۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

بعد از مدتها

  • بلاخره بعد از حدود سه ماه و اندی موفق شدم دوباره بیام اینجا و بنویسم!!!!  خیلی هم وقت برای بررسی اینکه چرا نمی تونم بنویسم را نداشتم تا اینکه دیروز فهمیدم!!!!  ... و چه دیر متوجه شدم.... خیلی حرفای نوشتنی را از دست دادم ... ولی  ... بگذریم که دیگه افسوس بی فایده است!!!....
  • خیلی اتفاقات خوب و یک کمی بد افتاده که نمی دونم کدوم را ثبت کنم... شاید هیچ کدام...ولی از اخرین خبر نمی تونم بگذرم... تلفن زنگ می خوره و معلومه از راه دوره ... دور که یعنی اون ور آب!!! .... با یک کمی تاخیر صدای الو می آد ... یکی از بهترین دوستام که خیلی با هم خاطره داریم... خیلی هم برام عزیزه... همیشه روزهای خاصی زنگ می زنه ... و می دونم که بازم دلش گرفته ...  بهش می گم هنوزم وقتی به یادت می افتم اون سنگ قلب گونه که اسمش " سنگ عطایی" !!! است  را تو مشتم فشار می دم انگار که دست خوته... می گه نگو که اشکم را در اوردی.... بعد از اینکه گوشی را گذاشتم رفتم از کشو دوباره سنگ مرمری قلب گونه را برداشتم و تو دستم فشار دادم.... منم اشکم در امد....

هیچ نظری موجود نیست: