- امروز ضرورت داشت که حتماً سری به بانک بزنم، می دونستم که روز اول هفته است و بانک یقیناً شلوغ ـ ولی چاره ای نبود و باید صبوری می کردم . از خوش شانسی من و از آنجایی که از ایستادن در این جور صفها متنفرم ،دستگاه شماره دهنده بانک خراب بود و باید تو نوبت می ایستادم!! ( این صف ها واقعاً عذاب آورند) . یک خانم مسنی با عصا تو صف ایستاده بود و یک کم غر می زد که : چرا وضع اینجوری است و ای کاش دیگران نوبتشان را به من می دادند و از این حرفا. بعضی ها هم غر می زدند که : خانم ، خُب همه کار دارند ـ شما چرا امدی بانک ـ می دادی یکی از بچه ها یا نوه هات بیان دنبال کارهات و از این حرفای همیشگی! تازه نوبت آن خانم رسیده بود که یک آقا پسر هفده هیجده ساله با موهای جوجه تیغی اش و قیافه به ظاهر دخترانه اش آمد کنارش و شروع کرد به بد اخلاقی کردن که : مگه هنوز نوبتت نشده، دو سه بار تا حالا آمدم دور زدم و رفتم، حالا هم ماشینُ بد جایی پارک کردم زود باش دیگه!!! آن خانم کار بانکی را انجام داد وعصا زنان و آرام آرام به طرف در خروجی رفت و صدای عذاب آور ِ اون پسرک هنوز شنیده می شد که می گفت : زود باش ، کار دارم ، یک کمی تندتر بیا ... حالا بلاخره قبض موبایلُ تونستی پرداخت کنی یا...
- از بانک که آمدم بیرون یک دختر هم سن و سال همون پسرک با کلی آرایش و قیافه گریم شده آنچنانی، کنار یک پیرمرد مسنی نشسته بود تا براش فال بگیره و سر کتاب باز کنه!!! یه کمی کنجکاو شدم ببینم مشکل این دخترک چیه که دست به دامان فال و سر کتاب شده، دیدم داره می گه آقا می خوام بدونم نامزدم ( به گمانم روش نشد بگه دوست پسرم !) منُ دوست داره یا نه؟!!! و می شه یه کاری کنی که همیشه دوستم داشته باشه..!!!!
- معمولاً این عادت را ندارم که ظاهر آدمها را به افکار و باطنشون ربط بدم ، ولی این دو نفر امروز آنچنان رو اعصاب من راه رفتند که مجبور شدم تو این نوشته فکر و اعمالشون را هم به ظاهرشون ربط بدم، اگر چه ظاهر ادمها خیلی با درونشون فرق داره.
- با خودم می گم ای کاش یکی زده بودم تو دهن اون پسرک که به مادر بزرگش توهین نکنه... اگر چه با این کار ِ من او اصلاح نمی شد ولی دل ِ من که خنک می شد!! مقصر همان مادر بزرگ و پدر مادرش هستند که او را اصلاً تربیت نکرده اند...
- به نظرم این نسل را نسل ِدات کام و ای پاد نامیده اند!!
- نمی خواهم توهین کنم ولی من به اینجور آدمها از این نسل می گویم : نسل ِ احمق و بی فکر، نسل ِ بی مسؤلیت ، نسل ِ پوچ و بیهوده...
۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه
نسل ِ دات کام ـ آی پاد
۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه
خوشا پیدا شدن در عشق برای گم شدن در یار
- وقتی داشتیم برای همیشه از هم خدا حافظی می کردیم ، گفت حرفها بسیارند... راست می گفت حرفها بسیار بودند و وقت گویا تنگ. باید تصمیم می گرفتیم و هر کدام بسویی می رفتیم. او رفت و من ماندم با یک صفحه خالی در ذهنم که باید با حرفهایمان پر می شد و هنوز پس از سالها، سطر های این صفحه انتظار می کشند ...
- ضیافتهای عاشق را
- خوشا بخشش خوشا ایثار
- خوشا پیدا شدن در عشق برای گم شدن در یار
- چه دریایی میان ماست
- خوشا دیدار ما در خواب
- ...
- ...
- مرا آتش زدی ای عشق
- خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن
- خوشا مردن، خوشا از عاشقی مردن
۱۳۸۷ تیر ۴, سهشنبه
مادر
- امروز روز مادر است، صبح به مامان زنگ زدم و بهش تبریک گفتم. دلم می خواست کنارش بودم و بغلش می کردم. خیلی دلم براش تنگ شده، اولش که می خواستم زنگ بزنم بغض گلومُ گرفته بود کلی خودم ُ آروم کردم که بتونم براحتی باهاش حرف بزنم. حسّ فوق العاده قوی داره و بسیار باهوش، خیلی زود به حالات روحی و روانی آدمها مخصوصاً بچه هاش پی می بره و می فهمه که در چه وضعیتی هستند، با اینکه گفته می شه این خصلت اکثر مادرهاست ولی من به جرأت می گم که نه مامان حسّش خیلی قوی تر از این حرفاست.
- خیلی جملات و کلمات و اشعار در وصف مقام مادر گفته شده که همش شامل حال مامان خوبم می شه ولی همه اینها برایش کم است، واقعاً وقتی می خواهم کلامی بگم که وصف حال و خوبی هاش باشه ، نمی توانم و احساس درماندگی می کنم. آخه چی بگم که بتونه بیانگر ارزش و شان ومنزلت این موجود عزیز بشه؟... هیچی .. کلمات جور نمی شن... جملات پاره پاره اند... ذهنم قفل کرده نمی دونم چی بنویسم... خوبی هاش، مهربونی های بی توقعش، فداکاری هاش، دل نگرانی هاش، همراه بودنش، با محبت بودنش، مدیر و مدبّر بودنش، باهوش بودنش، صبور بودنش ... از کدومش بگم... زبانم الکن است...
- شاید اینها را نوشتم که یک کمی تسلی برای دلتنگی خودم باشه... شاید روز مادر یعنی باز هم بهانه مادر را گرفتن...
- به وجود مادرم افتخار می کنم . مادر ِ از جان بهترم خیلی دوست دارم.
۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه
برج زهر مار
- امروز شدم برج زهر مار و به هیچ سوالی جواب ندادم! کسی که درس ُ خوب خونده براحتی می تونه بفهمه که سؤال چیه و چه جوابی باید بده، کسی هم که نخونده برای چی سؤال می پرسه !! هدف ؟؟ ...معلومه دیگه!... پرسیدن نداره!!
- به نظرم بهترین تصمیم همین بود که به هیچ سؤالی جواب ندم و بشینم چار چشمی نگاهشون کنم!!
- نتیجه اخلاقی : آنهایی که دیدند امروز میر غضب شدم و کاری از دستشون بر نمیاد زود ورقه های سفیدُ دادند و رفتند! حالا ورقه های بقیه زودتر تصحیح می شه!!
- راستی برج زهر مار یعنی؟...
۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه
لحظه ها
- لحظه ها در گذرند و هر دم دمادم خاطره می شوند. خاطرات آلام و آرام خاطر است.
- زندگی نیست جز توالی لام و راء...
- زندگی در گذر است...
- این زندگی نیست که در گذر است، گذر عمر است... لحظه ها خواه نا خواه می گذرند و از اینکه گاه و بی گاه بیهوده می گذرند کلافه ام...
- باز هم عصر جمعه... باز هم ...
۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه
مبارزه با نفس
- وقتی آدمها دنبال شهوت و امیال نفسانی خود می روند ، خلق و خوی حیوانی پیدا می کنند . اخبار بسیار بد و شرم آوری که دیشب شنیدم، بسیار ناراحت کننده و آزار دهنده است. بعضی ها حیوان ِ آدم نما هستند و فقط و فقط به دنبال ِ برآورده شدن خواسته شان و آنهم همانند یک حیوان هستند. انسانها نسبت به رفتار خودشان مسؤلند و باید رفتاری شایسته در حد نامی که خداوند " اشرف مخلوقات " نامیده اش، داشته باشند. به حیوانات آدم نما می گویم : حیوان، رفتار شایسته پیشکش، لا اقل رفتاری در حد یک آدم داشته باش!
- مبارزه با نفس خیلی مهمّه!
۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه
کسی راز مرا داند
- هفته قبل " سینا " یکی از دوستان 360 ، در بلاگ خود اشاره ای به شعر "کتیبه " از مهدی اخوان ثالث داشت. تو این مدت دو خط از این شعر که تو ذهنم نقش بسته ، ورد زبونم شده بود! و گاه و بی گاه زمزمه می کردم :
- کسی راز مرا داند
- که از این رو به آن رویم بگرداند
- و امروز به سراغ مجموعه اشعار این شاعر رفتم و کل شعر را چندین بار خواندم ...
- و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی.
- زن و مرد و جوان و پیر،
- همه با یکدگر پیوسته ، لیک از پای،
- وبا زنجیر.
- اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
- بسویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود تا زنجیر
- ندانستم
- ندائی بود در رویا خوف و خستگیهامان،
- و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم .
- چنین می گفت :
- «فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری
- بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت...»
- ...
- ...
- ...
- «کسی راز مرا داند
- که از اینرویم به آنرویم بگرداند.»
۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه
حس هم دردی
- یکی تو وبلاگش که دم سحر نوشته بود، با آه و ناله فراوان آرزو کرده بود که کاش می ُمردم ! اینکه گاهی ادم اینقدر دلش می گیره و عرصه بهش تنگ می شه و از این حرفا می زنه، عجیب نیست شاید تو زندگی برای خیلی ها پیش بیاد ولی ان چیزی که یک دفعه میخکوبم کرد و واقعاً نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم این بود که آخرش نوشته بود ای کاش منهم بابا داشتم...
- نویسنده یک آقای جوان 27 ساله بود... حرفش برام خیلی سنگین بود... حس سنگینیه، شاید به اندازه هزاران تُن روی دلم سنگینی می کنه... به نظرم خیلی سخته درک ِ غم و ناراحتی بی پدری ِ یک جوان بیست و چند ساله، و آنهم یک آقا پسر!
- می خواستم براش کامنت بگذارم ولی این کار را نکردم، به دو دلیل : یکی اینکه واقعاً نمی دونستم چقدر می تونم تسلی خاطرش باشم و دوم اینکه اصلاً پذیرای کامنت هست یا نه! نمی دونم در این دنیای مجازی باید احساس مسؤلیت کرد یا نه؟ تو این جور موقع ها وظیفه ام چیه؟... !!!
۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه
انتظار
- وقتی آدم دلتنگ یکی می شه باید چی کار کنه؟
- وقتی آدم مجبوره از کسی که دوستش داره، فاصله بگیره، باید چی کار کنه؟
- مثل همیشه انتظار کشیدن خیلی سخته، خیلیییییییییییی سخته!
- اگه یکی این سؤالها را از خودم پرسیده بود ، می رفتم بالای منبر و براش سخنرانی می کردم که باید چنین کنی و چنان.. باید اسوه صبر و مقاومت باشی و از این حرفا... ولی حالا لال شده ام و صدام در نمیاد ... همه حرفا و کلمات قلمبه شدن تو گلوم...
۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه
از اسمان گریه می آیم
- امروز به خود جرات دادم و سری به دستنوشته های سالهای دهه شصت و پنج تا هفتاد و پنج زدم. آن سالها سالنامه ها براحتی پُر می شد و حتی جزیی ترین اتفاقات هم نوشته می شد و به دلایلی یک دفعه تا مدتها ننوشتم و دفتر ها را هم گُم و گور کردم! و هر دفعه که دل بهانه آن سالها را می گرفت ، با او کلنجار می رفتم و منصرفش می کردم . ولی امروز طاقت نیاوردم و...
- از اسمان گریه می آیم
- با هق هق سرخی که در نگاهم
- خشکیده است
- از آسمان گریه می آیم
- و دل مجالم نمی دهد
- ای ابرهای خستگی
- که در چشمانم طلوع کرده اید
- دل را به دست که بسپارم
- در این وسعت اشک
- که مرهمی جز آه نمی بینم
اشتراک در:
پستها (Atom)