وقتی یکی را دوس داری و میگذاره میره، اولش عصبانی میشی و گریه میکنی بعدش فحشش میدی و پس از ان ازش متنفر میشی! چند وقت که زمان بگذره تنفره کمرنگتر میشه. اون خاطراتی که باهاش داشتی را در ذهنت زندانی میکنی و هر چند وقت یکبار مثل یه زندانبان بهش سر میزنی! بعدش خاطرات از زندان میان بیرون و هر چند وقت یه بار میبینی دنبالت میان! درسته با رفتنش کنار امدی ولی دلت میخواد خبری ازش بدست بیاری! تلفن که زنگ میخوره و کسی جواب نمیده با خودت میگی حتما خودشه! تو خیابون که راه میری در اون شلوغی بین ادمها دنبالش میگردی و دلت میخواد پیداش کنی! دلت میخواد ازش خبری داشته باشی! بلاخره سالهای بعد یه دفعه پیداش میشه! ... وقتیمیگه امدم بگم اشتباه کردم! جوابش چی میتونه باشه! ... گفته میشه اشتباهت را پذیرفتم و باهاش کنار امدم، نمیخوام بابت اشتباهت تنبیه ت کنم چون با تنبیه و بداخلاقی اون سالها بر نمیگردن و زندگی که با رفتنش مسیرش تغییر کرده و راهش عوض شده دیگه قابل برگشت نیست؛ اما این پذیرش دلیل نمیشه که اجازه بدم دوباره وارد زندگیم بشی! ...
... جور دیگر باید دید! با امدنش همه اون دل خواستنها بدست امده و حالا عقلت میخواد عنان زندگی را بدست بگیره، در دوره میانسالی عقل بر احساس غلبه داره!... تصمیم سختیه!...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر