بعد از بیست و اندی سال انقدر این در و ان در زده ایی و پیام دادی که چی؟! کار فنی دارم!!!... و کار فنی یعنی یادی از گذشته!!!!....
نمک به زخمم پاشیده شد!...
زخم هایم به طعنه می گویند دوستانت چقدر با نمکند!!!...
اولین روز تابستان است و پانزدهمین روز ماه مبارک رمضان. این روزها مرتب بغض گلویم را می فشارد! همیشه از اینکه بهمون ترحم بشه سخت شاکی می شیم و برخورد می کنیم ولی وقتی یکی خودش دوست داره بهش ترحم بشه چه کار باید بکنیم؟ نیاز به محبت، نیاز به توجه باعث بروز چنین حسی می شه و ای کاش اطرافیانش درک می کردن! هیچ کس این حقیقت را در موردش نمی داند و متاسفانه نتونستم برای بقیه چنین حقیقت و واقعیتی را بیان کنم!
ما فکر می کنیم بدترین درد از دست دادن کسی است که دوستش داریم! اما حقیقت اینه که از دست دادن خودمون و از یاد بردن اینکه کی هستیم و چقدر ارزش داریم خیلی دردناکتره!
اردی بهشت، بهشت گونه به نیمه نزدیک می شه؛ برای دهمین روزش در یادمانم یادبود گرفتم! دوازدهمش را به یاد روزهایی که در پای درس معلمان و اساتیدم نشستم را گرامی می دارم! پیام های دانشجویان و دانش اموزانم در این روز مرا به شوق می اورد و به خودم می بالم که چنین شغلی را انتخاب کردم! واقعا به این شغل عشق می ورزم و خوشحالم!
سیزدهمین روز از سال یکهزار و سیصد و نود و پنج هم داره میگذره! بهار زیبایی شروع شد و با همه خستگی هائی که بر دوش داشتم سعی کردم خوش بگذره، که گذشت. از قدیم گفته اند مواظب باشید دچار نحسی سیزده نشوید که خودم مواظب بودم! ولی بلاخره ه م ا یه کاری کرد که خستگی برتنم ماند و انگار به نحسی سیزده گرفتار شدیم!
ادم ها ارام ارام پیر نمی شوند...ادم ها در یک لحظه... با یک تلفن... با یک جمله ... با یک نگاه.... با یک نیامدن ... با یک دیر رسیدن .... با یک باید بروم ... و با یک جمله تمام کنیم! پیر می شوند!!!! ...
عمر گذر هشت ساله شد و پایگاهی برای حرف هایم شده، اگر چه خیلی وقتا فرصت نوشتن نداشتم و افسوس خوردم! ولی همین اندازه هم که نوشته ام خوب بوده. سعی می کنم کماکان به قولی که در اولین پست دادم کماکان پایبند باشم.ععمر گذر انعکاس گذر عمر من است!
اون شب ها، یلدا واقعا یلدا بود؛ بیشتر وقتا عموها و بچه هاشون و ... میومدن خونه ما! وقتی هندوانه با سینی و چاقو میومد وسط همه یه نیتی می کردیم و زل میزدیم بهش که ببینیم قرمزه یا نه؟ اگه قرمز بود هورا می کشیدیم و اگه رنگش یه صورتی کم رنگ بود همه با هم اه اه اه می گفتیم ولی باز با همه بی مزه گیش به دهنمان شیرین میومد! شاهنامه خوانی پدر از ده تا هندوانه شیرین برایمان شیرین تر بود! سر و صدای مسابقه اسم فامیل و نقطه بازی و ... با صدای تخمه شکستن های بزرگترها قاطی می شد و بعضی وقتا جر زنی ها بازی را به هیاهو می کشوند پدر می گفت بسه دیگه همه برنده شدن، حالا بیاین فالتون را بگیرم! اونهایی که جوونتر بودن و در فکر عشق و عاشقی صدای تلپ تلپ قلبشون خبر از نیت درونشون میداد و پدر بسیار زیبا غزلی از دیوان حافظ را میخوند و در پایان می گفت انشاءالله به مراد دلتون برسید وهمیشه یکی به شوخی می گفت اسمش مراد نیست! و شلیک خنده و هیاهو دوباره بلند می شد!...
امشب یلداست، هندوانه هم قرمز هست ولی جای خالی پدر و عموها و ... باعث می شه شیرینی هندوانه به دهانم مزه نداشته باشه! به یاد غزل خوانی پدر تفعلی به حافظ می زنم و چنین پاسخم میده :
از یه جایی به بعد دیگه بزرگ نمی شیم، پیر می شیم! از یه جایی به بعد دیگه خسته نمی شیم، می بریم! از یه جایی به بعد دیگه تکراری نیستیم، زیادی هستیم! زندگی خیلی کوتاه است، گاهی چنان زندگی می کنیم گویا قراره سالیان سال باشیم! قرار نیست به همه ارزوهامون برسیم! زندگی مسابقه دو نیست. افق خیلی دوری را برای خودمان تجسم نکنیم که برای رسیدن به ان مجبور به دویدن شویم، دویدنی که باعث شه زیبایی های اطرافمون را نبینیم و وقتی چشم باز کنیم بینیم انقدر خسته و فرسوده شده ایم که دیگه برایمان فرقی نمی کنه به ارزوهامون رسیدیم یا نه؟
آدمی که یه روز بی خبر ناگهانی چمدان بر می داره و میره، شک نکنید خیلی قبل تر از این ها رفته! ....آدمی که یک روز فریاد می زنه " خسته ام " شک نکنید که از مدتها قبل در انتظار یه خسته نباشی ساده بوده است! ... آدمی که ناگهان می زنه زیر گریه مطمئن باشید از مدتها قبل یه بغض سنگین را با خودش این طرف و آن طرف می برده!... ادمی که می اید با تمام وجود می گوید " دوستت دارم " ، به یقین شبهای زیادی را نخوابیده و در خیال خودش رویا بافی کرده!... آدمی یه شبه تغییر نمی کنه... هیچ آدمی یه شبه تصمیمات بزرگ نمی گیره! ... نه رفتن ادم ها را قضاوت کنیم و نه آمدن شان را!...فقط تا جایی که راه داره به دیگران حق بدیم! ...
یک خواهر و هفت برادرکه همیشه با احترام با هم رفتار می کردن و صداقت و پاکی انها شهره خاص و عام است وهمه به نیکی از انها یاد می کنند. اینک اون که بین همه به احساساتی بودن معروف بود، شده بزرگ خاندان و چشمانش در سوگ برادرانش گریان است! در مقابل برادر زاده ها و خواهر زاده هایش بغض می کند! او یقینا به خوبی می داند چقدر سخت است اخرین بازمانده باشی! عموجان انشاءالله سالیان سال سایه ات بالای سرمان باشه.
چقدر خوبه عباداتی که خالص و برای خالق باشه. اینجور عبد و بندگی ها برای مخلوق؛ جلا دهنده روح است و زنگار از دل بر می دارد. باید با خلوص نیت عبادت کنی تا ارامش پیدا کنی؛ باید با تمام وجودت درک کنی که خالق نیاز به عبادات مخلوق نداره، این مخلوقه که نیاز داره راز و نیاز کنه. عالی ترین سطح عبادت انست که فقط برای نشان دادن عبد و بنده بودنت باشه نه اینکه معامله ای در کار باشه و انتظار پاداش داشته باشی! همین که سعادت عبادات نصیبت می شه بهترین پاداش است. بنده الله بودن سخته ولی بنده الهه ها بودن فراوونه! خدایا توفیق بندگی با اخلاص را نصیبم کن و مرا به حال خود رها نکن!
پ : دوران دبیرستان همیشه با هم بودیم و الان خیلی وقته ازش بی خبرم. یه بار اتفاقی همدیگه را دیدم ولی بر عکس اون دوران خیلی رسمی گپ زدیم و هیچ احساس صمیمیتی نداشتیم! اون هم با کسی که یه زمانی شب و روزامون با هم یکی بود!
م: در دو سال اخر لیسانس و بالاخص ترم اخر صمیمیت زیادی بینمون ایجاد شده بود و تا چند سال بعدشم ادامه داشت تا اینکه یکی وارد زندگیش شد و یه جورایی مجبور به تغییر رفتارش کرد! دیروز یکی برام شماره اش را اورد و به یادم امد که چه شب و روزهایی را با هم سپری نکردیم و چه جشنواره فیلم هایی را با هم بدو بدو نرفتیم، چقدر با هم شیطنت کردیم و خندیدیم!ششاید بهش زنگ بزنم!
ح: در دوره فوق لیسانس و دکتری تنها خانم های دانشجو در دو سال متوالی بودیم و باید دوست می شدیم! خیلی وقتها همدیگه را یاری می کردیم و سمینارهای زیادی را با هم می رفتیم. خیلی ها ما را با هم اشتباه می گرفتن و هنوز هم شاید! ولی حالا ارتباط خیلی خیلی کمرنگ شده و در واقع داره بی رنگ می شه! وقتی یادش می افتم احساس خوبی ندارم، یه جورایی ... اتفاقاتی می افته که یه دفعه می بینی باید للگد زد به کاسه کوزه این دوستی ها! و علتش فقط و فقط دروغ و کلک است! انچه که ادم هیچوقت در اینجور دوستی ها نمی تونه درکش کنه!
پینوشت: دیگه دوست صمیمی پیدا کردن خیلی سخته! سخت نیست ولی دیگه دوست صمیمی نمی خوام!...
پاییز با مهرش امد ولی ادمها نامهربانش کردن! روزهایش دلگیر است وغمگین! اسمانش بارانی است تا با بارش خود همراهی کندت دل بارانی ات را! و چه خوب است که پنداشته می شود بارش چشمانت دلیل زیر باران بودن است! دوستی هایم هم در پاییز گره خورده است و هم از هم گسسته! تنها قدم زدن روی برگهای خشک، خاطره قدم زدن های تنها نه، و با همراه را برایم زنده می کند. این بار وقتی صدای خش خش شنیده شده احساس می کنم صدای برگهای خشک شده خاطرات دورم است! نمی دانم چند پاییز را با خاطراتم سپری خواهم کرد و نمی دانم چند پاییز دیگه خاطره خواهم ساخت ولی می دانم که با همه غمگین بودن هایش دوستش دارم و امید به دیدارش! لمس پاییز بخیر.
امروز چهارم شهریور سالروز تولدم به خودم توصیه می کنم :
در برابر انتقادات؛ اگر نادرست بود بی اعتنا باشم؛ اگزغیرمنصفانه بود عصبانی نشوم؛ اگر از روی نادانی بود لبخند بزنم و اگر درست بود از ان درس بگیرم!
( چرا گفتم توصیه! بهتر است بگویم هدیه!)
یکسال دیگه هم بر عمرم اضافه شد؛ بهتر است به جای اینکه بگویم چقدر زود گذشت، بگویم زمان به سرعت سپری می شود، باید زندگی کنم نه گذران عمر!
در حالی که همه می دانیم در اسلام " اصل بر برائت " است؛ ولی نمی دانم ما که خود را مسلمان می دانیم چرا عکس این اصل عمل می کنیم! همچون حکایت دوستان مجازی!
در دوره کارشناسی ارشدم یک درس با ایشان داشتم و چه عذابی را که تحمل نکردم! ترم بعدش هم برای اینکه مجبور نشم باهاش درس بگیرم مرخصی تحصیلی گرفتم و خیلی ها می دونن حتی تغییر گرایش هم دادم! از اون افرادیه که دیگران را تحقیر می کنه! و تو سر دانشجو می زنه! ای کاش به انچه می گفت خودش عمل می کرد و سوادش هم به اندازه ادعایش بود! وقتی نیم ساعت قبل از جلسه فهمیدم به عنوان داور خارجی دعوت شده اولش بهم ریختم ولی به خودم گفتم اینجا دیگه حق و حقوق خودت نیست که سکوت کنی، موضوع حق دیگری است و تو هم مسؤلیت داری! ... خدا کمک کرد و نگذاشتم جو جلسه را به نفع خودش جلو ببره! دیگه دانشجوش نبودم که بخوام کوتاه بیام و خوشبختانه دیگرانی که در جلسه بودن هم حمایتم کردن و در اخر پیروز جلسه بودم! امده بود که نگذارد دکتر ... ارتقاء بگیرد ولی حتی خودش هم فکر نمی کرد که در پایان جلسه امتیازهای داده شده چقدر بالاست! و امضای او در صورتجلسه حک شد! وقتی می رفت بسیار مغموم بود و من سرمست از شادی!
از همان سالها برام جا افتاده بود که رفتار ایشان بیمارگونه است و بهترین راه حل این بود که ازش دوری کنم، ولی فکر نمی کردم نوچه و ملیجکی که داشت هم همانند خودش بیمار شده باشه! اگر چه در خصوص همین پرونده ملیجک خواست بهم رو دست بزنه ولی علی رغم ادعاهایش که خودش را وصل به قران می داند! ندانست که " مکر خدا بالای همه مکرهاست"
از چه بنویسم؟! از حرفهای زیادی که هر روز در خود زمزمه کرده ام و در اوقاتی که پشت ترافیک برای فرار از کلافه گی؛ فکرم را به حرفهای دلم مشغول می کردم و با خود قرار می گذاشتم وقتی به خانه برسم انها را به " عمرگذر " منتقل می کنم ولی غافل از اینکه خستگی و کارهای معمولی مانع از نوشتن می شد!
از چه بنویسم از اشتی کنانی که خود به خود اتفاق افتاد و انگار نه انگار که حرف و ترشرویی پیش امده بود! یقین دارم این خصلت را از پدر به ارث برده ام و چه ارثیه با ارزش و خوبی! اون وقتها نمی فهمیدم چرا پدر اینقدر باگذشت است و از رفتار بد ادمها خیلی زود صرفنظر می کند؛ ولی حالا درک می کنم! می بخشم چون خودم نیاز به بخشش دارم! بدی ها را فراموش می کنم چون نیاز دارم بدی هام فراموش شود! از همه مهمتر ارامشی است که نصیبم می شود! و این خیلی ارزشمند است.
از چه بنویسم از اینکه پس از سالیان سال اولین سری دانشجوهام در تلگرام گرد هم امده اند وهم من و هم انها یکدیگه را پیدا کرده ایم و از با شوق و شور و حال خاصی از خاطرات اون سالها حرف می زنیم ! اونها را با دانشجویان فعلی ام مقایسه می کنم، چقدر تفاوت بین نسل ها وجود داره!... خیلیییییییییی !!! ازچه بنویسم از اینکه یک ترم دیگه هم گذشت و حالا که ارزشیابی ام را می بینم احساس می کنم موفق نبودم و برای ترم دیگه باید شیوه چندین و چند ساله ام را که اکثر فارغ التحصیلانم تاییدش می کردن را عوض کنم! یقینا نمی تونم صد در صد تغییرش بدم ولی باید برای نسل جدید طرحی نو دراندازم!
از چه بنویسم؟! از ماه رمضان و روزه های سخت و تشنگی هایش! اوائل انقلاب هم ماه رمضان به تابستان افتاده بود و اون شور خودسازی که در نسل ما پدید امده بود روزه گرفتن را برایمان لذت بخش کرده بود! و حالا هم این روزها هم دلیلش فقط انجام واجباتم نیست بلکه همان خودسازی است که مرا تشویق به روزه داری می کند! ( بغض خاطرات گلویم را می فشارد! )
روزهای بسیاری سپری شده و نتونستم بنویسم! چهار روز و یک ماه از سال جدید هم گذشته و نمی دونم دیگه می شه گفت سال نو یا نه! یک مسافرت چهارده روزه با کلی خاطره و یا بهتر است بگویم حرف و حدیث داشتم. با اینکه در برنامه ام بود که سفرنامه اش را بنویسم ولی نشد بنویسم و شاید همان بهتر که ثبت نشد! دارم سعی می کنم اون نقطه سیاهش را از ذهنم بیرون کنم ولی به زمان نیاز دارم...
امروز یه پیام به دستم رسیده حاوی سخنان ماندگار " فامیل دور" در کلاه قرمزی! بعضی هاش واقعا حرف های ماندنی و جالبیه از جمله :
وقتی توی یه رابطه دچار احساسات شدی، بدون خودت نیستی، خر درونته!
بعضی ها اینقدر قشنگ دروغ می گن، ادم حیفش میاد باور نکنه!
یه عده ادم هستن که می فهمن که نفهمن، اما نمی فهمن که می فهمیم نفهمن!
اخرین ماه سال است و سه هفته دیگه اسفند هم به پایان می رسه و یک سال دیگه از عمرمان سپری شده. در بهمن ماه دو هفته پشت سر هم دو تا مسافرت جور شد، یکی با دوستان و یکی هم با محمد دوست داشتنی. محبت ها و مهربونی هاش همانند دوران کودکی اش حفظ شده و من احساس می کنم بیش از پیش دوستش دارم. قرار بود که یه سفر هم برم شیراز که فعلا کنسل شده!
چه خوب بود سفرنامه می نوشتم ولی چون وارد جزییات می شم پس ننویسم بهتره!😆 ان جاهایی که اوضاع و احوال سفر بر وفق مرادم نبود به آن شاعری که گفته " بسیار سفر باید کرد" می گفتم ای شاعر گرانقدر بنده به اندازه کافی برای کسب تجربه و ابدیده شدن سفر رفته ام، به جان خودم تحملم کم شده ولی باز هم تحمل کردم! مخصوصا شب های قطار را! ولی در کل سفرهای سیاحتی همیشه خوبن و این بار نیز خوب بود!
در اغاز هفتمین سالگرد تولد " عمر گذر" پیشکش می کنم مهربانی را به همه کسانی که از دل شکستن بیزارند و در تمنای آنند که دلی بدست اورند. انانکه رحمت آفرینند نه زحمت آفرین و بر انند تا پل باشند نه دیوار... انان که دوست داشتنشان را شاید نتوانی نشان دهی اما عمیقا" دوستشان داری.
این عمرگذر را دوست دارم چون محلی شده که احساس هایم را، دلتنگی هایم را، حرفهایم را ... در خود جا می دهد و سنگ صبورم شده!
گاه گاهی می ایم سراغ " عمر گذر" و " گذر عمر" را می بینم!
به گمانم بزرگترین دارایی زندگی آدمیزاد همین انسانهای اطرافش هست... همین کسانی که برایت پیغام می گذارند و اعلام می کنند حواسشون به تو هست... همین کسانی که با دو سه خط پیغام نشان می دهند چقدر دلشان پی تو، دلِ تو و درد توست... که چقدر خوب ترا می خوانند. همین افرادی که پیگیرند ... که نباشی دلگیر... همین ادم هایی که دلتنگ می شوند و بی مقدمه می نویسند... وقت هایی دو سه خط شعر می فرستند که بدانی خودت وجودت خوب بودن حال و احوالت برای کسی مهم هست.
ادمیزاد چه دلخوش می شود گاهی به همین دو سه خط نوشته دو سه خط پیغام از کسی حتی ان سر دنیا... حس شیرینی است که بدانی بودنت برای کسی اهمیت داره نبودنت کسی را غمگین می کنه ... وقت هایی هست که می فهمی حتی اگر دلت پر درد است، باید بخندی و شاد باشی تا ادمهایی را که دوستت دارند را غمگین نکنی.
خواستم بگویم چه قدر این دارایی های زندگی ام این انسان ها برایم پر ارزشند و چقدر خوب است که دارمشان...
حکایت رفاقت، حکایت سنگ های کنار ساحله... اول یکی یکی جمعشون می کنی تو بغلت، بعدش یکی یکی پرتشون می کنی تو دریا، اما بعضی وقتا یه سنگ های قیمتی گیرت میاد که هیچوقت نمی تونی پرتشون کنی و تو یکی از اونایی ...
دیروز کلافه بودم و به خودم بد و بیراه می گفتم که: مگه اینجور ادمها را نمی شناسی، مگه دفعه اولشونه که اینجوری رفتار می کنند چرا هرچند وقت یکبار یادت می ره و گاهی محبت می کنی! ...
دیشب به خودم جواب دادم که: بدی ها و رفتارهای بعضی ادمها را از ان جهت فراموش می کنم که می خواهم در زندگیم ارامش داشته باشم. نمی خواهم افکارم درگیر رفتارهای ناشایست اونها باشه، در واقع وقتی به اونها فکر می کنم اسیرشون می شم و ازادی ازم سلب می شه و ارامش ذهن و خیالم را می گیره! اگه از این دلخوری ها کینه به دل گرفته بشه، یه جورایی باعث رنجور شدن خود ادم می شه و رفتارها تحت الشعاع این ناراحتی ها واقع می شه واحساس شادی و راحتی در زندگی از بین می ره! پس همان بهتر که فراموش کنم!
این لطف خداست که نمی گذاره کینه در دلم جا بگیره، هرکسی این لطف شامل حالش نمی شه!
صرفنظر از انچه که باید فراموش کنم ولی یه چیزی هیچ وقت فراموش نمی شه که " سطح و رتبه تحصیلات برخی افراد با رفتار و اخلاقشون نسبت عکس داره" !
بعضی ها چنان ماهرانه دروغ می گن انگار که راست می گن! ولی با همه مهارتی که دارن بازم لو می رن. خیلی وقت بود دلم می خواست به یکی بگم این دروغایی که می گی راستن؟!!! ... بلاخره امروز گفتم! :)
وقت خداحافظی می دانستیم حرفها بسیارند ولی وقت گویا تنگ!... باید تصمیم می گرفتیم و هر کدام بسویی می رفتیم. او رفت و من ماندم با یک صفحه خالی در ذهنم که باید با حرفهای مان پر می شد وهنوز پس از سالها سطر های این صفحه انتظار می کشند ...
امروز ششمین سالگرد درگذشت پدر است، در هر سنی که باشی باز هم احساس یتیمی می کنی. در این چند سال خیلی وقتها جای خالی اش را احساس کردیم وآه حسرت از نبودش کشیدیم ولی چاره ای جز تحمل نیست. پدر جان روحت شاد. همیشه در قلبم هستی و بیادت هستم.