- و صدایی از ته کوچه خبر می ارد :
- مقدم عیـــــــــد مبــــــــــارک باشد
۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه
۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه
بهار
- بهار دست توانمند دوست! باغ ام کن
- برای لحظه ای از عمر، شبچراغ ام کن
- ببار بر سر من بارش نگاهت را
- اگر که باغ نگشتم، کویر داغ ام کن
- تو ای بهار برایم دعای باران کن
- دعای خرمی روی سبزه زاران کن
- فدای میکده های نگاه سبزت، من
- مرا فدایی چشم امیدواران کن
- بهار با خود من می بود و من نمی دیدم
- ز شاخه دانه بید مشک را نمی چیدم
- نگاه کاسنی تلخی چراغ شد، ناگه
- حضور سبز خدا را به باغ فهمیدم
۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سهشنبه
دزد
- دزد چه شکلیه؟ ... یه جوون 23-24 ساله با پیراهن چهار خونه سفید و سرمه ای که از پنجره وارد خونه شده و یکراست اومده تو ی اتاق ! اول کشوهای میز تحریر را بیرون ریخته و فقط خودکار و خودنویس و یادگاری های دانشجویی را پیدا کرده که به دردش نمی خورده بعدش هر چی تو کمد ها و جا کتابی ها بوده را هم زیر و رو کرده هیچی بجز کتاب و کاغذ و یه سری وسایل شخصی و لباس پیدا نکرده ... ولی همه چیزو تا تونسته پرت کرده این ور و انور، حتی نخ و قرقره و سوزن وچرخ خیاطی و ...
- خودت دیدش؟ ... بله ... طبق معمول وارد خونه شدم دیدم چراغ اتاق روشنه! فکر کردم صبح که می رفتم یادم رفته خاموشش کنم... با یه حس درونی آهسته رفتم نزدیک در اتاق دیدم یه نفر تو اتاق سرگرم بررسی کیفی هست که همه اسناد و مدارک توشه!!! خواستم داد بزنم اقا تو کی هستی، بازم اون حس درونی جلومو گرفت و بسرعت از ساختمان اومدم بیرون و فریاد زدم ای دزد! ای درد !!! عین فیلم ها ... تا همسایه ها اومدن جمع بشن یارو از دیوار فرار کرد و رفت... اولش اتاق شخم زده را که نگاه می کردم وحشت زده بودم ... کم کم وسایل را زیر و رو کردم دیدم حتی اون دویست تومن پول نقد نو که برای عیدی ها کنار گذاشته بودم را از ترسش انداخته و نبرده!!!
- دزد ترس نداره ولی هزار فکر و خیال بعد و اینکه چه اتفاقاتی ممکن بود بیفته یا بعدا رخ دهد آرامش را از آدمی می گیره و وقتی اون صحنه مثل فیلم سینمایی هزار بار جلو چشمت نمایان می شه و بهش فکر می کنی خیلی سخت و ترس آوره... تصمیم گیری اون لحظه خیلی مهمه... و همه می گن بهترین تصمیم گیری را انجام دادی ... بعضی ها به شجاعت و قدرت تصمیم گیری خوب و کنترل رفتار و ... ربطش می دن ، آنچه که خودم می دونم اینه که تمام اون عکس العمل ها و رفتارها ناشی از همون خوابی بود که چند ماه پیش دیده بودم و همش منتظر وقوعش بودم!! هنوز در شوک هستم ایا این خواب بود که رخ داد یا واقعیتی که تبدیل به خواب شد!! ... وقتی یک روز تمام صرف جدا کردن وسایل اتاق و کمد ها می شم یقین پیدا می کنم که بیدارم...
- خدایا شکرت که بخیر گذشت و خیلی چاکرتم بخاطر هشدارهایی که گاهی بهم می دی و تلنگرایی که بهم می زنی... خدایا باز هم اگه لیاقت دارم کمکم کن و مرا به خودم واگذار مکن، گرچه خیلی وقتها غفلت این بنده حقیرت خیلی بیشتر از انچه که نباید باشه هست ... خدایا توانایی درک و فهم حکمتهایت را نصیبم فرما!
۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه
کمی محبت
- چقدر زود فراموشش کردی! ... خیلی روزا به انتظارش می نشستی تا بیاد و براش بگی از استاد، کلاس، خنده ها و شوخی ها... و می دونستی که اینا همش بهونه است و دلت می خواد راجع به س / ا ل / ... باهاش حرف بزنی و بگی انچه که به هیچ کس حتی صمیمی ترین دوستت هم نمی تونستی بگی... اون یه جور ایی محرم اسرارت شده بود ... هیچ وقت از خودت پرسیدی چرا تو نتونستی مثل اون مخزن اسرارش باشی و چرا هیچوقت حرف دلش را بهت نمی زنه... نتونستی و نخواستی اعتمادش را به خودت جلب کنی و بدتر از همه اون غرور همیشگیت اومد سراغت و ... خیلی بی انصافی کردی در حقش... می دونی داره با بیماریش دست و پنجه نرم می کنه و روزها چشم انتظار یه نیم نگاه و سلام از طرف توست!! یقین دارم نمی دونی... چون هیچی ازش نمی دونی ... هم اکنون نیازمند کمی محبت است...فقط خدا کنه دیر نرسی...
یه حسی که شاید بشه اسمش را گذاشت بشر دوستانه منو وادار کرد این مطلبو بنویسم، که بدونی مخاطبم تویی...
۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه
دوستی با بعضی آدمها
- دوستي با بعضي آدم ها مثل نوشيدن چاي کيسه ايست هول هولکي و دم دستي. اين دوستي ها براي رفع تکليف خوبند اما خستگي ات را رفع نمي کنند. اين چاي خوردن ها دل آدم را باز نمي کند خاطره نمي شود فقط از سر اجبار مي خوريشان که چاي خورده باشي به بعدش هم فکر نمي کني
- دوستي با بعضي آدمها مثل خوردن چاي خارجي است. پر از رنگ و بو. اين دوستي ها جان مي دهد براي مهمان بازي براي جوک هاي خنده دار تعريف کردن براي فرستادن اس ام اس هاي صد تا يک غاز. براي خاطره هاي دمِ دستي. اولش هم حس خوبي به تو مي دهند. اين چاي زود دم خارجي را مي ريزي در فنجان بزرگ. مي نشيني با شکلات فندقي مي خوري و فکر ميکني خوشبحال ترين آدم روي زميني. فقط نمي داني چرا باقي چاي که مانده در فنجان بعد از يکي دوساعت مي شود رنگ قير يک مايع سياه و بد بو که چنان به ديواره فنجان رنگ مي دهد که انگار در آن مرکب چين ريخته بودي نه چاي.
- دوستي با بعضي آدم ها مثل نوشيدن چاي سر گل لاهيجان است. بايد نرم دم بکشد. بايد انتظارش را بکشي. بايد براي عطر و رنگش منتظر بماني بايد صبر کني. آرام باشي و مقدماتش را فراهم کني. بايد آن را بريزي در يک استکان کوچک کمر باريک. خوب نگاهش کني. عطر ملايمش را احساس کني و آهسته جرعه جرعه بنوشي اش و زندگي کني
۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه
۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه
کارگاه بیهوده نویسی!
- از زمانی که بخت و اقبال ما با دفتر طرح و برنامه و بودجه و ... گره خورده مجبورم مطالعاتی در این زمینه ها هم داشته باشم. زمانی که در کارشناسی درس می خوندم بحث اقتصاد از مباحث روز بود و به بحث های سیاسی هم گره می خورد، یه درس چهار واحدی اقتصاد بعنوان اختیاری گذروندم که خداییش خیلی به کارم امده. چند وقت پیش دیدم یه کارگاهی قراره برگزار بشه تحت عنوان بودجه نویسی عملیاتی و ... و مدرس هم استاد ... از دانشکاه ... گفتم اینو شرکت کنم تا با روش بودجه نویسی علمی هم اشنایی پیدا کنم و از این حالت سنتی بیرون بیایم! ... سه شنبه کل برنامه ها را کنسل کردم و رفتم! ... یه نیم ساعتی که گذشت هی به خودم دلداری می دادم که نه حالا کم کم میره سراغ اصل مطلب! هر چه قدر زمان سپری می شد بیشتر حالم از این روش تدریس و گفتمان و ... بهم می خورد! تازه سر این کلاس می فهمیدم که بعضی وقتها این دانشجویان بیچاره چه می کشند! این استاد گرامی که هی عنوان ها و مدارج و تحقیقاتش را برخ می کشید انقدر ضعف در ارایه مطالب داشت که حرف نزنم بهتره! ... بهترین راه حل این بود که کلاس را ترک کنم و وقتی از اونجا آمدم بیرون حس می کردم مغزم نیاز به ترمیم داره و هوای تازه می خواد... یکساعت قدم زدن تو کوچه پس کوچه های خلوت اندیشه. خیلی مؤثر بود... حتی حاضر نشدم گواهی شرکت در کارگاه را بگیرم... همه چیز شده مدرک و کاغذ! بیشتر افراد شرکت کننده آمده بودن تا اون گواهیه را بگیرند چون در ارتقاء شغلیشون اثر گذار بود! ... خوشبختانه شنیدم نتیجه نظر خواهی جوری بوده که استقبالی از کارگاه بعدی این استاد!! بزرگوار نشده! ...
- خدایا شکرت که من ریاضی درس می دم ! ...
۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سهشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)