۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

ترانه آغاز

  • (1)
  • در من هزار حرف نگفته
  • هزار درد نهفته
    هزاران هزار دریا هر لحظه در طپیدن و طغیانند
    در من هزار آهوی تشنه
    در خشکسال دشت پریشانند
    در من پرندگان مهاجر
    ترانه های سفر را
    در باغ های سوخته می خوانند

    (2)
    با من که در بهار خزانم قصه های فراوانی است
    با من که در زخم های فراوانی
    برگرده ام به طعنه دهان باز کرده اند،
    هر قصه یک ترانه
    _ هر ترانه خاطره ای دیگر _
    هر عشق یک ترانه بیدار است

    (3)
    در خامشی حضورم مرا بفهم
    یا برای عشق،زبانی تازه پیدا کن
    تا درد مشترک،
    زبان مشترکمان باشد

    (4)
    حرف مرا بفهم و مرا بشنو
    این من نه،آن من دیگر،
    آن کس که پنجرا ی چشمهای من او را،
    - کهنه ترین قاب است

    (5)
    ازپشت پنجره زندان حرف مرا بفهم
    که فریاد تمامی زندانیان
    در تمامی اعصار است ...


نمی دانم این شعر از کیست! یکی از اون دستنوشته هایی ست که چند سال قبل گوشه یک دفتری یاد داشت کرده بودم!!! نمی دانم این حسی که الان دارم همان حسی است که انموقع داشتم یا ... بی شک نزدیک به همان حس است که منقلبم کرده!!! می دانم هر مطلی را بی دلیل داشتن حس خاص، یادداشت نمی کردم، درست مثل همین حالا!!! ...

۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

عزیز ِ من محمد!

  • خبر خوبی شنیدم و ذوق زده شدم! قراره هفته اینده محمد به ایران بیاد و البته برای مدت خیلی کوتاهی! امشب که خبر را شنیدم تا مدت ها در گوشه گوشه ذهنم خاطرات کودکی اش را مرور کردم. همیشه همبازی اش بودم و مخصوصا شطرنج! انقدر با هم بازی کردیم تا بلاخره تونست ماتم کنه و بعد از اون تا مدتها برایش یک پیروزی بزرگ محسوب می شد! دوست نداشت الکی بازی کنم و من هم ادمی نبودم که برای دلخوشی اش ببازم! و این ویژه گی را هم او دوست داشت وهم من! بسیار پرانرژی و باهوش و برای من بسیار عزیز و دوست داشتنی! وقتی می گفتم محمد جان چرا از دیوار راست بالا می ری! می گفت عمه خودت گفتی و دستانش را در دستم قرار می داد و با پا از دیوار بالا می رفت تا اثباتی باشد برای حرفهایم! به لطف تکنولوژی حضور مجازی همیشه فراهمه ولی هیچ کدوم جای حضور فیزیکی را پر نمی کنه و من امشب خیلی شاد و خوشحالم!

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

پنجمین سالگرد پدر

  • خیلی سخته یتیمی! ... هر سنی هم که باشی سایه نبودن پدر خیلی رو سرت سنگینی می کنه! ... همیشه این ابیات ورد زبانم است :

پدرم دیده به سویت نگران است هنوز 

غم نادیدن تو بار گران است هنوز 

انقدر بر همگان مهر و وفا می کردی

 نام نیکت همه جا ورد زبان است هنوز

۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه

باورهایم

  • باور دارم :
  •  - برخی آدم ها به زندگی مان می ایند تا برایمان نعمت باشند و برخی عبرت!
  •  
  •  - آدم های دور و برم را نمی توانم تغییر دهم ولی می توانم آدم های دور و برم را خود انتخاب کنم!
  •  
  •  - رابطه ها هیچگاه با مرگ طبیعی نمی میرند، آنها را خودخواهی، بد اخلاقی و غفلت از بین می برد!

۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

...

  • خسته ام از جنس قلابی آدم ها، دار می زنم خاطرات کسی که مرا دور زد. حالم خوب است، اما گذشته ام درد می کند...

۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

سالروز تولد

  • نقل است نیما یوشیج در جشن تولد یک سالگی فرزندش نوشت :" پسرم! یک بهار، یک تابستان، یک پائیز و یک زمستان را دیدی، زین پس همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی!"
  •  دیگران مهربانی را جرء خصلت هایم می دانند! نمی دانم واقعا تا کنون چقدر با دیگران مهربان بودم! ولی از همه بستگان، دوستان و آشنایانم به خاطر همه مهربانی های بی دریغشان ممنونم!
  •  در این سال روز تولدم مرور اجمالی بر سالهای سپری شده عمرم دارم، به بعضی خواسته ها و ارزوهای زندگیم رسیده ام و بعضی هایش هم نه! برای دستیابی به خواسته ها و توقعاتم تلاش زیادی داشتم، حتی برای همان هایی هم که محقق نشدن، ولی به این موضوع ایمان قلبی دارم که در عوض همیشه مورد لطف خدای مهربان واقع شدم و در زندگی به چیزهایی رسیدم که شاید در مورد بعضی هایش لیاقت نداشتم و فقط لطف خدای تبارک و تعالی بوده!
  •  امروز این جمله که نمی دانم از کیست را برای خودم و همه کسانی که دوستشان دارم را ارزو کردم: " ای کاش در کتاب قطور زندگی، سطری باشیم به یاد ماندنی، نه حاشیه ای از یاد رفتنی" !!! ...

۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه

دیروز ... امروز!

  • یکی از کارهای خوبی که مدتی است معاونت فرهنگی  هنری شهرداری تهران انجام می دهد، نصب پلاکارد هایی حاوی پیام های اخلاقی خوب و پر مفهوم است که در کنار خیابان ها یا بالا سر پلهای عابر پیاده می بینیم!  وقتی خواندم: دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود! با خود گفتم وصف حال خیلی ها، از جمله خودم!
  • این جمله فرازی از وصیت نامه شهیدی است که قسمت های دیگرش نیز قابل تامل است!

  • دیروز از هر چه بودیم گذشتیم و امروز از هر چه بودیم گذشتیم. آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز. دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود. جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمان مان بو می دهد. آنجا بر درب اتاقمان می نوشتیم یا حسین فرماندهی از آن توست ... الان می نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید. الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم. بصیرمان کن تا از مصیر برنگردیم. آزادمان کن تا اسیر نگردیم ...

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

میازار!

  • بعضی ادمها همانند کاغذ سمباده دیگران را می خراشند و ازار می دهند، اما باید بدانند در نهایت خودشان فرسوده و مستهلک می شوند و دیگران صیقلی و براق...

۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

یک نصیحت به خودم

  • امروز به خودم گفتم :

  • گاهی باید کمرنگ باشی تا نبودنت احساس بشه، نه اینکه اصلا نباشی تا نبودنت عادت بشه!

۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

درد واره ها

  • درد های من
  • جامه نیستند
  • تا ز تن در آورم
  • " چامه و چکامه " نیستند
  • تا به  " رشته سخن "  در آورم
  • نعره نیستند
  • تا ز " نای جان " برآورم
  •  
  • دردهای من نگفتنی
  • درد های من نهفتنی است
  • .
  • .
  • .
شادروان : قیصر امین پور

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

صبوری

  •  برای بدست آوردن ارامشم مرتب زیر لب زمزمه می کنم :
  • شکیب بودن
  • گشاده بودن
  • تحمل کردن
  • آزاده بودن.

پی نوشت : ضرب المثل " خدا خوب در و تخته را بهم جور می کنه " در مورد بعضی ادمهای مکار و حیله گر از جمله " م.ن " و " م.و " به خوبی صدق می کنه!!

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

به یادت

  • عابری در گذر از کوچه، نزدیک تنم می پرسید : این چه عطری ست که از عمق دلت می اید؟ 
  • تازه من فهمیدم که خاطرات تو چقدر خوشبویند!
  • ۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

    تله پاتی

    •   وب نوشته ای حدود ساعت دو و هشت دقیقه بامداد در وبلاگ دوست خوب و قابل احترامی، نگاشته می شه، دراوج خواب، به ناگاه بیدار! و ساعت دو سی دقیقه خوندمش!
    •  به نظرم رخ دادن چنین اتفاقاتی نوعی تله پاتی است که گاه گاهی پیش میاد!
    •  با گوشی همراه امکان ارسال پیام بر آن وب نوشته نبود! کامنت مورد نظرم و نیز مطالبی که در همون راستا در ذهنم نقش بسته بود را در دفترچه ای یاداشت کردم،  به این نیت که به صورت یک پست به اینجا منتقلش کنم! توفیق نماز اول وقت نصیبم شد. در حینی که خواب بر من غلبه کرده بود به یاد اوردم اتفاقات ریز و درشت این چهار ساله را!!! ... و دوستانم را!!! ...وقتی چشمانم را دوباره روی هم گذاشتم، تصمیمم قطعی شد که آن مکتوب درحد همان دستنوشته باقی بماند!

    ۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

    به یاد دوستان خوب

    • دوست خوب مثل صبح می مونه! نمی شه تمام روز داشتش ولی مطمئن هستی که فردا، روز بعد، هفته بعد، سال بعد و تا وقتی که هستی هست!
    • دوستان خوبم به یادتان هستم.
    • این پیام برای اون کسانی هست که دوستشون دارم و دلم می خواد باور کنن، اونی که فکرشم نمی کنن الان به یادشونه!

    ۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

    ای کاش...

    • افتاد انچه که نباید اتفاق می افتاد! نمی گویم مقصر نیستم که هستم ولی ...
    • کلمات جفت و جور نمی شوند!
    • اظهار تاسف هم بیهوده است...
    

    ۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

    مکر خدا بالاتر از همه مکرهاست

    • خیلی سخته که ادمی با روباه صفتان و مکاران بخواد مقابله کنه و از همه سخت تر اینکه اجباری باهاشون هم سر و کار داشته باشی!... انچه که دلگرمم می کنه و واقعا بهش اعتقاد دارم اینه که " مکر خدا بالاتر از همه مکرهاست" ... خدایا از تو می خواهم مکرشان را به خودشان باز گردانی... آمین!

    ۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

    دهم - دوازدهم اردیبهشت نود و دو

    • روزها یکی پس از دیگری و به سرعت می گذرند و مشغله کاری اینقدر زیاد شده که فرصت نوشتن را ازم گرفته!
    • دهم اردیبهشت امد و رفت و به یاد داشتم این روز را ولی یادداشتی در موردش ننوشتم! ... چه بد!
    • دوازده اردیبهشت خیلی ها پیام دادن، بین همه ایمیل ها و پیام ها وقتی چشمم به پیام چند نفری از اون قدیمی ها می افته که سالها ست ندیدمشون ولی می بینم هنوز به یادم هستند! تمام وجودم لبریزمی شه از احساس رضایت درونی و یه حسی شبیه غرور! نمی دونم چه جوری می شه احساسی که به ادمی پس از خوندن این پیام : روز معلم بهانه ایست برای تشکر از شما و من خیلی دوستتون دارم! را بیان کرد، اون هم از کسی که یک دهه قبل دانشجوت بوده! یا وقتی یکی از اون سر دنیا به یادت هست و زنگ می زنه ... بهترین هدیه ای می شه که هیچوقت حاضر نیستم با هیچ چی عوضش کنم!
    • ناهار اون روز و شیرینی خورانش، خاطره خوشی برجا گذاشت !

    ۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

    چرا؟


    • نمی دانم هنوز سر می زنی یا نه!!! ...
    • ولی بد نیست بدانی : دردناک ترین جدایی ها، انهایی هستند که نه کسی گفت چرا؟ نه کسی فهمید چرا؟

    ۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه

    باران = مروارید اسمانی


    • امروز کلی خوش به حالم شده! یه ساعت زیر باران راه رفتم  ... احساس خیلی خوبی داشتم و زیر لب زمزمه می کردم :

    • دلگیر نشو از آدم ها
    • نیش زدن طبیعتشان است،
    • سالهاست
    • به هوای بارانی
    • می گویند خراب!

    ۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

    روزهای کهنه... روزهای نو

    • در روزهای پایانی سال وقتی که حالم خوب نبود امدم اینجا تا با نوشته هام سال را به پایان برسونم نشد، یعنی هر کاری کردم این صفحه باز نشد و با اینکه اینجور موقع ها سماجت من برای انجام کار بیشتر می شه ولی خوب بیماری برام حال و حوصله کلنجار رفتن با اینترنت و فیلتر شکن و ... را نگذاشته بود و حرفهای پایانی را ثبت نکردم! یه سری حرفا هست که تازه به تازه اش خوبه و بعدش دیگه بیات می شه و لطفی برای گفتن نداره ... 
    • یه مسافرت یازده روزه و دیدن خیلی ها که سالی یه بار می بینمشون و رفتن به طبیعت و دیدن ستاره ها و لذت از هوای پاک و ... حاصل این روزهای ابتدای سال بوده و زندگی هم چنان جریان داره ...  
    • این مدت در حد همین چند سطر طی نشد! حرف و حدیث و قصه و داستان و ... زیاد داره ولی کلمات جفت و جور نمی شن! متاسفانه منم نویسنده خوبی نیستم که بتونم جورشون کنم! گرچه معتقدم برای اینجور نوشته ها نیازی به نویسنده بودن نیست و کلمات باید حس داشته باشند و از عمق وجودت بیاد بیرون و کنار هم بشینند تا بشه اون چیزی که در درونت هست و دلت می خواسته بریزیش بیرون و احساس درونیت را منتقل کنه... که حالا اون حسه نیست! 
    فقط یه نکته هست که باید ثبتش کنم و اون هم این که می شه در یک روز دو سال را با هم دید!

    ۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

    افسوس آدمیان

    • بزرگترین افسوس آدمی ان است که می خواهد ولی نمی تواند و به یاد می آورد روزی را که می توانست ولی نخواست!

    ۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

    روز خاص! نهم اسفند

    • نهم اسفند  ... ساعت 12:30 ... صندوق پستی...
    • یکی از روزهای زندگی
    •  فراموش نمی شود!

    ۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

    غفلت...


    • جیرجیرک به خرس مهربون گفت : دوستت دارم! 
    • خرس گفت : امشب وقت خواب زمستانیه، بعدا صحبت می کنیم!

    • خرس رفت خوابید، ولی نمی دانست عمر جیرجیرک فقط سه روزه!

    ۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

    ...

    • مشکل فکرهای بسته این است که دهانشان پیوسته باز است...

    ۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

    م. و

    • بعضی وقتها بعضی ادما یه کارایی می کنند که دیگه نمی تونی دوستشون داشته باشی  ... ولی عجیب دلت برای وقتی که دوستشون داشتی تنگ می شه ...

    ۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

    شرط عاشقی!


    • گر همسفر عشق شدی
    • مرد سفر باش
    • هم منتظر حادثه
    • و هم فکر خطر باش!

    ۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

    برای ...

    • یه حسی بهم می گه می خوای باهام حرف بزنی! یک حس خاص! ... معمولا اینجور حس ها بهم دروغ نمی گن... اگه واقعا اینجوریه احساست را بهم منتقل کن ... با اینکه تنها راه ارتباطی همین دنیای مجازیست ولی می شه براش راه حلی پیدا کرد. کافیه یه نشانه بفرستی!

    ۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

    یک شب تا صبح

    • یه شب تا صبح حرف زذیم، خندیدیم، گریه کردیم!!!
    • با کدام کلمات می شه اون احساس و حال و هوایی را که ادم بعد از دیدن دوستش پس از پانزده سال بهش دست می ده را بیان کرد ...چه جوری می شه از وفای کسی حرف زد که بعد از این همه سال می گرده پیدات می کنه و یه روز از اون دو هفته ایی را که فرصت داره در ایران باشه را به تو عطا می کنه ... هرکاری می کنم نمی تونم بیانش کنم... شاید به این دلیله که بعضی احساس ها باید برای همیشه در درون ادمی پنهان بمونه! ...
    •  

    ۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

    اشک

    • می دونستی اشک گاهی از لبخند با ارزش تره؟ چون لبخند را به هر کسی می تونی هدیه کنی ولی اشک را فقط برای کسی می ریزی که نمی خوای از دستش بدی!

    ۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

    پنجمین سال عمرگذر ... سیصد و چهل پست


    • پنج سال قبل در چنین روزی تصمیم گرفتم به جای نگارش انچه در سالهای دور در سالنامه ها می نوشتم را تبدیل به پست در این وبلاگ نمایم و به این ترتیب " عمر گذر " متولد شد! هرسال تعهدی که در اولین پست را ثبت کردم دوباره می خوانم تا عهد و پیمانم یادم بماند و ... در این پنج سال  سیصد و چهلمین پست نگاشته شده. انتظار بیش از این داشتم ولی خوب نشد! ... با همه کم و کاستی هایش دوستش دارم ... هرچه باشه تراوش ذهنیات و افکارم هست... اگر عمری باقی باشه این وبلاگ را همچنان بزرگش می کنم! 

    ۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

    دو جمله...


    • خداوند ادم ها را به دلیلی وارد زندگی مان می کند و به دلیلی بهتز انها را خارج می کند.

    • گاهی باید کسانی را از گذشته مان فراموش کنیم به یک دلیل ساده : انها به اینده مان تعلق ندارند.

    پینوشت : با رضایت خاطر برخی از دستنوشته های دهه هفتاد را پاره و محو کردم ! 

    ۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

    نیاز


    • خواندن کتاب 300 صفحه ای " خاطرات زلاتان " تمام شد. در ابتدای کتاب  نوشته :

    • می خواهم به همه کودکان،  بخصوص آن هایی اشاره کنم که احساس می کنند کمی عجیب و متفاوت هستند و بقیه تاییدشان نمی کنند و به دلایل اشتباه، توجه دیگران را به خودشان جلب می کنند. شبیه دیگران نبودن، اشکالی ندارد، خودتان را باور داشته باشید، همانطور که قصه من یاد می دهد، سرانجام، با همه مسائل، هر کسی می تواند راهش را در زندگی پیدا کند.

    •  بعضی از ادمها زندگی شان متفاوت از دیگران است ولی بقیه هم که شبیه به اکثریت جامعه زندگی کرده اند نیز گاهی سعی در متفاوت نشون دادن خودشون از دیگران هستند، از دید دیگه ای به این تفاوت ها نگاه کنیم شاید این نتیجه را هم بشه ازش گرفت :
    •   ادم ها هر کدام خصلت و ویژه گی خاص خودشون را دارن و اینکه  گاهی بعضی ها سعی دارند به دیگران تفهیم کنند که " من با بقیه فرق دارم ": منظورشون  اینه که  : من به توجه بیشتری نیاز دارم و به نیاز من توجه کنید!
    •  
    • خودم هم گاهی به این توجه، نیاز دارم!

    ۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

    من زلاتان هستم

    بعد از مدتها دیروز رفتم کتابفروشی. حدود هفتاد و پنج هزار تومان کتاب خریدم.  کتابهای خریداری شده از طیف های مختلف است و شاید برای یه عده ای انتخاب اینجور کتابها اون هم از طرف من را عجیب بدانند ولی همیشه همین جور بوده ام وهمه جور کتابی را می خوانم و نقد می کنم... هیچگاه خواندن کتاب به منزله تایید ان نبوده.... از دیروز تا حالا مثل خوره افتادم به جون کتاب ها و دارم می خونمشون... یکی از این کتابها که توجهم را جلب کرد و خریدمش " خاطرات زلاتان ایبراهیموویچ، من زلاتان هستم "  هست.   بازی هاش را در تیم های مختلف و جام جهانی دیده بودم و همیشه خبرهای جنجالیش به گوشم خورده بود و بدون اینکه طرفدارش باشم ولی همیشه یه جورایی  شخصیتش و رفتارش توجهم را به خودش جلب می کرد  و می دانم این توجه به دلیل تکنیکی بودن و دریبل هایش و یا پرخاشگری هایش نبوده..... خیلی از جوانای ما در ایران چه فوتبالیس تهای معروف و چه غیر فوتبالی ها هم شبیه او هستند و موفقیت هاشون،عملکرده و پرخاشگری ها شون  نشآت گرفته از رفتارها، هنجارها و نابهنجاری ها ی خانواده و جامعه است . حتی خیلی از جوانهای موفق در عرصه علم ، هنر، صنعت و ... نیز این چنین اند...


    ۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

    تولد یک دوست و بی هنری ...

    گفته شده هنر نزد ایرانیان است و بس!
    پس چرا من اینقدر بی هنرم!
    خواستم به مناسبت تولدت دسته گلی ساخته و  تقدیمت کنم ولی بهتر از این نتونستم!

    @
     @@
    @@@@
      @@@
       // || \\ 
       <> * <>
       /||\
       ||

    17 دی مبارکت باد

    ۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

    آموخته هایم ...

    • دنیا به من آموخت: دوری کسی را که دوستش داری تحمل کن!
    • اما
    • وفا به من یاد داد: کسی را که دوستش داری هرگز فراموش نکن!

    ۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

    آرامش

    دوستی این پیام را برایم فرستاده :  آرامش رهایی از طوفان نیست، آرام زندگی کردن در میان طوفان است!
    و من دارم فکر می کنم چطور می شه اینگونه بود....

    ۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

    نکته 23

    • در میان مردمی که می دوند برای زنده بودن، ارام قدم بردار برای زندگی کردن...

    ۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

    پای استدلالیون...


    •  خیلی وقتا گفته می شه " نمی شه که برای هر کاری منطق وجود داشته باشه " پذیرش این حرف  برای کسی که همیشه با  استدلال سر و کار داشته سخته!!! دیروز همکاری می گفت بعضی وقتا وقتی از همسرم برای انجام کاری دلیل منطقی می خوام ، می گه: "  دوست دارم این کار را بکنم  " ! و تذکر می داد که اینقدر استدلالی نباشیم... و امروز یکی از دوستان  وقتی احساس کرد دارم  برای رد یا قبول  رویاهاش به دنبال استدلال می گردم، جواب داد " دوست دارم اینجوری فکر کنم " ...  به خودم نهیب می زنم درسته برای  " احساس " نباید به دنبال استدلال بود.... ولی به نظر می رسه این حرف  هم یک نوع استدلال باشه!!!
    • زیر لب زمزمه می کنم به قول مولانا :

    • پای استدلالیون چوبین بود
    • پای چوبین سخت بی تمکین بود

    ۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

    ...


    • از بختیاری ماست 
    • شاید
    • که انچه می خواهیم یا بدست نمی اید
    • یا از دست می گریزد...

    ۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

    به یادت ...


    • خاطره ها را رشوه می دهم به روزهایم، تا از بی تو بودن صدایشان در نیاید!...

    ۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

    آن روزها ... این روزها


    • کم طاقتی عادت آن روز هایت بود...    این روزها برای گرفتن خبری از من عجب صبور شده ای! ...

    ۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

    انسان های ماندگار


    • لازم نیست حتما یه نفر را هر روز ببینی یا اینکه دوستی دور و درازی باهاش داشته باشی تا احساس نزدیکی و قرابت قلبی باهاش پیدا کنی، گاهی  یه افرادی برای مدت کوتاهی وارد زندگی ادم می شن و در همان مدت کوتاه انچنان بهشون نزدیک می شی  که انگار سالیان سال هست که می شناسیشون... حتی می شه با بعضی ها (حتی اگه  ندیده باشیشون) ارتباط قلبی پیدا کنی ... . چند نفری در زندگی ام از این جنس هستند و دلم می خواد  بهشون  بگم :

    • درود بر شما انسان های خوب، که تصویری زیبا در اندیشه می نگارید. یادتان زیبا و خاطرتان همواره در دل می ماند.

    ۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

    نکته 22


    • سرسری زندگی کن و رد شو!  " دقت " ... " دق ِ ت " می ده!!!

    ۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

    باز باران...

    • باز باران بارید... خیس شد خاطره ها... مرحبا بر دل ابری هوا .. هرکجا هستی باش... اسمانت ابی و دلت از غصه دنیا خالی...

    ۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

    پائیز .. مهر

    طبق معمول کار ها و مشغولیت ها فرصتی برای نوشتن نمی گذاره.... این روز ها باید نتیجه پروژه ارزیابی عملکرد ارائه بشه، روزهای دفاع از پایان نامه های دانشجویان هم هست...!!! اگه خدا بخواد این هفته هم ک ی م ی ا دفاع می کنه... 
    انچه که امروز تشویقم کرد برای نوشتن در اینجا، پائیزه ... امسال اول مهر با شنبه شروع شد... اگرچه به نظرم این روزها حال و هوای مهر و مدرسه مثل اون دوران ما نیست ولی یقینا برای کسانی که در این دوران به مدرسه می رن هم جذابیت خاص خودش را داره...
    احتمال زیاد اسباب کشی هم در راهه ... بعد از دو سال ساخت و ساز حالا دوباره برمیگردیم به همون محل قدیمی... اینجا را هم دوست دارم و ارامش داشتم ...ساعت هفت صبح شنبه است و ترافیک اسف بار... ترجیح می دم یک ساعت دیرتر از خونه برم بیرون ... به لطف تکنولوژی هم می شه کارها را از همین جا هم انجام داد ... خوبیش اینه که شنبه اول وقت کلاس درس ندارم... ( ای وایییییییی یادم افتاد دانشجویان داشتند تلاش می کردن که کلاس سه شنبه را به شنبه اول وقت تبدیل کنند.... اگه اموزش قبول کنه واویلا هفته دیگه!! ...)به عشق مهر و روزهای دبستان و مدرسه امدم و چه بهتر که با این شعر زیبا تمامش کنم...




    اولین روز دبستان بازگرد
    کودکی ها شاد و خندان بازگرد
    بازگرد ای خاطرات کودکی
    بر سوار اسبهای چوبکی
    خاطرات کودکی زیباترند
    یادگاران کهن ماناترند
    درسهای سال اول ساده بود
    آب را بابا به سارا داده بود
    درس پندآموز روباه و خروس
    روبه مکار و دزد و چاپلوس
    روز مهمانی کوکب خانم است
    سفره پر از بوی نان گندم است
    کاکلی گنجشگکی باهوش بود
    فیل نادانی برایش موش بود
    با وجود سوز و سرمای شدید
    ریزعلی پیراهن از تن می درید
    تا درون نیمکت جا می شدیم
    ما پر از تصمیم کبری می شدیم
    پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
    یک تراش سرخ لاکی داشتیم
    کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
    دوشمان از حلقه هایش درد داشت
    گرمی دستانمان از آه بود
    برگ دفترها به رنگ کاه بود
    مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
    خش خش جاروی بابا روی برگ
    همکلاسی های من یادم کنید
    باز هم در کوچه فریادم کنید
    همکلاسی های درد و رنج و کار
    بچه های جامه های وصله دار
    کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
    جمع بودن بود و تفریقی نبود
    کاش می شد باز کوچک می شدیم
    لااقل یک روز کودک می شدیم
    یاد آن آموزگار ساده پوش
    یاد آن گچ ها که بودش روی دوش
    ای معلم نام و هم یادت به خیر
    یاد درس آب و بابایت به خیر
    ای دبستانی ترین احساس من
    بازگرد این مشق ها را خط بزن




    ۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

    تولدی دیگر.... م ب ا ر ک !


    یک سال دیگه بر عمرم افزوده شد! وقتی کوچیکیم و تولدمون می شه کلی ذوق می کنیم که داریم بزرگ می شیم و با خودمون حساب کتاب می کنیم که هرچقدر بزرگتر بشم می تونند روم یشتر حساب باز کنند و ما هم ادعای استقلال و اظهار نظر و ... را داریم! .. و البته که چنین هم خواهد شد و کم و بیش به یه سری خواسته ها می رسیم... برای اینده خودمان برنامه ریزی می کنیم و وقتی به یه سری اهداف و ارمانهامون می رسیم با انرزی بیشتر به کارهای بعدی فکر می کنیم... زمان اینقدر به سرعت می گذره که یه دفعه می بینیم به میان سالی رسیدیم... از اینجا به بعد بعضی وقتا دلمون می خواد سال دیرتر به پایان برسه! سن کمتر نشون داده بشه و ... بار هم برا اینده برنامه داریم ولی این دفعه با نگرانی ، ایندفعه دیگه احتیاط ها در زندگی شروع می شه و از ترس اینکه نباید اشتباه کرد و حالا دیگه مثل دوران بیست سالگی نیستیم که اگه اشتباه کردیم بگند جونه و کم تحربه! خودمون هم در اون دوران همیشه می گیم اشکال نداره از نو شروع می کنم ولی حالا دیگه جرات گفتن این حرفا را نداریم و یا حداقل با ترس بیانش می کنیم!!!

    ... کلی تجربه داریم ولی ایا واقعا به موقع اش بکارمون میاد؟!!! گاهی وقتا نه...

    با همه این حرفا که در ذهنم می گذره باز هم با خودم می گم چه بخوای و چه نخوای عمرت در حال سپری شدنه پس مثل همون دوران جونی ات باش و پر انرژی جلو برو... و امروز که بعضی ها تولدم را تبریک گفتن مثل همیشه گفتم : اره تازه به بیست رسیدم!!!

    خدا را شکر از عمری که گذروندم راضی ام و اگرچه می تونست خیلی بیشتر از اینها خوبتر و بهتر باشه ولی بضاعتم همین بوده و پیمانه وجودم هم در همین حد...

    کیک تولدم هم خیلی خوشگل بود و هم خوشمزه!!! ... جای اونهایی که نخوردن خالی و به یادشون بودم!!

    ۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

    نکنه21


    • گاهی باید کمرنگ باشی تا نبودنت احساس بشه، ... نه اینکه نباشی تا نبودنت عادت بشه ...

    ۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

    ز خاطرم نروی


    • نبودن ها .... دور بودن ها ... و حتی ندیدن ها، هرگز بهانه ای نمی شود برای از یاد بردن ها...

    ۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

    نکته 20

    • زمان غارتگر عجیبی است، همه چیز را می برد بجز حس دوست داشتن را ...

    • به یادتم...

    بعد از مدتها

    • بلاخره بعد از حدود سه ماه و اندی موفق شدم دوباره بیام اینجا و بنویسم!!!!  خیلی هم وقت برای بررسی اینکه چرا نمی تونم بنویسم را نداشتم تا اینکه دیروز فهمیدم!!!!  ... و چه دیر متوجه شدم.... خیلی حرفای نوشتنی را از دست دادم ... ولی  ... بگذریم که دیگه افسوس بی فایده است!!!....
    • خیلی اتفاقات خوب و یک کمی بد افتاده که نمی دونم کدوم را ثبت کنم... شاید هیچ کدام...ولی از اخرین خبر نمی تونم بگذرم... تلفن زنگ می خوره و معلومه از راه دوره ... دور که یعنی اون ور آب!!! .... با یک کمی تاخیر صدای الو می آد ... یکی از بهترین دوستام که خیلی با هم خاطره داریم... خیلی هم برام عزیزه... همیشه روزهای خاصی زنگ می زنه ... و می دونم که بازم دلش گرفته ...  بهش می گم هنوزم وقتی به یادت می افتم اون سنگ قلب گونه که اسمش " سنگ عطایی" !!! است  را تو مشتم فشار می دم انگار که دست خوته... می گه نگو که اشکم را در اوردی.... بعد از اینکه گوشی را گذاشتم رفتم از کشو دوباره سنگ مرمری قلب گونه را برداشتم و تو دستم فشار دادم.... منم اشکم در امد....