- چقدر زود فراموشش کردی! ... خیلی روزا به انتظارش می نشستی تا بیاد و براش بگی از استاد، کلاس، خنده ها و شوخی ها... و می دونستی که اینا همش بهونه است و دلت می خواد راجع به س / ا ل / ... باهاش حرف بزنی و بگی انچه که به هیچ کس حتی صمیمی ترین دوستت هم نمی تونستی بگی... اون یه جور ایی محرم اسرارت شده بود ... هیچ وقت از خودت پرسیدی چرا تو نتونستی مثل اون مخزن اسرارش باشی و چرا هیچوقت حرف دلش را بهت نمی زنه... نتونستی و نخواستی اعتمادش را به خودت جلب کنی و بدتر از همه اون غرور همیشگیت اومد سراغت و ... خیلی بی انصافی کردی در حقش... می دونی داره با بیماریش دست و پنجه نرم می کنه و روزها چشم انتظار یه نیم نگاه و سلام از طرف توست!! یقین دارم نمی دونی... چون هیچی ازش نمی دونی ... هم اکنون نیازمند کمی محبت است...فقط خدا کنه دیر نرسی...
یه حسی که شاید بشه اسمش را گذاشت بشر دوستانه منو وادار کرد این مطلبو بنویسم، که بدونی مخاطبم تویی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر