۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

پایان میهمانی الهی

  • ماه رمضان هم به پایان رسید، چه سعادتمندند اونهایی که از این ماه بهره بردند. اونهایی که گذشتشون بیشتر شد و درجه غرور و تکبرشون پایین اومد. اونهای که مهربونتر از قبل شدند و نشانه هایی از این ماه در رفتارشون دیده می شه...


خدایا شرمنده که میهمان خوبی نبودم...خدایا مرا ببخش...



۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

اولین روز

  • امروز سال تحصیلی جدید رسمآ از طرف دانشجویان آغاز شد! یکی از کلاسها هم چهره و شیوه کارم برای آنها آشنا بود و هم چهره تک تک آنها برای من! دیگه لازم نبود نطق کنم ، خودشان از حفظ بودند که روش کار به چه صورت است. هم تقویم داشتند برای تعیین آزمونهای میان ترم و کوییز ها و هم می دانستند آزمونها به چه صورت برگزار می شه. و به قول اون شیطون کلاس اگر و اما نداریم ! ... این دانشجوها از اون دسته دانشجویان مورد علاقه ام هستند و کلاس درس هم از اون کلاسای پویا و پر جنب و جوش ! از اون کلاسایی که توش اشتیاق هست و سؤال و جواب. خدا کنه تا آخر همین جور پیش بره.
  • یک کلاس دیگه چهره ها نا اشنا، البته شاید اونها برای من و نه من برای اونها. گر چه می دونستم اکثرشون از سال بالاییها راجع به شیوه کار پرسیدند ولی ترجیح دادم یه نیم ساعتی نطق پیش از درس داشته باشم تا کمتر به شنیده ها و نشنیده ها توجه کنند! با بسم الله درس شروع شد. اولین جلسه خیلی ساکت و ارام گذشت ، که نتیجه همان نطق بود! ولی کم کم باید بدونند من کلاس بی روح و یکنواخت که فقط من حرف بزنم را نمی خوام! به گفته دانشجویان سالهای قبل ( که حالا بعضی هاشون از دوستان خوبم هستند ) اون نطق پیش از درس بعضی مواقع کار ساز است و گاهی هم باعث ترس! گاهی هم باعث می شه تا دانشجوها یک کم بیشتر شش دانگ حواسشون تو کلاس جمع باشه و تا مدتی کلاس و درس را جدی بگیرند! فقط خدا کنه بتونم ارتباط خوبی با دانشجویان این کلاس هم برقرار کنم. انشاءالله.

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

افطاری متفاوت با بقیه افطارها

  • دیشب اولین باری بود که امسال سحر خواب موندم ( یک خواب سنگین برای کسی مثل من که همیشه خوابش سبک بوده بی سابقه بود ) وقتی بیدار شدم درست مثل همان موقع ها که خیلی کوچیک بودم و اگه برا سحر بیدارم نمی کردند، گریه می کردم، زدم زیر گریه و زار زار گریستم! یه ساعتی دوباره خوابیدم و بعدش دنبال بهونه برا روزه نگرفتن! دلیل خواب موندن را اصلآ بی خوابی شبهای قبل و خستگی نمی دونستم و مثلآ می خواستم دلیل فلسفی بیارم! تو ذهن مغشوشم این نقش بسته بود که اینروزها عبادتهات تبدیل به عادت شده و خدا هم اینجور عبادتها را دوست نداره! و اگه اینجوری باشه پس فایده نداره روزه بگیری! اینجور روزه گرفتن ها فقط گرسنگی کشیدنه و روح نداره! بهونه هامو بیشتر می کردم که بی سحری روزه نگیرم! یکدفعه نمی دونم چی شد، واقعآ نمی دونم !!... زدم زیر گریه ... و این دفعه مثل دیوانه ها با خودم حرف می زدم و گریه می کردم، ... گریه می کردم و حرف می زدم...

  • اینو می دونم که علت گریه کردنم در مواقعی که سحر بیدار نمی شم ( اگر چه عمری ازم گذشته و شاید گریه کردن ِ من خنده دار هم باشه! ) اینه که احساس می کنم خدا یک جورایی ازم دلخوره و نخواسته تو مهمونیش شرکت کنم! و این همیشه برام دردناک بوده. خیلی خطاها ازم سر زده ،اینو خوب می دونم ، ولی همیشه از خدا خواستم به خاطر گناهانم ازم رو بر نگردونه که اونوقت وای بر احوالمه... و وای بر احوالم اگه امروز را روزه نمی گرفتم! خدا را شکر که تلنگر خوردم.

امشب افطار یک جور دیگه بودم!

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

ساری گلین


  • دامن کشان ساقی می خواران از کنار یاران مست و گیسو افشان می گریزد
  • بر جام می از شرنگ دوری بر غم مهجوری چون شرابی جوشان می بریزد
  • دارم قلبی لرزان ز رهش دیده شد نگران
  • ساقی می خواران از کنار یاران مست و گیسو افشان می گریزد
  • دارم قلبی لرزان ز رهش دیده شد نگران
  • ساقی می خواران از کنار یاران مست و گیسو افشان می گریزد


همه وجودم لبریز از احساس می شه وقتی به این آهنگ گوش می کنم ...
فقط می تونم بگم فوق العاده ست... محشرررررررررره ...



اول پاییز

  • اولین ساعات روز اول پاییزه، درختای حیاط را نگاه کردم هنوز برگهاشون سبزند. پاییز آدم را غافل گیر می کنه ، یک دفعه می بینی یه قلمو دستش گرفته و طبیعت را رنگ کرده! دلم از آن پاییزای رنگارنگ می خواد! امسال ، بهار، حسرت دیدن بارون را به دلمون گذاشت، خدا کنه پاییز با دلمون این کار را نکنه. دلم از اون شر شر ِ بارونایی می خواد که یک ریز بباره و بخوره به پنجره و من از پشت شیشه تماشا کنم، پنجره را باز کنم تا بوی بارون مستم کنه! بعدش برم زیر بارون قدم بزنم، قطره های بارون بریزه رو صورتم و نفس عمیق بکشم . یک نفس عمیق با چشمای بسته تو هوای بارونی دم صبح! همیشه بارون و بوش یک احساسی بهم می ده که هیپوقت نتونستم توصیفش کنم یا با حسای دیگه مقایسه اش کنم. دلم لک زده برا بارون ...

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

حس ِ دلتنگی

  • بعضي وقتا در اوج خوشحالي احساس خلاء شادي داريم و گاهي در منتهاي غمگيني احساس خوشبختي. گاهي هم يه حس عجيب، انگار همه چي روال عادي رو طي مي کنه، به موقع مي خنديم، بجا حرف مي زنيم، درس مي خونيم، کار می کنیم و بجا زندگي مي کنيم، اما ته دلمون يه چيزيه، يه چيزي،... که ظاهرا بهش ميگن دلتنگي.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

رهایم کن



  • دلتنگی جیزی است از جنس زمان، نه مکان... ای کاش رهایم می کرد و می گفت برو...

  • به اندازه ای دلم پُره که نمی دونم چه جوری خالیش کنم!



  • شد ز غمت خانه سودا دلم
  • در طلبت رفت به هر جا دلم
  • در طلب زهره رخ ماهرو
  • می نگرد جانب بالا دلم



گویند دوستان سودا و ناله تا کی
سودا ز عشق خیزد و ناله ز غم


۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

استدلال محمد شش ساله

  • عکسای فارغ التحصیلی محمد بدستم رسیده و زل زدم نگاش می کنم!! چقدر دلم براش تنگ شده، برای شیطونی های هوشیارانش، برای حرفا و استدلالهاش، برای بهونه گیریهاش، برای خنده هاو نقاشی هاش و... عکسها را که نگاه می کنم باورم نمی شه که این همون محمد است که یه روز برای وارد شدن به دبستان ِ... باهاش مصاحبه کردند تا ببینند باهوشه یا نه؟( من با اون مدرسه و روش موافق نبودم ولی خب ... ) حرفای بعد از مصاحبه اش جالب بود و هنوز استدلالش با اون لحن تعریف کردنش تو ذهنمه. ازش پرسیده بودند یک خروس رو دیوار داره راه می ره ، یک طرف دیوار پنبه است و طرف دیگه آهن. اگه خروسه بخواد تخم بگذاره کدوم طرف را باید انتخاب کنه!! و محمد جواب داده بود اون طرفی که پنبه است! و من تا دهنم را بار کردم که بگم اشتباه کردی باید می گفتی خروس اصلاً تخم نمیذاره! فوری گفت : من به اون آقاهه گفتم خروس تخم نمیذاره ولی اگه بخواد بذاره باید رو پنبه ها بره!!! با دستش صورتم را گرفته بود که یعنی شش دنگ حواست به من باشه و چند بار تکرار کرد : گفت اگه بخواد تخم بذاره، اگه... اگه ...!!! او داشت منطق گزاره ها را به من یاد می داد و استدلالش قابل قبول بود!... خیلی دلم می خواست او ریاضی می خوند و این سنت ِ حسنه را در خانواده ما ادامه می داد!! ولی خُب جور ِ دیگه هدایتش کردن و سر از طب در آورد. به قول مادر که گاهی به شوخی می گه، نمی دونم چی شد که شماها همه معلم شدید! و به درد کسی نمی خورید!! حالا محمد به درد می خوره!!!

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

احترام پدر و مادر

  • پدر مادرها با چه شور و شوقی آمده بودند برای ثبت نام بچه هاشون، بچه که چه عرض کنم! جوانهای تازه وارد دانشگاه شده . پدر و پسرـ پدر و دخترـ مادر و دخترـ مادر و پسر. آمده بودند تا شاهد موفقیت بدست آمده جوانهاشون باشند. تو چهره ها و چشماشون که نگاه می کردی حس می کردی از فرزنداشون شادمانترن! سعی می کردند گام بگام پسرا و ختراشون را همراهی کنند و کنجکاو بودند ببینند چه واحد های باید بگذرونند. اولش فکر کردم همه اینها از شهرستان آمدند ولی یه کم که گذشت فهمیدم نه خیلی هاشون از همین تهرانند و فقط و فقط از سر شوق جوانشون را همراهی می کنند. پدری همه جا همراه پسرش بود و فقط نظاره می کرد ، انگار می خواست به پسرش بگه تا امروز همراهت بودم ولی از حالا به بعد دیگه باید بدونی که با یک رسالت دیگه وارد جامعه شده ای ، دلم می خواد مثل همین الان که بهت افتخار می کنم همیشه بهت افتخار کنم ! این چهره ها را که می دیدم تنها کلامی که از ذهنم خطور می کرد این بود که خدایا کاری کن که این پدر همیشه به وجود پسرش افتخار کنه و پسر نیز به پدر!

  • احترام به پدر و مادر ـ احترام به پدر و مادر ـ احترام به پدر و مادر ... قدر دانی ـ قدر دانی ـ قدر دانی ... هیچگاه از یادمان نرود، مخصوصاً وقتی برای خودمان کسی شدیم و به قول معروف سری تو سرها در آوردیم!



۱۳۸۷ شهریور ۲۲, جمعه

همه تو

  • ای دوست قبولم کن و جانم بستان
  • مستم کن و از هر دو جهانم بستان
  • با هر چه دلم قرار گیرد بی تو
  • آتش به من اندر زن و آنم بستان
  • ای زندگی من و تو آنم همه تو
  • جانی و دلی، دل و جانم همه تو
  • تو هستی من شدی، از آنی همه من
  • من نیست شدم در تو، از آنم همه تو

یا خدا

  • بعضی لذتها آنی هستند، مثل یه جرعه آب که حتی اگه در اوج تشنگی هم بنوشی، لذتش فقط چند لحظه دوام میاره. ولی بعضی لذتها نه، گاهی فقط کافیه بگی : یا خدا، این " یا خدا " جوری بهت لذت می ده که ممکنه تا سالیان سال لذتش را حس کنی!

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

در گیری با خود

  • آدمی از اون لحظه ای که دلش را زیر ِ پا می گذاره و می ره دنبال نام و نشان تموم می شه. از همون لحظه ای که فکر می کنی داری برا خودت کسی می شی و گوشهاتو اینقدر محکم می گیری که صدای آرزو هاتو نشنوی، بدون که تموم شدی.
  • یه جایی ، یه لحظه ای تو زندگی گذشته آدم هست که بعدها بد جوری تاوانش را پس می ده! همونجایی که در یک قدمیش بودی و باید می رفتی دنبالش ولی نرفتی . همانجایی که می خواستی از راه نا صواب منحرف نشی و راه کج کردی و نرفتی...

بد جوری با خودم دارم کلنجار می رم ، بین ِ خودم و خودم گیر کردم!


۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

درخواست اول وقت

  • خدایا خوب از حال و روزم خبر داری. دیدی که دیشب چه حالی داشتم. حالا پنجمین روز میهمانی ات هم شروع شده ، این میهمان ِپُر رو، همین اول وقت ازت درخواست داره . زیاده گویی نمی کنم وهمه خواسته ام را در یک جمله می گم : مرا به حال خود رها مکن.