روزی که فکر کردی یکی رو از ته دل دوست داری ولش نکن...
ممکنه دوباره تکرار نشه...
آدم وقتی تو سن و سال توئه فکر میکنه همیشه براش پیش مییاد... باید ده پونزده سال بگذره که بفهمی همون یه بار بوده...
که حالِت با چیز دیگهای خوب نمیشه...
عشــــق یعنی حالِت خــــوب باشه...
این دیالوگ فیلم "پل چوبی" حالا نه با این کلمات بلکه به همین مفهوم به جوون ترها گفته می شه ولی لعنتی... تاریخ تکرار می شه و بعد از ده، پانزده سال دیگه جوونه داره به یه کی دیگه نصیحت می کنه!
حدود ده روزی هست که دارم خودمو با رمان خوندن!!! خفه می کنم! هر کتابی که شروع می شه تا تموم نشه کنارش نمیگذارم! شنبه شب حدود 9:30 یه کتاب 1045 صفحه ای را برای خوندن انتخاب کردم و تا هفت و نیم صبح تمومش کردم! دیشب هم یه رمان دیگه خوندم و امشب تعطیلش کردم! ... لازم بود که یه مدتی هم برم سراغ دل! ...
برای من که بیشتر وقتها گوش شنوا بودم برای دیگران تا زبان گویا، نوشتن یک مسکن و ارامبخش بسیار قوی است. سال ها قبل بغض گلوم را در سررسیدها خالی می کردم و بیشتر وقتا برام مهم بود که کسی نخوندشون و یه جایی دور از دسترس نگه می داشتمشون! حالا بماند که یه بار( ...) از موقعیتی که خودم براش فراهم کرده بودم سوء استفاده کرد و دستنوشته هام را خونده بود! ... باعث شد تا مدتها ننویسم و یا هر وقت می نوشتم علی رغم میلم پاره می کردم ... بلاخره خودم را راضی کردم که بنویسم و امدم اینجا. اوائل هم تا مدتها این وبلاگ مخفی بود ولی کم کم خودم را قانع کردم که از مخفیگاه خارجش کنم. :D سبک نوشتنم با انچه در سررسید ها می نوشتم تا حدودی فرق کرده ولی انچه اینجا نگاشته می شه اعم از خاطرات، اتفاقات، دلنوشته ها، شعرها وحتی سخن بزرگان و نکته ها ... بیانگر حال و هوایم هست و بعضی وقتها که به ارشیو سر می زنم به یاد می اورم حال و هوای اون موقع را ... معتقدم دستنوشته تازه به تازه نگاشته بشه خیلی بهتره وگرنه مثل نان بیات که ادمی میلی به خوردنش نداره ارزش نوشتن را از دست می ده و ... البته خوندنش اینجور نیست، هم تازه به تازه خوندنش خوبه هم بعدِها، که گاهی جذابیت هم داره!
در یکسال گذشته خیلی وقتا حرفهایی داشتم برای نوشتن ولی به دلیل مشغله کاری
زیاد ننوشتم که اگر می نوشتم به ارامش می رسیدم ولی حیف که ثبت نشد!
امروز ششمین سال تولد این وبلاگ است و سعی می کنم امسال بهتر بزرگش کنم!
امروز سالروز تولد عاطفه است. لبخندی بر لبانم ظاهراست! این لبخندا برای رضایت از حافظه ام است که خیلی وقتها یاری ام کرده و بیاد اوردم روزهای خاصی را که باید بیاد داشته باشم! اگر چه به لطف تکنولوژی می توان به حافظه مراجعه نکرد ولی خوشبختانه تا این لحظه از تکنولوژی کمک نگرفته ام!!! ... بر این اعتقادم زمانی تبریک گفتن ارزش داره که واقعا به یاد اون طرف باشم و بیاد داشته روز تولدش را! البته این اعتقاد من دلیل بر این نیست که اگر به کمک تکنولوژی بیاد داشتیم و تبریک گفتیم ارزشی نداره...
روزهای تولدی که در ذهنم نقش بسته اند :
فروردین : یکم / چهارم / پنجم / بیست و دوم
اردیبهشت : دهم / بیست و دوم
خرداد: -
تیر: ششم / شانزدهم / بیست و هشتم
مرداد: یکم / بیست و یکم
شهریور: سوم / چهارم
مهر: اول / سیزدهم
ابان: هشتم / بیست و هشتم
آذر: بیست و پنجم
دی: ششم / هفدهم / بیست و چهارم
بهمن: دهم / نوزدهم / بیستم
اسفند : -
یاد داشت : این روزها مختص اون افرادی هست که می شناسمشون و برام مهمن! پس ای کسی که عکس العمل نشون دادی روراست بگم یادم نبود که تولد شما هم ... است! راستی عکس العملت برام جالب بود! ( این یاد داشت در یازدهمین دقیقه از روز یازده بهمن نوشته شد!)
" -" اومدی سراغم و با کسی به درد دل نشستی که صمیمی نبودی.از اینکه اعتماد کردی و سفره دلت را باز کردی ممنونم. بعد از ظهر تا حالا به حرفات، به گریه هات، به ... خیلی فکر کردم و حالا می خوام برات بنویسم همه اونچه که در ذهنم هست و حتما برات ایمیل می کنم تا شاید این حرفا راهگشایی برات باشه.
راستش می خوام خیلی با صراحت و بدون هیچ ملاحظه ای برات بنویسم. دلم می خواد وقتی به دستت رسید با تامل بخونی و به این حرفام خوب فکر کنی. نمی گم همه این حرفها درسته یا اینگونه عمل نکردی ولی از کل صحبت هات فهمیدم در زندگی ات حداقل به 50% این موارد توجهی نداشتی.
اول از همه می پرسم: می دونی مفهوم زندگی مشترک یعنی چی؟ می دونی همسر یعنی چی و چه واژه بزرگیه؟ چقدر پر مفهومه؟ تاکید می کنم : "هم + سر"!
چقدر از خواسته های همسرت خبر داری؟ می دونی چی دوست داره و چی نه؟
چرا بعضی از زن و شوهرها به دهنشون قفل می زنند و با هم حرف نمی زنند، مگر نه اینکه زن و شوهر از همه چیز در دنیا به هم نزدیکترند؟ اون هم کسانی که ادعا می کنند قبل از ازدواج عاشق هم بودن و هنوز هم همدیگه را دوست دارن! چطور وقتی برای خودت یه قصر یخی از غرور پوشالی ساختی و با شوهرت حرف نمی زنی انتظار درک شدن داری؟
چرا بعضی وقتا نمی ری سراغش و نازش را نمی کشی؟ چرا انتظار داری همیشه او بیاد سراغت؟ می دونی یه مرد هم بعضی وقتا دوست داره همسرش بره سراغش و ازش محبت و عشق را طلب کنه!!...
می دونی نباید تا تقی به توقی می خوره رختخوابت را از همسرت سوا کنی و قهر کنی؟ بهتر نیست به جای خودخوری و خیال پردازی، از شوهرت راجع به بعضی رفتاراش که باعث آزارت می شه دلیل بخوای؟
یه مرد متنفره که زنش بره سؤال هایی را که فقط و فقط باید از اون بپرسه از یه غریبه بپرسه. ... وقتی می گی "دوست صمیمیشه و نه غریبه" چرا به این فکر نمی کنی که برای شوهرت هر مذکری به جز خودش و تا حدودی پدرت، همه غریبه محسوب می شن!
این زنه که می تونه با روراستی هاش به شوهرش این فرصت را بده که سفره دلش را پیش اون باز کنه، این زنه که باید زمینه باز کردن قفل دهن شوهرش را فراهم کنه!
وقتی می بینی می شینه تمام و کمال برای خاطر تو از گذشته هاش حرف می زنه، هیچ وقت از حرفاش بر علیه خودش استفاده نکن!
زود میدون را برای کسی که شاید بخواد زندگیت را از هم بپاشه، خالی نکن. به کسی حسودی کن که لیاقت داشته باشه!
شاید با بعضی کارهات خودت داری مجبورش می کنی که اقا بالاسرت بشه! مجبورش می کنی که با تحکم باهات حرف بزنه! یه مرد دوست داره همسرش هر کاری می کنه برا اون باشه، دوست داره زنش ارایش بکنه ولی برای او. اینو بدون یه مرد از اینکه زنش خودش را در کوچه عروسک کنه و تو خونه هیچی، عذاب می کشه! بهترین لباسها و بهترین ارایش هات را تو خونه برا شوهرت داشته باش اونوقت ببین چقدر پای بندت می شه! ببین چه جوری تا ته دنیا نازت را می کشه! تو خونه براش یه زن تمام معنا باش ولی بیرون یه معلم، یه کارمند، یه مهندس و ... یه همسری باش که مردت احساس کنه هرچی داره از اونه!
تا
حالا به این توجه کردی که اگه همه کارهای بدش را بگذاری توی یه کفه ترازو و
محبت هاش را توی کفه دیگه، اونقدر کفه محبتا سنگینه که کفه دیگه اصلا به
چشم نمیاد!
کلام آخر: قصه او قصه اون بوته خشکه که منتظر یه بارونه! تو باید بباری و سیرابش کنی...از همه نظرسیرابش کن! بگذار مثل روزای اول عاشقت بمونه.
شنبه رفتم دانشگاه و یکشنبه هر کاری کردم نتونستم برم، دوشنبه به خاطر امتحان باید می رفتم. قرار بود سه شنبه برم مسافرت که جور نشد! انقدری حالم گرفته و بد بود که سه روز تمام خودم را تو خونه زندانی کردم! به جز مادر به هیچ تلفنی جواب ندادم و فقط اس ام اس ها را در حدی که لازم بود پاسخ دادم! از خیلی اتفاقات گذشته ناراحت بودم و داشتم دق و دلیش را سر خودم خالی می کردم! راستش از این همه احساس مسؤلیت کردن و اینکه دیگران روم حساب باز کنن خسته شدم، اینجوری بودن خیلی سخته! توقع دیگران از ادم باعث می شه از خودت فاصله بگیری و تمام مدت مواظب باشی اشتباه نکنی و ... خودم شدم زندانبان خودم! ... یه جورایی شبیه " مسخ " ( کافکا ) شده بودم! حتی پرده ها را هم کنار نزدم، در اخبار می خوندم که داره برف و بارون میاد ولی اجازه نداشتم بیرون را نگاه کنم! چه شکنجه وحشتناکی به خودم دادم! ...از دوشنبه شب تا پنج شنبه شب طول کشید! یکی از دانشجوها اس ام اس داده بود که " استاد می تونم زنگ بزنم؟ " خیلی مختصر جواب دادم "نه!" به خودم گفتم خیلی خودخواه شدی شاید کارمهمی داره! ولی بی توجه گذشتم! نمی دونم شاید لازم بود با خودم خلوت کنم! نمی خوام اسمش را بگذارم روزهای کذایی، ولی واقعا این سه روز بد گذشت!!! ... شاید نیاز بود اینجوری خلوت کردن! بلاخره تونستم سنگامو با خودم وا کنم و تکلیفم را با خودم روشن کنم، دوباره مختصاتم که گم کرده بودم را پیدا کردم و این بهترین بهره ای بود که نصیبم شد!