امروز بیست و شش روز از تابستان می گذرد و باور ندارم... این مدت اتفاقاتی تو جامعه رخ داد که خیلی خسته و افسرده ام کرده... احساس خستگس شدید می کنم و تصمیم گرفتم یه مدتی از این شهر پر هرج و مرج بروم... برم به انجایی که وقتی به کوههاش نگاه می کنم نشان از صلابت و ایستادگی داره... کوه همیشه سمبل مقاومت و ایستادگی است باید ازش یاد گرفت... هر وقت پا به دامنه اش می گذارم اولش راه برام طولانیه و حس می کنم که شاید نتونم به قله اش برسم ولی به یاد می اورم که باید صبر داشته باشم و امید... می خواهم بروم به انجا که دشتهایش پر از سرسبزی و زندگی است... بروم به انجایی که شنیدن صدای اب چشمه هایش به ادم ارامش می ده و نشان از پاک و صداقت داره... می خواهم بروم به جایی که هر روز صبح زود که بیدار می شم حس کنم زندگی وجود داره ... می خواهم از این روز مرگیهام فرار کنم و پناه ببرم به اونجایی که زندگی هست، نشاط هست، ارامش هست...
از دیروز همه اش زیر لب زمزمه می کنم :
خسته هستم، نفس كوه مرا ميخواند
دشت اين وسعت انبوه، مرا ميخواند
بايد از همهمه آهن و سيمان بروم
بايد از اين همه انسان شتابان بروم
بايد از خويش برون آيم و كاريز شوم
جريان يابم و از رفتن، لبريز شوم
چقدر این اشعار وصف حالم هستند... نمی دانم چند روز ولی می خواهم بروم تا دوباره جریان یابم...
۱ نظر:
سلام
ممنون از تبریک!
ارسال یک نظر