این روزهای بارانی را دوست دارم ... مثل همیشه نیاز دارم قدم بزنم تا قطره های باران بر صورتم بخوره ... چندان مهم نیست اگر هیچ چیز از دنیا نداشته باشم، همین بس که کوچه ای داشته باشم و باران ... و البته انسانهایی در زندگیم؛ که زلال تر از باران باشند ...!
در این روزهای پر مشغله و پر از اتفاقات خوب و بد و جور واجور یادم افتاد که امروز نهم اسفند است! هنوز بعد از گذشت ربع قرن همه جزئیات اون روز کاملا یادمه و ...
خدای تبارک و تعالی خیلی صفات داره که به همشون ایمان دارم به خصوص " ستارالعیوب "بودن! گاهی فکر می کنم اگر نعوذبالله این بنده های خدا جای او بودند و به همه انچه را که در خلوت و نهان ادمهاست واقف بودند و از اسرار درون هم خبر داشتند انوقت چه اتفاقی می افتاد؟!!! به یقین می گویم حتی رازدارترینشان هم نمی توانست اشکار نسازد! ...
زیر لب زمزمه می کنم : خدایا! بارها دقیقا همان جایی دستم را گرفتی که می توانستی مچم را بگیری! ... شکر...
روزی که فکر کردی یکی رو از ته دل دوست داری ولش نکن...
ممکنه دوباره تکرار نشه...
آدم وقتی تو سن و سال توئه فکر میکنه همیشه براش پیش مییاد... باید ده پونزده سال بگذره که بفهمی همون یه بار بوده...
که حالِت با چیز دیگهای خوب نمیشه...
عشــــق یعنی حالِت خــــوب باشه...
این دیالوگ فیلم "پل چوبی" حالا نه با این کلمات بلکه به همین مفهوم به جوون ترها گفته می شه ولی لعنتی... تاریخ تکرار می شه و بعد از ده، پانزده سال دیگه جوونه داره به یه کی دیگه نصیحت می کنه!
حدود ده روزی هست که دارم خودمو با رمان خوندن!!! خفه می کنم! هر کتابی که شروع می شه تا تموم نشه کنارش نمیگذارم! شنبه شب حدود 9:30 یه کتاب 1045 صفحه ای را برای خوندن انتخاب کردم و تا هفت و نیم صبح تمومش کردم! دیشب هم یه رمان دیگه خوندم و امشب تعطیلش کردم! ... لازم بود که یه مدتی هم برم سراغ دل! ...
برای من که بیشتر وقتها گوش شنوا بودم برای دیگران تا زبان گویا، نوشتن یک مسکن و ارامبخش بسیار قوی است. سال ها قبل بغض گلوم را در سررسیدها خالی می کردم و بیشتر وقتا برام مهم بود که کسی نخوندشون و یه جایی دور از دسترس نگه می داشتمشون! حالا بماند که یه بار( ...) از موقعیتی که خودم براش فراهم کرده بودم سوء استفاده کرد و دستنوشته هام را خونده بود! ... باعث شد تا مدتها ننویسم و یا هر وقت می نوشتم علی رغم میلم پاره می کردم ... بلاخره خودم را راضی کردم که بنویسم و امدم اینجا. اوائل هم تا مدتها این وبلاگ مخفی بود ولی کم کم خودم را قانع کردم که از مخفیگاه خارجش کنم. :D سبک نوشتنم با انچه در سررسید ها می نوشتم تا حدودی فرق کرده ولی انچه اینجا نگاشته می شه اعم از خاطرات، اتفاقات، دلنوشته ها، شعرها وحتی سخن بزرگان و نکته ها ... بیانگر حال و هوایم هست و بعضی وقتها که به ارشیو سر می زنم به یاد می اورم حال و هوای اون موقع را ... معتقدم دستنوشته تازه به تازه نگاشته بشه خیلی بهتره وگرنه مثل نان بیات که ادمی میلی به خوردنش نداره ارزش نوشتن را از دست می ده و ... البته خوندنش اینجور نیست، هم تازه به تازه خوندنش خوبه هم بعدِها، که گاهی جذابیت هم داره!
در یکسال گذشته خیلی وقتا حرفهایی داشتم برای نوشتن ولی به دلیل مشغله کاری
زیاد ننوشتم که اگر می نوشتم به ارامش می رسیدم ولی حیف که ثبت نشد!
امروز ششمین سال تولد این وبلاگ است و سعی می کنم امسال بهتر بزرگش کنم!
امروز سالروز تولد عاطفه است. لبخندی بر لبانم ظاهراست! این لبخندا برای رضایت از حافظه ام است که خیلی وقتها یاری ام کرده و بیاد اوردم روزهای خاصی را که باید بیاد داشته باشم! اگر چه به لطف تکنولوژی می توان به حافظه مراجعه نکرد ولی خوشبختانه تا این لحظه از تکنولوژی کمک نگرفته ام!!! ... بر این اعتقادم زمانی تبریک گفتن ارزش داره که واقعا به یاد اون طرف باشم و بیاد داشته روز تولدش را! البته این اعتقاد من دلیل بر این نیست که اگر به کمک تکنولوژی بیاد داشتیم و تبریک گفتیم ارزشی نداره...
روزهای تولدی که در ذهنم نقش بسته اند :
فروردین : یکم / چهارم / پنجم / بیست و دوم
اردیبهشت : دهم / بیست و دوم
خرداد: -
تیر: ششم / شانزدهم / بیست و هشتم
مرداد: یکم / بیست و یکم
شهریور: سوم / چهارم
مهر: اول / سیزدهم
ابان: هشتم / بیست و هشتم
آذر: بیست و پنجم
دی: ششم / هفدهم / بیست و چهارم
بهمن: دهم / نوزدهم / بیستم
اسفند : -
یاد داشت : این روزها مختص اون افرادی هست که می شناسمشون و برام مهمن! پس ای کسی که عکس العمل نشون دادی روراست بگم یادم نبود که تولد شما هم ... است! راستی عکس العملت برام جالب بود! ( این یاد داشت در یازدهمین دقیقه از روز یازده بهمن نوشته شد!)
" -" اومدی سراغم و با کسی به درد دل نشستی که صمیمی نبودی.از اینکه اعتماد کردی و سفره دلت را باز کردی ممنونم. بعد از ظهر تا حالا به حرفات، به گریه هات، به ... خیلی فکر کردم و حالا می خوام برات بنویسم همه اونچه که در ذهنم هست و حتما برات ایمیل می کنم تا شاید این حرفا راهگشایی برات باشه.
راستش می خوام خیلی با صراحت و بدون هیچ ملاحظه ای برات بنویسم. دلم می خواد وقتی به دستت رسید با تامل بخونی و به این حرفام خوب فکر کنی. نمی گم همه این حرفها درسته یا اینگونه عمل نکردی ولی از کل صحبت هات فهمیدم در زندگی ات حداقل به 50% این موارد توجهی نداشتی.
اول از همه می پرسم: می دونی مفهوم زندگی مشترک یعنی چی؟ می دونی همسر یعنی چی و چه واژه بزرگیه؟ چقدر پر مفهومه؟ تاکید می کنم : "هم + سر"!
چقدر از خواسته های همسرت خبر داری؟ می دونی چی دوست داره و چی نه؟
چرا بعضی از زن و شوهرها به دهنشون قفل می زنند و با هم حرف نمی زنند، مگر نه اینکه زن و شوهر از همه چیز در دنیا به هم نزدیکترند؟ اون هم کسانی که ادعا می کنند قبل از ازدواج عاشق هم بودن و هنوز هم همدیگه را دوست دارن! چطور وقتی برای خودت یه قصر یخی از غرور پوشالی ساختی و با شوهرت حرف نمی زنی انتظار درک شدن داری؟
چرا بعضی وقتا نمی ری سراغش و نازش را نمی کشی؟ چرا انتظار داری همیشه او بیاد سراغت؟ می دونی یه مرد هم بعضی وقتا دوست داره همسرش بره سراغش و ازش محبت و عشق را طلب کنه!!...
می دونی نباید تا تقی به توقی می خوره رختخوابت را از همسرت سوا کنی و قهر کنی؟ بهتر نیست به جای خودخوری و خیال پردازی، از شوهرت راجع به بعضی رفتاراش که باعث آزارت می شه دلیل بخوای؟
یه مرد متنفره که زنش بره سؤال هایی را که فقط و فقط باید از اون بپرسه از یه غریبه بپرسه. ... وقتی می گی "دوست صمیمیشه و نه غریبه" چرا به این فکر نمی کنی که برای شوهرت هر مذکری به جز خودش و تا حدودی پدرت، همه غریبه محسوب می شن!
این زنه که می تونه با روراستی هاش به شوهرش این فرصت را بده که سفره دلش را پیش اون باز کنه، این زنه که باید زمینه باز کردن قفل دهن شوهرش را فراهم کنه!
وقتی می بینی می شینه تمام و کمال برای خاطر تو از گذشته هاش حرف می زنه، هیچ وقت از حرفاش بر علیه خودش استفاده نکن!
زود میدون را برای کسی که شاید بخواد زندگیت را از هم بپاشه، خالی نکن. به کسی حسودی کن که لیاقت داشته باشه!
شاید با بعضی کارهات خودت داری مجبورش می کنی که اقا بالاسرت بشه! مجبورش می کنی که با تحکم باهات حرف بزنه! یه مرد دوست داره همسرش هر کاری می کنه برا اون باشه، دوست داره زنش ارایش بکنه ولی برای او. اینو بدون یه مرد از اینکه زنش خودش را در کوچه عروسک کنه و تو خونه هیچی، عذاب می کشه! بهترین لباسها و بهترین ارایش هات را تو خونه برا شوهرت داشته باش اونوقت ببین چقدر پای بندت می شه! ببین چه جوری تا ته دنیا نازت را می کشه! تو خونه براش یه زن تمام معنا باش ولی بیرون یه معلم، یه کارمند، یه مهندس و ... یه همسری باش که مردت احساس کنه هرچی داره از اونه!
تا
حالا به این توجه کردی که اگه همه کارهای بدش را بگذاری توی یه کفه ترازو و
محبت هاش را توی کفه دیگه، اونقدر کفه محبتا سنگینه که کفه دیگه اصلا به
چشم نمیاد!
کلام آخر: قصه او قصه اون بوته خشکه که منتظر یه بارونه! تو باید بباری و سیرابش کنی...از همه نظرسیرابش کن! بگذار مثل روزای اول عاشقت بمونه.
شنبه رفتم دانشگاه و یکشنبه هر کاری کردم نتونستم برم، دوشنبه به خاطر امتحان باید می رفتم. قرار بود سه شنبه برم مسافرت که جور نشد! انقدری حالم گرفته و بد بود که سه روز تمام خودم را تو خونه زندانی کردم! به جز مادر به هیچ تلفنی جواب ندادم و فقط اس ام اس ها را در حدی که لازم بود پاسخ دادم! از خیلی اتفاقات گذشته ناراحت بودم و داشتم دق و دلیش را سر خودم خالی می کردم! راستش از این همه احساس مسؤلیت کردن و اینکه دیگران روم حساب باز کنن خسته شدم، اینجوری بودن خیلی سخته! توقع دیگران از ادم باعث می شه از خودت فاصله بگیری و تمام مدت مواظب باشی اشتباه نکنی و ... خودم شدم زندانبان خودم! ... یه جورایی شبیه " مسخ " ( کافکا ) شده بودم! حتی پرده ها را هم کنار نزدم، در اخبار می خوندم که داره برف و بارون میاد ولی اجازه نداشتم بیرون را نگاه کنم! چه شکنجه وحشتناکی به خودم دادم! ...از دوشنبه شب تا پنج شنبه شب طول کشید! یکی از دانشجوها اس ام اس داده بود که " استاد می تونم زنگ بزنم؟ " خیلی مختصر جواب دادم "نه!" به خودم گفتم خیلی خودخواه شدی شاید کارمهمی داره! ولی بی توجه گذشتم! نمی دونم شاید لازم بود با خودم خلوت کنم! نمی خوام اسمش را بگذارم روزهای کذایی، ولی واقعا این سه روز بد گذشت!!! ... شاید نیاز بود اینجوری خلوت کردن! بلاخره تونستم سنگامو با خودم وا کنم و تکلیفم را با خودم روشن کنم، دوباره مختصاتم که گم کرده بودم را پیدا کردم و این بهترین بهره ای بود که نصیبم شد!
هزار درد نهفته هزاران هزار دریا هر لحظه در طپیدن و طغیانند در من هزار آهوی تشنه در خشکسال دشت پریشانند در من پرندگان مهاجر ترانه های سفر را در باغ های سوخته می خوانند
(2) با من که در بهار خزانم قصه های فراوانی است با من که در زخم های فراوانی برگرده ام به طعنه دهان باز کرده اند، هر قصه یک ترانه _ هر ترانه خاطره ای دیگر _ هر عشق یک ترانه بیدار است
(3) در خامشی حضورم مرا بفهم یا برای عشق،زبانی تازه پیدا کن تا درد مشترک، زبان مشترکمان باشد
(4) حرف مرا بفهم و مرا بشنو این من نه،آن من دیگر، آن کس که پنجرا ی چشمهای من او را، - کهنه ترین قاب است
(5) ازپشت پنجره زندان حرف مرا بفهم که فریاد تمامی زندانیان در تمامی اعصار است ...
نمی
دانم این شعر از کیست! یکی از اون دستنوشته هایی ست که چند سال قبل گوشه
یک دفتری یاد داشت کرده بودم!!! نمی دانم این حسی که الان دارم همان حسی است
که انموقع داشتم یا ... بی شک نزدیک به همان حس است که منقلبم کرده!!! می
دانم هر مطلی را بی دلیل داشتن حس خاص، یادداشت نمی کردم، درست مثل همین
حالا!!! ...
خبر خوبی شنیدم و ذوق زده شدم! قراره هفته اینده محمد به ایران بیاد و البته برای مدت خیلی کوتاهی! امشب که خبر را شنیدم تا مدت ها در گوشه گوشه ذهنم خاطرات کودکی اش را مرور کردم. همیشه همبازی اش بودم و مخصوصا شطرنج! انقدر با هم بازی کردیم تا بلاخره تونست ماتم کنه و بعد از اون تا مدتها برایش یک پیروزی بزرگ محسوب می شد! دوست نداشت الکی بازی کنم و من هم ادمی نبودم که برای دلخوشی اش ببازم! و این ویژه گی را هم او دوست داشت وهم من!
بسیار پرانرژی و باهوش و برای من بسیار عزیز و دوست داشتنی! وقتی می گفتم محمد جان چرا از دیوار راست بالا می ری! می گفت عمه خودت گفتی و دستانش را در دستم قرار می داد و با پا از دیوار بالا می رفت تا اثباتی باشد برای حرفهایم!
به لطف تکنولوژی حضور مجازی همیشه فراهمه ولی هیچ کدوم جای حضور فیزیکی را پر نمی کنه و من امشب خیلی شاد و خوشحالم!
نقل است نیما یوشیج در جشن تولد یک سالگی فرزندش نوشت :" پسرم! یک بهار، یک تابستان، یک پائیز و یک زمستان را دیدی، زین پس همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی!"
دیگران مهربانی را جرء خصلت هایم می دانند! نمی دانم واقعا تا کنون چقدر با دیگران مهربان بودم! ولی از همه بستگان، دوستان و آشنایانم به خاطر همه مهربانی های بی دریغشان ممنونم!
در این سال روز تولدم مرور اجمالی بر سالهای سپری شده عمرم دارم، به بعضی خواسته ها و ارزوهای زندگیم رسیده ام و بعضی هایش هم نه! برای دستیابی به خواسته ها و توقعاتم تلاش زیادی داشتم، حتی برای همان هایی هم که محقق نشدن، ولی به این موضوع ایمان قلبی دارم که در عوض همیشه مورد لطف خدای مهربان واقع شدم و در زندگی به چیزهایی رسیدم که شاید در مورد بعضی هایش لیاقت نداشتم و فقط لطف خدای تبارک و تعالی بوده!
امروز این جمله که نمی دانم از کیست را برای خودم و همه کسانی که دوستشان دارم را ارزو کردم: " ای کاش در کتاب قطور زندگی، سطری باشیم به یاد ماندنی، نه حاشیه ای از یاد رفتنی" !!! ...
یکی از کارهای خوبی که مدتی است معاونت فرهنگی هنری شهرداری تهران انجام می دهد، نصب پلاکارد هایی حاوی پیام های اخلاقی خوب و پر مفهوم است که در کنار خیابان ها یا بالا سر پلهای عابر پیاده می بینیم! وقتی خواندم: دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود! با خود گفتم وصف حال خیلی ها، از جمله خودم!
این جمله فرازی از وصیت نامه شهیدی است که قسمت های دیگرش نیز قابل تامل است!
دیروز از هر چه بودیم گذشتیم و امروز از هر چه بودیم گذشتیم. آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز. دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود. جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمان مان بو می دهد. آنجا بر درب اتاقمان می نوشتیم یا حسین فرماندهی از آن توست ... الان می نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید. الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم. بصیرمان کن تا از مصیر برنگردیم. آزادمان کن تا اسیر نگردیم ...
وب نوشته ای حدود ساعت دو و هشت دقیقه بامداد در وبلاگ دوست خوب و قابل احترامی، نگاشته می شه، دراوج خواب، به ناگاه بیدار! و ساعت دو سی دقیقه خوندمش!
به نظرم رخ دادن چنین اتفاقاتی نوعی تله پاتی است که گاه گاهی پیش میاد!
با گوشی همراه امکان ارسال پیام بر آن وب نوشته نبود! کامنت مورد نظرم و نیز مطالبی که در همون راستا در ذهنم نقش بسته بود را در دفترچه ای یاداشت کردم، به این نیت که به صورت یک پست به اینجا منتقلش کنم! توفیق نماز اول وقت نصیبم شد. در حینی که خواب بر من غلبه کرده بود به یاد اوردم اتفاقات ریز و درشت این چهار ساله را!!! ... و دوستانم را!!! ...وقتی چشمانم را دوباره روی هم گذاشتم، تصمیمم قطعی شد که آن مکتوب درحد همان دستنوشته باقی بماند!
خیلی سخته که ادمی با روباه صفتان و مکاران بخواد مقابله کنه و از همه سخت تر اینکه اجباری باهاشون هم سر و کار داشته باشی!... انچه که دلگرمم می کنه و واقعا بهش اعتقاد دارم اینه که " مکر خدا بالاتر از همه مکرهاست" ... خدایا از تو می خواهم مکرشان را به خودشان باز گردانی... آمین!
روزها یکی پس از دیگری و به سرعت می گذرند و مشغله کاری اینقدر زیاد شده که فرصت نوشتن را ازم گرفته!
دهم اردیبهشت امد و رفت و به یاد داشتم این روز را ولی یادداشتی در موردش ننوشتم! ... چه بد!
دوازده اردیبهشت خیلی ها پیام دادن، بین همه ایمیل ها و پیام ها وقتی چشمم به پیام چند نفری از اون قدیمی ها می افته که سالها ست ندیدمشون ولی می بینم هنوز به یادم هستند! تمام وجودم لبریزمی شه از احساس رضایت درونی و یه حسی شبیه غرور! نمی دونم چه جوری می شه احساسی که به ادمی پس از خوندن این پیام : روز معلم بهانهایست برای تشکر از شما و من خیلی دوستتون دارم! را بیان کرد، اون هم از کسی که یک دهه قبل دانشجوت بوده! یا وقتی یکی از اون سر دنیا به یادت هست و زنگ می زنه ... بهترین هدیه ای می شه که هیچوقت حاضر نیستم با هیچ چی عوضش کنم!
ناهار اون روز و شیرینی خورانش، خاطره خوشی برجا گذاشت !
در روزهای پایانی سال وقتی که حالم خوب نبود امدم اینجا تا با نوشته هام سال را به پایان برسونم نشد، یعنی هر کاری کردم این صفحه باز نشد و با اینکه اینجور موقع ها سماجت من برای انجام کار بیشتر می شه ولی خوب بیماری برام حال و حوصله کلنجار رفتن با اینترنت و فیلتر شکن و ... را نگذاشته بود و حرفهای پایانی را ثبت نکردم! یه سری حرفا هست که تازه به تازه اش خوبه و بعدش دیگه بیات می شه و لطفی برای گفتن نداره ...
یه مسافرت یازده روزه و دیدن خیلی ها که سالی یه بار می بینمشون و رفتن به طبیعت و دیدن ستاره ها و لذت از هوای پاک و ... حاصل این روزهای ابتدای سال بوده و زندگی هم چنان جریان داره ...
این مدت در حد همین چند سطر طی نشد! حرف و حدیث و قصه و داستان و ... زیاد داره ولی کلمات جفت و جور نمی شن! متاسفانه منم نویسنده خوبی نیستم که بتونم جورشون کنم! گرچه معتقدم برای اینجور نوشته ها نیازی به نویسنده بودن نیست و کلمات باید حس داشته باشند و از عمق وجودت بیاد بیرون و کنار هم بشینند تا بشه اون چیزی که در درونت هست و دلت می خواسته بریزیش بیرون و احساس درونیت را منتقل کنه... که حالا اون حسه نیست!
فقط یه نکته هست که باید ثبتش کنم و اون هم این که می شه در یک روز دو سال را با هم دید!
یه حسی بهم می گه می خوای باهام حرف بزنی! یک حس خاص! ... معمولا اینجور حس ها بهم دروغ نمی گن... اگه واقعا اینجوریه احساست را بهم منتقل کن ... با اینکه تنها راه ارتباطی همین دنیای مجازیست ولی می شه براش راه حلی پیدا کرد. کافیه یه نشانه بفرستی!
با کدام کلمات می شه اون احساس و حال و هوایی را که ادم بعد از دیدن دوستش پس از پانزده سال بهش دست می ده را بیان کرد ...چه جوری می شه از وفای کسی حرف زد که بعد از این همه سال می گرده پیدات می کنه و یه روز از اون دو هفته ایی را که فرصت داره در ایران باشه را به تو عطا می کنه ... هرکاری می کنم نمی تونم بیانش کنم... شاید به این دلیله که بعضی احساس ها باید برای همیشه در درون ادمی پنهان بمونه! ...
پنج سال قبل در چنین روزی تصمیم گرفتم به جای نگارش انچه در سالهای دور در سالنامه ها می نوشتم را تبدیل به پست در این وبلاگ نمایم و به این ترتیب " عمر گذر " متولد شد! هرسال تعهدی که در اولین پست را ثبت کردم دوباره می خوانم تا عهد و پیمانم یادم بماند و ... در این پنج سال سیصد و چهلمین پست نگاشته شده. انتظار بیش از این داشتم ولی خوب نشد! ... با همه کم و کاستی هایش دوستش دارم ... هرچه باشه تراوش ذهنیات و افکارم هست... اگر عمری باقی باشه این وبلاگ را همچنان بزرگش می کنم!
خواندن کتاب 300 صفحه ای " خاطرات زلاتان " تمام شد. در ابتدای کتاب نوشته :
می خواهم به همه کودکان، بخصوص آن هایی اشاره کنم که احساس می کنند کمی عجیب و متفاوت هستند و بقیه تاییدشان نمی کنند و به دلایل اشتباه، توجه دیگران را به خودشان جلب می کنند. شبیه دیگران نبودن، اشکالی ندارد، خودتان را باور داشته باشید، همانطور که قصه من یاد می دهد، سرانجام، با همه مسائل، هر کسی می تواند راهش را در زندگی پیدا کند.
بعضی از ادمها زندگی شان متفاوت از دیگران است ولی بقیه هم که شبیه به اکثریت جامعه زندگی کرده اند نیز گاهی سعی در متفاوت نشون دادن خودشون از دیگران هستند، از دید دیگه ای به این تفاوت ها نگاه کنیم شاید این نتیجه را هم بشه ازش گرفت :
ادم ها هر کدام خصلت و ویژه گی خاص خودشون را دارن و اینکه گاهی بعضی ها سعی دارند به دیگران تفهیم کنند که " من با بقیه فرق دارم ": منظورشون اینه که : من به توجه بیشتری نیاز دارم و به نیاز من توجه کنید!