۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

یاد

  • یاد ایام جوانی جگرم خون می کرد

  • خوب شد پیر شدم آخر و نسیان آورد

گاهی این بیت را زیر لب زمزمه می کنم ... وانمود می کنم فراموش کرده ام همه اون خاطرات و ... ولی می دانم فراموش نکرده ام... خودم را نمی توانم گول بزنم...




۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

باران

  • دیرگاهی ست که حرفهایم را به باران می گویم و اسرارم را به باران می دهم و از باران خبر می گیرم که از انتهای آبی آبی می آید و سفرنامه اش پایان غبار است و آغاز رویش!

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

یکمین سالگرد پدر


  • باورم نیست پدر رفتی و خاموش شدی
  • ترک ما کردی و باخاک هم آغوش شدی

  • خانه را نوری اگر بود ز رخسار تو بود
  • ای چـــراغ دل ما از چه تو خاموش شدی

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

ادعا

  • در ترافیک نا بهنجار و کلافه کننده خیابانهای تهران گیر کرده بودم و بدنبال سرگرمی برای خودم بودم یک کامیون هم بین همه خود روها ( که اصلا خود نمی رفتند!!!) خودنمای می کرد یک کمی غر زدم که این کامیون اینجا چه کار داره!!! یادم به نوشته های پشت بعضی از اتوبوس و کامیونها افتاد با دقت بیشتری کامیون را برانداز کردم دیدم بلـــــــــــــــــه این یکی هم نوشته ای داره، وقتی خوندمش گفتم مرسی کامیون که امروز تو ترافیک دیدمت!!! پشت نوشته اش این جمله بود : "ادعا نمی کنم همواره به یاد کسانی هستم که دوستشان دارم ولی می توانم ادعا کنم لحظاتی هم که بیادشان نیستم نیز دوستشان دارم. "



۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

شما سه نفر

  • در این دنیای مجازی سه نفر هستند که برایشان احترام زیادی قایلم. هیچگاه ندیدمشون و شاید هم نبینمشون ولی قابل اعتمادند و جزء دوستان خوبم محسوب می شن، اگر چه شاید خودشان هم ندانند!!! سه دوست با هوش، با معرفت، بامرام و با اخلاق ... دلم می خواد اینجا ثبت کنم ارزشمند بودنشان را ...