- نهم اسفند دیگری اینجا در سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت ثبت می شود... همانگونه که طی دستنوشته ای ان را در سال 68 ثبت کردی تا فراموش نشود شکرگزاری حکمت خدا را... نوشته بودی این روز را برای خود عزیز می دانم و در خلوتخانه دل خویش جشنی باشکوه بمناسبتش برپا ساخته ام. این روز را بر خود و آینده خود مبارک و خوش یمن نامیده بودی و روز شروع به ساختن خود واقعی، نه خود دیکته شده جامعه و خانواده ... اینک بار دیگر من در اینجا ثبتش می کنم شاید روزی تو این نوشته را بخوانی و بدانی که ساعت دوازده و سی دقیقه ظهر روز نهم اسفند برای همیشه در ذهن و قلب من ثبت شده است...
۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه
ثبت مجدد نهم اسفند
۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه
دوست
نوشتم برایت ای دوست :
- زیباترین حکمت دوستی، به یاد هم بودن است نه در کنار هم بودن!
- زیباست وقتی قلبی داری که صاحبش خودت هستی! اما زیباتر آنست که دوستی داری که قلبش تو هستی!
۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه
صبر و مقاومت
- زندگی فراز و نشیب های زیادی دارد و این انسان است که در قیاس با این تغییرات یا می تواند همچون فولادی سخت باشد که گر چه مقاوم است ولی چون انعطاف ندارد با یک فشار می شکند و یا می تواند همچون آهن سخت و انعطاف پذیر باشد که هم سخت است و مقاوم و هم منطقی است و شکل پذیر. افرادی در زندگی ضربه می خورند که یک حالت و یک موضع در برابر تمام مسایل زندگی دارند و اشخاصی زندگی موفقی دارند که همراه با روحیه ی مقاوم خود، سرمایه صبر و مدارا را بر دوش می کشند.
۱۳۸۸ اسفند ۴, سهشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه
بندر عباس و ابهای خلیج فارس
- وقتی در تهران زندگی می کنی هر وقت صحبت از دریا می شه فوری دریای خزر در ذهن نقش می بنده و به دلیل بعد مسافت و شرایط اب و هوایی و امکانات و .. اگر فرصتی پیش اید سفر به شمال در دسترس تر است و دلپذیرتر. همیشه شمال و دریا و جنگل های آن را دوست دارم و مخصوصا بارانهای ان را! ولی ایندفعه توفیقی نصیبم شد که سفری به جنوب و بندرعباس داشته باشم و ابهای خلیج فارس. سفر، سفر کاری بود و همکارم از پرواز جا ماند و باید به تنهایی بار این سفر را بردوش می کشیدم. موقع رفتن از اینکه به تنهایی می رفتم احساس خوبی نداشتم ولی دیشب که بر می گشتم حس بسیار خوبی داشتم... این حس خوب یک کمیش بر می گرده به همایش که نسبتا پر بار بود ولی بیشترش به دلیل دیدن ابهای خلیج فارس و بیکرانی اون بود. فکر می کنم تنها کسی بودم که به بازار سر نزدم و بدنبال خرید و جنس خارجی و .. نبودم... از هر فرصتی که گیر اوردم نظاره گر دریا بودم و بسیار سخن با او گفتم... اگرچه شمال زیبایی خاص خودش را داره ولی زیبایی این دریا برایم بگونه دیگری بود... دریاچه خزر راه به جایی نداره و ... ولی این ابها به آبهای ازاد وصل اند و اقیانوس، اتصال به اقیانوس ارام، همانی که بزرگترین اقیانوس دنیا می نامندش!... به یاد ماهی سیاه کوچولو که رفتن را انتخاب کرد اگر چه می دانست همیشه رفتن رسیدن نیست ولی باید به دنیای بزرگتری سفر می کرد و ... این دریا همان جایی است که می تونه آدم را به دنیای خیلی بزرگ وصل کنه... هر دو روز دریا بسیار ارام بود... کشتی ها در حرکت و بعضی ها هم لنگر انداخته بودند و فانوس هایشان شبها زیبایی دریا را دو چندان کرده بود...لنج ، قایق موتوری ها هم مرتب بین قشم و بندر در رفت و آمد بودند...
- اون دریای بیکران مردمانی دل دریایی هم داره... با اینکه ارتباط زیادی با انها نداشتم ولی دریا دلی و پاکی و صداقت را می شد در چشمان درخشانشان که در بین اجزاء صورت سیه چرده ( و بعضا کاملا سیاه) می درخشید، به وضوح دید ( درست مثل نور همون فانوس های دریایی در شب قیرگون و سیاه) ... تفاوت رفتاری بین آدمهای سیاه و سفید چهره را می شد کاملا حس کرد!
- تو از دریچه کشتی، در صبحی که همه چیزش پاکی اب و طراوت دریاست، سفر به دریای دل خویش کرده ای؟ در ژرفای دل دریایی خویش مروارید و صدف صید کرده ای؟
۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سهشنبه
سفر
- ترافیک بی موقع را پیش بینی نکرده بودم و بدجوری هم گیرش افتاده بودم. پرواز ساعت سه و نیم بود و من سه و سی و پنج دقیقه رسیدم فرودگاه!!! بین راه چندین بار با اطلاعات فرودگاه تماس گرفتم و هر دفعه هم گفت نه پرواز به موقع انجام می شه! به فکر این بودم که اون بلیط را باطل کنم و برم تو لیست انتظار !!! همه اش دعا می کردم که بتونم با یه پرواز دیگه برم... وارد سالن شدم غلغله بود... چشمم به تابلو افتاد ... هنوز هواپیما پرواز نکرده... از اطلاعات سؤال کردم دیدم هنوز امیدی هست ... با یه کم دوندگی کارت پرواز گرفتم و تونستم خودم را به بقیه برسونم و سوار هواپیما شدم... هی منتظر شدیم دیدم خبری از پرواز نیست!!! بلاخره بعد از یک ساعت و نیم که رو صندلی جلوس کرده بودیم و کمربند ها را بسته بودیم هواپیمایی که گفته بودند تاخیر نداره پرواز کرد!!! بغل دستیم معاشرتی بود و شروع کرد به صحب از فیزیک ... از ریاضی ... از انیشتین ... از مساحت بیضی ... از ستاره شناسها ... از کوروش ... از امام زمان ... از موبایلش ... از موبایلم ...از آمار مهندسی... از پرش 5 متر و بیست سانتی اش... از مدال نقره اش ... و بین همه اینها از زندگی شخصی ام می پرسید و نصفه نیمه جواب می گرفت... آدم با معلوماتی بود و شخصیت جالبی داشت... یه اکیپ 15 نفره بودند و این یکی تک افتاده بود ... هر از چند گاهی دوستاش صداش می زدند و بهش تیکه می پروندند ... موقع خداحافظی احساس می کردم خیلی وقته می شناسمش و ... راستش حالا حس می کنم یه کمی هم دلم براش تنگ شده و دلم می خواد دوباره ببینمش!! ... موقع برگشتن بغل دستیم از اول تا اخر گرفت خوابید و نه سلامی با هم داشتیم و نه علیکی!!!
- سفر خیلی خوبی بود ...
۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سهشنبه
...
- هر روز با بغض در گلو به انتظار می نشیند تا شاید پاسحی به سکوت پر کلامش داده شود... چه خوب می شد اگر پاسخش را می دادی... سخت نگیر ... با گوش جان بشنو سخن دلسوخته ای را که چنین زمزمه می کند :
- قاصد حضرت سلمی که ســــلامت بادش
- چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند
۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه
خروس بی محل
- وقتی گوشی بیموقع زنگ می خوره یا حاوی پیام خوبه یا بد و خدا نکنه هیچ وقت بد باشه. دیروز یهویی ساعت سه موبایل صداش در اومد و خواهر گرامی شروع کرد به حال و احوال کردن و حاشیه رفتن... از همان تلفنهای بی موقع... خیلی زمان زیادی نبرد که گفتم اصل مطلب ؟ ... مادر دستش شکسته بود و باید عمل می شد ... مادر همیشه مادره و به فکر بچه هاش... فهمیدم اول صبح هم که باهاش حرف زدم دستش درد می کرده و عکس گرفته بوده ولی برای اینکه ناراحت نشیم نه به من گفته و نه داداشی... و اون موقع هم چون می خواستند بیهوشش کنند گفته بود می خوام با بچه هام حرف بزنم... فکر نمی کنم هیچ وقت در زندگی بتونم جبران محبت هاش را بکنم... تا ساعت 12 شب مرتب پیگیر قضیه بودم... کاری از دستم بر نمیومد بجز همدردی و یه سری سفارشها به این و اون... تا اومد خوابم ببره فکر می کنم ساعت حدود دو شد... چهارو نیم صبح صدای زنگی بگوشم رسید با دلهره گوشی را برداشتم... اس ام اس همراه اول! صورتحساب... به قول معروف خروس بی محل!
۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه
چرا باور نکردم
- نمی دانم چرا وقتی می گفت سرطان خون دارم باور نمی کردم! شاید بدلیل اینکه بعضی وقتها یه جورایی مطالب را اونجوری که خودش دلش می خواست جلوه می داد و حس می کردم نیاز به توجه داره و دلش می خواد یه جورایی نظر ادم را بخودش جلب کنه... مدتها بود ازش بی خبر بودم و امروز یه دفعه بیادش افتادم و گفتم بگذار احوالش را بپرسم ... گفتند بیمارستانه! ... جا خوردم ... دلم هوری ریخت پایین... رفتم سراغش ... رنگ صورتش به همان سفیدی ملافه اش بود... لبخند بیحالی بر لبانش ظاهر شد و با صدای در گلو خفه اش گفت زحمت کشیدی...
- قطرات باران بشدت به شیشه های اتاق می کوبید و من پشت پنجره باهاش همراهی می کردم...
- نمی دانم چرا باور نمی کردم... نمی دانم... نمی دانم ... خوب موقعی باران میامد و من بهش نیاز داشتم... بقدری رفتم و رفتم که ناگاه یکی بهم گفت خانم سرما می خوری ببین چقدر خیس شدی... خیس شدن من مهم نیست مهم اینه که من به حرفای یکی بی توجهی کردم و باورش نمی کردم...
۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه
ادم مجازی
- یکروزی وارد دنیای مجازی می شه ... برا یکی یه hi می فرسته و بعدش از همدیگه asl می خوان ... همینجوری الکی یه چیزی می گه و با هم چت می کنند ... روزای دیگه هم تا چراغ همدیگه را روشن می بینند شروع می کنند چت کردن ... دفعه دوم می گه خوبه بهش راستش را بگم ولی نمی گه ... ماهها می گذره و دیگه به هم عادت کرده بودند و او با همان مشخصات مجازی در قالب یک شخص حقیقی نقش بازی می کنه ... زمان را از دست می ده و می بینه دیگه شهامت راست گفتن را نداره و تنها شهامتی که پیدا می کنه اینه که تصمیم بگیره برای همیشه اون شخص مجازی را محو کنه ... الان سه ساله که دیگه ان لاین نمی شه ... می گه بهترین تصمیم را گرفتم! ... نمی دونم چی باید بگم... الان بهش می گم : بی انصاف می دونی چشم انتظاری خیلی رنج اوره؟
اشتراک در:
پستها (Atom)