۱۳۸۶ اسفند ۷, سه‌شنبه

خنده ـ غم

  • دو سال پیش هم تو کلاسم بود و می شناختمش. ارام و مودب و شاد و شنگول بود و هر وقت نگاش می کردم با چشماش می خندید. ترم گذشته هم دوباره تو کلاسم بود . یک ماهی که گذشت یه مدت نیومد کلاس ، بعدش که اومد سیاهپوش بود. دیر میومد ، رو یه صندلی همون دم در کلاس می نشست و وسطای کلاس هم پا می شد و می رفت. هر دفعه که نگاش می کردم چشماش پر غم بود، دلم می خواست وسط درس دادن ازش بپرسم چی شده که تو این حال و روز هستی ولی نمی شد، و دیگه اخر ساعت هم او از کلاس رفته بود. حدود دو ماهی گذشت، آخر سر یه روز تو راهرو دیدمش فوری صداش کردم که بیا تو اتاق کارت دارم. یکمی مکث کرد گفت نمی شه بعداً بیام گفتم نه همین حالا . تا اومد تو اتاق بی مقدمه گفتم می دونم یکی از بستگانت فوت کرده ولی کی هست که تو را به این حال و روز انداخته؟ ... با بغض و اشک نگاهم کرد و گفت پدرم... انگار داشتند خفه ام می کردن ... هیچی نمی تونستم بگم فقط نگاه می کردم... به خودم می گفتم اخه تو هم ادمی فقط چسبیدی به چهار تا کتاب و مقاله علمی و... حالا تازه باید بفهمی که یکی دو ماه قبل چه بلای سرش اومده...
  • دیروز بعد از یک ماه دیدم با یکی از دوستاش داره قدم می زنه و لباس سیاه به تنش نیست ، این دفعه هم چشماش می خندید و هم لبهاش.

هیچ نظری موجود نیست: