دیرگاهی ست که حرفهایم را به باران می گویم و اسرارم را به باران می دهم و از باران خبر می گیرم که از انتهای آبی آبی می آید و سفرنامه اش پایان غبار است و آغاز رویش!
در ترافیک نا بهنجار و کلافه کننده خیابانهای تهران گیر کرده بودم و بدنبال سرگرمی برای خودم بودم یک کامیون هم بین همه خود روها ( که اصلا خود نمی رفتند!!!) خودنمای می کرد یک کمی غر زدم که این کامیون اینجا چه کار داره!!! یادم به نوشته های پشت بعضی از اتوبوس و کامیونها افتاد با دقت بیشتری کامیون را برانداز کردم دیدم بلـــــــــــــــــه این یکی هم نوشته ای داره، وقتی خوندمش گفتم مرسی کامیون که امروز تو ترافیک دیدمت!!! پشت نوشته اش این جمله بود : "ادعا نمی کنم همواره به یاد کسانی هستم که دوستشان دارم ولی می توانم ادعا کنم لحظاتی هم که بیادشان نیستم نیز دوستشان دارم. "
در این دنیای مجازی سه نفر هستند که برایشان احترام زیادی قایلم. هیچگاه ندیدمشون و شاید هم نبینمشون ولی قابل اعتمادند و جزء دوستان خوبم محسوب می شن، اگر چه شاید خودشان هم ندانند!!! سه دوست با هوش، با معرفت، بامرام و با اخلاق ... دلم می خواد اینجا ثبت کنم ارزشمند بودنشان را ...