیت فیزیکی کلاس شاکی بودم که جلسه آخر یک نامه بالا بلند برای رییس دانشکده شان نوشتم و گفتم از این به یعد من عطای چنین دانشکده هایی را به لقایشان می بخشم... در طول ترم چند بار تذکر داده بودم ولی کو گوش شنوا... مثلا خیر سرشون با بنده هم رودربایستی داشتند و هی می گفتند چشم...
۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه
باید رها شوم
- دوست دارم تمام دغدغه های خود را به آبشار ِ عظیمی بسپارم و همانند یک ماهی در مسیر رودخانه ای مواج شنا کنم... می خواهم همانند یک ماهی آزاد، خود را از همه وابستگی ها رها کنم و فارغ و آزاد در آبهای زلال و پاک شنا کنم... باید رها شوم ... باید خود را به آبهای روان بسپارم ...
۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه
چله نشینی
- چله نشینت شدیم و چه زود گذشت ... پدر نبودنت را باور ندارم چه برسد به اینکه باور کنم چهل روز هم گذشته ... هنوز هر گاه که به مادر تلفن می زنم اولین جمله ای که به ذهنم خطور می کند احوالپرسیت از مادر است که با بغض فرو می دهمش و چند ثانیه ای سکوت می کنم ... هنوز منتظرم که گوشی را از مادر بگیری و احوالم را بپرسی ... ولی ... پدر باور ندارم که یتیم شده ام ...
۱۳۸۷ دی ۳, سهشنبه
یاد ِ طاقت سوز
- ای پدر رسم ِ صداقت از تو، من آموختم
- از فضیلت، از نجابت، تکته ها آموختم
- ای همیشه در دل ما یاد ِ طاقت سوز ِ تو
- همجو شمع نیمه شب با چشم گریان سوختم
۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه
۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه
۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه
تفال شب ِ یلدا
اگر آن طايـر قدسـي ز دَرَم بـاز آيد
عُمر بگذشته به پيـرانه سرم باز آيد
دارم امّيد بر اين اشك چو باران كه دگر
برق دولـت كه برفـت از نظـرم ، باز آيد
آنكه تاجِ سرِ من خاكِ كفِ پايش بود
از خـدا مي طلبم تا به سَـرَم باز آيد
خواهم اندر عقبش رفت به ياران عزيز
شخـصم ار باز نيــايد ، خبـرم بـاز آيــد
گر نثـــارِ قـدمِ يــارِ گـرامــــــي نكنم
گوهر جان ، به چه كار دگرم باز آيد
كوس نودولتي از بام سعادت بزنم
گر ببيــنم كه مَـهِ نوسفــــرم باز آيد
مانعش غلغل چنگ است و شكر خواب صبوح
ور نـــه گـر بشـنوَد آهِ سحَــــــــرم ، بـاز آيـــد
همّتي تا به سلامت زدَرَم باز آيد
۱۳۸۷ آذر ۲۶, سهشنبه
زندگی و مرگ
- زندگی فرصت بس کوتاهی است تا بدانیم مرگ آخرین نقطه پرواز پرستو نیست، مرگ هم حادثه است مثل افتادن برگ. که بدانیم پس از خواب ِ زمستانی خاک، نفس ِ سبز ِ بهاری جاری است.
۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه
۱۳۸۷ آذر ۱۹, سهشنبه
...
- پس تو آرزوهایت را
- کجای این کوچه جا گذاشته ای،
- که حالا کاشی این همه خانه... شکسته و
- دریچه ی این همه دیوار، بسته و
- دیوار این همه دل خسته ... خراب!
۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه
عرفه
- عرفه کوی خدایی و امتداد ِ شب قدر و دل وقف ِ خدا کردن است ...
- ای کاش کسی هم نام ما را بر خاک ِ عرفه بنویسد ...
۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه
تسلیم بر مشیت الهی
- غم از دست دادن پدر بسیار جانگداز و طاقت فرساست ، لیکن آنچه باعث تسلی و کاهش این مصیبت می گردد تسلیم و رضایت بر این مشیت الهی است.
۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه
۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه
۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه
آرام ِ جانم رفت
ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود
من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم می رود
گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود
محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود
من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم می رود
گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود
محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود
۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه
صبوری کن ای دل
- به نقل از دوستان و اشنایان که می گفتند : هر وقت می بینیمت لبخند بر لب داری و چهره ات باز است و من در پاسخ به خنده می گفتم : این خصلت را از پدر به ارث برده ام ، اگر چه در خوشرویی خیلی از او عقب هستم ولی یک کمی یاد گرفته ام. ولی بابا حالا لبخند رو لبام خشکیده و به دیگران که نگاه می کنم بغض گلویم را می فشارد. بابا تا حالا نمی دونستم یتیمی اینقدر سخت باشه. دیروز تو کلاس که درس می دادم نمی تونستم به چهره " مطهرهً " یتیم، که بارها و بارها برام از نبود پدرش حرف زده بود و اشک ریخته بود نگاه کنم و او هم نگاهش را از من می دزدید. بابا صبوری کردن خیلی سخته، سعی می کنم غم نبودنت را تحمل کنم ولی چه کنم که خیلی برام سخت و دردناکه. بابا تو داغ ِ برادر دیدی و صبوری کردی ، برای برادر زاده هات پدری کردی و دست نوازش بر سرشان کشیدی ولی حالا کی می خواد هم ما و هم اونها را نوازش کنه؟ بابا در مراسمت خیلی ها دلتنگت بودند و احساس یتیمی می کردند. ... بابا خیلی سخته ولی باید سعی کنم صبور باشم. بابا بخدا سخته یتیم بودن ولی سعی می کنم مثل خودت صبور باشم ...
۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه
بغض پنهان
- مادر در سوگ پدر گریه نمی کند. بغض نترکیده اش را در دل پنهان کرده تا برای همیشه در دلش باقی بماند. او می خواهد یاد و خاطر ِ پدر همیشه همراهش باشد. ... ای کاش گریه می کرد ... او این مصیبنت را به فرداهای خودش منتقل می کند و دیگر ارام نمی گیرد. ... ای کاش گریه می کرد...
۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه
در سوگ پدر
- پدرم دیده به سویت نگران است هنوز
- غم نا دیدن تو بار گران است هنوز
- آنقدر مهر و وفا بر همگان کردی تو
- نام نیکت همه جا ورد زبان است هنوز
۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه
مقصد ما، راه ماست
- مقصد پروانه ها راهشان است. برای پروانه ها مهم این است که همواره در راه باشند، توقف برای آنها به منزله مرگشان است. پروانه ها آرام آرام و پیوسته در حال تلاش و حرکتند و به راهشان ادامه می دهند، اگر چه ممکن است در بین راه عمرشان به پایان برسد.
- مرگ دیر یا زود فرا می رسد و عمر کوتاه است ولی مهم این است که برای همیشه و همواره در راه باشی و حرکت!
۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه
نا کس، کس نمی گردد ...
- من از افتادن سنبل بر خاک دانستم
- که کس نا کس نمی گردد از این افتان و خیزان ها
- من از روییدن خار بر دیوار فهمیدم
- که نا کس، کس نمی گردد از این بالا نشین ها
برای بعضیا واقعاً متاسفم و برای خودم بیشتر که به بعضی ها بها دادم در حالی که ارزش نداشت و وقتمو براش تلف کردم! ... حرفی نزنم بهتر است ... از این به بعد حتی ارزش توهین کردن هم ندارد.
۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه
مهربانی
- مـهربانی صفت بـارز عشـاق خــداست
- یادمان باشد که از این کار ابایی نکنیم
- مهرورزی و محبت برایمان دوستی و صمیمیت به ارمغان می آورد، چنانکه در آغاز هر کاری " بنام خداوند بخشنده و مهربان " بر زبانمان جاری می شود.
مدتی پیش این بیت شعر را برای یکی از دوستان که فکر می کردم با مطلب بلاگش همسانی داره را کامنت گذاشتم و چند روز بعد او همین بیت را برایم کامنت گذاشت! نمی دانم چرا؟ شاید خواسته پس بفرسته؟!! ... شاید هم ... نمی دانم ...
این هم از خاصیت ِ دنیای مجازی است که کمتر با روحیات همدیگه آشنایی داریم !!
۱۳۸۷ آبان ۲۱, سهشنبه
۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه
ویران نکنیم
- گاهی می شه با یک جمله باعث پیشرفت کسی شد و زندگی او را دگرگون کرد بدون اینکه بدانیم یا حتی بخواهیم... و گاهی هم می شه که با یک جمله زندگی کسانی را ویران کنیم با آنکه می دانیم و شاید هم می خواهیم!! ...
۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه
نوشتن آرامش میاره
- سالیان سال است که می دانم با نوشتن می تونم خودمو بیرون بریزم و تخلیه کنم، اوایل نوشتنه هامو پس از نوشتن پاره می کردم و بعد کم کم خودمو قانع کردم که تو سالنامه ها بنویسم و نگه شون دارم. مدتی است با اینکه اینجا می نویسم ولی خب گاه گاهی دست به قلم هم می برم. گاهی نمی تونم همه حرفهامو بریزم اینجا، نه برای اینکه ممکن است خواننده ای داشته باشه بلکه به دلیل اینکه چند وقت دیگه که بهشون سر بزنم دوباره آتیشم می زنند! شاید از همون نوع حرفایی که بعضی ها اسمش را گذاشتن حرفهای نگفتنی!! چند روزی بود که منم حرفام نگفتنی بود و ننوشتم ! حتی نتونستم کاغذ ِ سفید را رنگین کنم!...
- باید بشینم و دوباره با خودم مذاکره کنم تا شاید قانع بشم که همون حرفها را هم باید نوشت...
- نوشتن آرامم می کنه. به این ارامش نیاز دارم...
۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه
تاثیر گذاری
- بعضی وقتها آدمهایی وارد زندگی مون می شن که نمی توان تاثیرشان را در زندگی نادیده گرفت. یک دوست ، یک همکلاسی، یک دانشجو و یک استاد گاهی در زندگی آدم چنان تاثیر می ذارن که مسیر زندگی را عوض می کنند و این تاثیر گذاری آنقدر اروم اروم صورت می گیره که خود آدم هم متوجه نمی شه!
۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه
پرواز تا خدا زیر ِ باران
- در قاب خیس پنجره چک چک آواز باران شنیده می شه . در بلور قطره ها بر شیشه، دلتنگی ابر دیده می شه. می خواهم لبریز شوم از این قطره ها، می خواهم لحظه های تازه ای را آغاز کنم. به زیر باران می روم. برگهای خشک و زرد پاییزی کاملاً خیس شده اند و بوی خوش باران تو کوچه پیچیده. ...
- حالا دیگه هم باران میاد و هم نمیاد. سرم را بالا می کنم و به اسمان نگاه می کنم. نمی دانم خیسی صورتم از نم نم ابر هاست یا از نم نم چشمانم. ...
- لبخند می زنم، لحظه های تازه ای را آغاز می کنم!
- زیر باران می توان تا خدا پرواز کرد!
۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه
گفته بودی ، گفته بودم
- جه زود فراموش کردی که گفته بودی هیچگاه فراموشت نمی کنم!
- چه زود فراموش کردم که گفته بودم خیلی زود فراموشت می کنم!
۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه
سخنوران قهار
- مدتها بود سعی می کردم کمتر تو این جلسات جلوس کنم ولی این دفعه نتونستم طفره برم و مجبور شدم برم! همه به شکل شیوایی سخنوری می کنند و حرفهای قشنگ قشنگ می زنند و من در افکار ِ خود غوطه ورم ـ عالیه! اگه همه این حرفها به مرحله عمل در اید چه شود!؟ به به چقدر پیشرفت می کنیم؟ اصلاً با این حرفها مگه می شه مشکلی هم باقی بمونه؟ یکدفعه چای و شیرینی تعارف می شه و من از عالم رویا و خیال ِ خود بیرون میام! فکر کنم معلوم بود از یه جایی به بعد اصلاً به حرفا گوش نمی کردم! اصولاً اکثر مقامات اعم از مدیران رده بالا تا رده پایین سخنوران قهاری هستند و به شکل حیرت انگیزی خوب حرف می زنند ! فقط یک اشکال اساسی وجود داره و آنهم اینکه همه حرفهای خوب به هیچ شکلی نمی شه که با هم جمع بشن! یعنی آدمها جمع می شن ولی حرفاشون تفریق!!
۱۳۸۷ آبان ۷, سهشنبه
خلق لحظه ها ـ یادگاری خاطره ها
- اومدیم به این دنیای فانی تا لحظاتمون را خلق کنیم ... موندیم توی این کره ی گرد، آویزون، تا با ثانیه ها دوستی کنیم ... میریم از این خاک تا خاطره ها مون را به یادگار بذاریم ...
۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه
شاعره ای بنام صفار زاده
- عشق مي ورزند
- يک روز که روي سکوي مترو قدم مي زني
- با انتظار خط کمربندي در چشمانت
- مردم را مي شنوي که به هم مي گويند
- چه روز آفتابي قشنگي اينطور نيست
- تو به سوي بالا نگاه مي کني و مي بيني
- سقف دارد روي سرت فشار مي آورد ...
خدایش رحمت کند، دکتر طاهره صفار زاده هم به دیار باقی شتافت. شاید یکی از همین روزها هم نوبت من باشد...
۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه
زندگی
- هی فلانی
- زندگی شاید همین باشد :
- یک فریب ساده و کوچک ، آنهم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او ، و جز با او نمی خواهی !
- من گمانم زندگی همین باشد...
۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه
۱۳۸۷ مهر ۳۰, سهشنبه
راه سوم
- گاهی در لا بلای خط خطی های زندگی آنچنان بر سر دو راهی باقی می مانی،
- ... که ناچار راه سوم را بر می گزینی! ...
۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه
یاد آوری
- همیشه نگاهی را باور کن که وقتی از ان دور شدی در انتظارت بماند...
۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه
۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه
نسل ِ دوست نداشتنی
- امروز فردی از نسل ِ ما چنین می گفت :
- نسل ِ مظلوم ما سالهای اول به شکلی آرمانی فکر میکرد بايد همه را دوست بدارد - و داشت - و برای دوست داشتن ديگران لازم نميديد خود را دوست داشته باشد - و نداشت - براي همين ابداً به خودش فكر نكرد. حالا که فهميده لازمهی دوست داشتن ديگران، دوست داشتن خود است... ديگر به نظر نسلی دوست داشتنی نيست.
۱۳۸۷ مهر ۲۳, سهشنبه
ترافیک وحشتناک
- اگه دو ساعت قبل می خواستم مطلب بنویسم یقیناً کلی بد و بیراه می نوشتم و به زمین و زمان بد می گفتم به خاطر ِ اوضاع وحشتناکه این روز های تهران! این روزها بقدری ترافیک وحشتناکه که آدم را در مانده می کنه. امشب به اندازه ای از این اوضاع شاکی بودم که بین راه همش با خودم می گفتم کاش همین الان یکی از این مسؤلین را گیر می آوردم و تا آنجایی که توان داشتم سرش فریاد می زدم تا شاید راحت می شدم، بعدش که کاملاً مثل ماشینها جوش اورده بودم احساس می کردم که نه کار از داد و فریاد گذشته، باید کتکش بزنم!! ... حالا بعد از دو ساعت یک کمی آرامم ، ولی ایا همیشه می تونم اینجوری خودم را آروم کنم یا نه بلاخره یک روزی کم میارم و دار ِ فانی را وداع می گم!! شاید زیاد طول نکشه..!!! ولی ای کاش قبل از اینکه غزل خدا حافظی را بخونم حتماً یکی را هم کتک زده باشم!!! ... ( یکی که نشناسه می گه جنس ِ لطیف و این همه خشن؟!! ... اونهم کی؟ من؟!!! )
۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه
۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه
دوست ِ خوب
- عمر یک دوستی چقدر می تونه باشه؟ به نظرم به اندازه عمر آدمی ، حتی اگر این دوست را سالها هم نبینی ولی همین که به یاد هم باشی کفایت می کنه.
- یک دوست ِ خیلی خیلی خوب دارم، به اندازه ای خوبه که همیشه بدی های مرا نادیده می گیره و باز هم ابراز لطف و محبت می کنه. آشنایی ما در یک محیط جهادی و در اولین روز ماه رمضان شروع شد، و بعد از آن با نامه نگاری ادامه پیدا کرد و گاه گاهی هم دیداری ( یا در اصفهان یا تهران ) تازه می کردیم. تا اینکه او تشکیل خانواده داد و من هم سخت مشغول ادامه تحصیل. در همه این سالها او ارتباطش را حفظ کرد و به قول همسر و بچه هایش هر وقت از تهران رد می شدند ، می دانستند که یکی از برنامه های مامان در تهران دیدار با این دوست بی وفا است! یک بار با تأخیر یکروزه به پیغامش جواب دادم، و وقتی زنگ زدم، پسرش گفت: مامان بابا، دیشب عازم خانه خدا شدند و مامان خیلی منتظرتون بود!! حرفی به جز شرمندگی نداشتم که بزنم! پسرش با لهجه شیرین اصفهانی می گفت: بخدا مامانم شما را خیلی دوست داره بیشتر باهاش ارتباط داشته باشید و به دیدنش بیایید. من ِ بنده رو سیاه با خودم می گفتم ای کاش من قدر ِ اینجور آدمها را بیشتر می دانستم. این دوستی همچنان پایدار باقی مانده، بیشتر با تلفن و کمتر با دیدار. به دلیل لطف بیش از حد ِ اوست که حالا پسر و دخترش هم احساس نزدیکی و دوستی می کنند و الحمد الله حالا که در عصر ارتباطات قرار داریم به هر وسیله ای ( تلفن، موبایل و اینترنت ) با هم ارتباط داریم . پسرش دانشجوست و هر چند وقت یکباری تلفن می زنه و به شوخی و جدی می گه اخه ما چه گناهی کردیم که گیر شما استادا افتادیم؟!! و من هم سعی می کنم با لهجه اصفهانی جواب بدم و می گم : آ گُناه شما همین بس که دانشجویید و اونهم از نوع اصفهونیش!!!
- چی می تونم بگم وقتی که یک جوان ِ با ایمان و دل پاک، تو خانه خدا به یاد ِ آدم باشه و به نیابت طواف کند و زیارت ... جز اینکه به خودم نهیب بزنم: آیا تو واقعاً لیاقت این همه محبت را داری؟ لیاقت داشته باشی یا نداشته باشی قدر بدان، اینجور محبتها نصیب ِ هر کسی نمی شه...
به هوای دل او ترک ِ هوا باید کرد
یا نباید ز جهان لاف زد از دلبر ِ عشق
یا که خود را به ره دوست فدا باید کرد
۱۳۸۷ مهر ۱۶, سهشنبه
۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه
هر چه او عاشقتر ما سرخوشتر
- حس غریبی است دوست داشتن
- و عجبی تر از ان دوست داشته شدن...
- وقتی می دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد، و نفس ها و صدا و نگاهمان در روح و روانش ریشه دوانده ، به بازیش می گیریم!
- هر چه او عاشق تر، ما سرخوشتر
- هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر
- تقصیر از ما نیست، تمام قصه های عاشقانه را اینگونه به گوشمان خوانده اند!!
اشتراک در:
پستها (Atom)