دوستی این پیام را برایم فرستاده : آرامش رهایی از طوفان نیست، آرام زندگی کردن در میان طوفان است!
و من دارم فکر می کنم چطور می شه اینگونه بود....
و من دارم فکر می کنم چطور می شه اینگونه بود....
طبق معمول کار ها و مشغولیت ها فرصتی برای نوشتن نمی گذاره.... این روز ها باید نتیجه پروژه ارزیابی عملکرد ارائه بشه، روزهای دفاع از پایان نامه های دانشجویان هم هست...!!! اگه خدا بخواد این هفته هم ک ی م ی ا دفاع می کنه...
انچه که امروز تشویقم کرد برای نوشتن در اینجا، پائیزه ... امسال اول مهر با شنبه شروع شد... اگرچه به نظرم این روزها حال و هوای مهر و مدرسه مثل اون دوران ما نیست ولی یقینا برای کسانی که در این دوران به مدرسه می رن هم جذابیت خاص خودش را داره...
احتمال زیاد اسباب کشی هم در راهه ... بعد از دو سال ساخت و ساز حالا دوباره برمیگردیم به همون محل قدیمی... اینجا را هم دوست دارم و ارامش داشتم ...ساعت هفت صبح شنبه است و ترافیک اسف بار... ترجیح می دم یک ساعت دیرتر از خونه برم بیرون ... به لطف تکنولوژی هم می شه کارها را از همین جا هم انجام داد ... خوبیش اینه که شنبه اول وقت کلاس درس ندارم... ( ای وایییییییی یادم افتاد دانشجویان داشتند تلاش می کردن که کلاس سه شنبه را به شنبه اول وقت تبدیل کنند.... اگه اموزش قبول کنه واویلا هفته دیگه!! ...)به عشق مهر و روزهای دبستان و مدرسه امدم و چه بهتر که با این شعر زیبا تمامش کنم...
یک سال دیگه بر عمرم افزوده شد! وقتی کوچیکیم و تولدمون می شه کلی ذوق می کنیم که داریم بزرگ می شیم و با خودمون حساب کتاب می کنیم که هرچقدر بزرگتر بشم می تونند روم یشتر حساب باز کنند و ما هم ادعای استقلال و اظهار نظر و ... را داریم! .. و البته که چنین هم خواهد شد و کم و بیش به یه سری خواسته ها می رسیم... برای اینده خودمان برنامه ریزی می کنیم و وقتی به یه سری اهداف و ارمانهامون می رسیم با انرزی بیشتر به کارهای بعدی فکر می کنیم... زمان اینقدر به سرعت می گذره که یه دفعه می بینیم به میان سالی رسیدیم... از اینجا به بعد بعضی وقتا دلمون می خواد سال دیرتر به پایان برسه! سن کمتر نشون داده بشه و ... بار هم برا اینده برنامه داریم ولی این دفعه با نگرانی ، ایندفعه دیگه احتیاط ها در زندگی شروع می شه و از ترس اینکه نباید اشتباه کرد و حالا دیگه مثل دوران بیست سالگی نیستیم که اگه اشتباه کردیم بگند جونه و کم تحربه! خودمون هم در اون دوران همیشه می گیم اشکال نداره از نو شروع می کنم ولی حالا دیگه جرات گفتن این حرفا را نداریم و یا حداقل با ترس بیانش می کنیم!!!
... کلی تجربه داریم ولی ایا واقعا به موقع اش بکارمون میاد؟!!! گاهی وقتا نه...
با همه این حرفا که در ذهنم می گذره باز هم با خودم می گم چه بخوای و چه نخوای عمرت در حال سپری شدنه پس مثل همون دوران جونی ات باش و پر انرژی جلو برو... و امروز که بعضی ها تولدم را تبریک گفتن مثل همیشه گفتم : اره تازه به بیست رسیدم!!!
خدا را شکر از عمری که گذروندم راضی ام و اگرچه می تونست خیلی بیشتر از اینها خوبتر و بهتر باشه ولی بضاعتم همین بوده و پیمانه وجودم هم در همین حد...
کیک تولدم هم خیلی خوشگل بود و هم خوشمزه!!! ... جای اونهایی که نخوردن خالی و به یادشون بودم!!