- اون شب ها، یلدا واقعا یلدا بود؛ بیشتر وقتا عموها و بچه هاشون و ... میومدن خونه ما! وقتی هندوانه با سینی و چاقو میومد وسط همه یه نیتی می کردیم و زل میزدیم بهش که ببینیم قرمزه یا نه؟ اگه قرمز بود هورا می کشیدیم و اگه رنگش یه صورتی کم رنگ بود همه با هم اه اه اه می گفتیم ولی باز با همه بی مزه گیش به دهنمان شیرین میومد! شاهنامه خوانی پدر از ده تا هندوانه شیرین برایمان شیرین تر بود! سر و صدای مسابقه اسم فامیل و نقطه بازی و ... با صدای تخمه شکستن های بزرگترها قاطی می شد و بعضی وقتا جر زنی ها بازی را به هیاهو می کشوند پدر می گفت بسه دیگه همه برنده شدن، حالا بیاین فالتون را بگیرم! اونهایی که جوونتر بودن و در فکر عشق و عاشقی صدای تلپ تلپ قلبشون خبر از نیت درونشون میداد و پدر بسیار زیبا غزلی از دیوان حافظ را میخوند و در پایان می گفت انشاءالله به مراد دلتون برسید وهمیشه یکی به شوخی می گفت اسمش مراد نیست! و شلیک خنده و هیاهو دوباره بلند می شد!...
- امشب یلداست، هندوانه هم قرمز هست ولی جای خالی پدر و عموها و ... باعث می شه شیرینی هندوانه به دهانم مزه نداشته باشه! به یاد غزل خوانی پدر تفعلی به حافظ می زنم و چنین پاسخم میده :
- حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
- محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
۱۳۹۴ آذر ۳۰, دوشنبه
یلدای 1394
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر