آمدن پاییز را از صدای گامهای کودکان دبستانی در کوچه و خیابان شنیدم اگر چه به ظاهر سی و هشت روز است از کنارش می گذرم ولی بسیاری از لحظات دلم بیاد اون پاییزها به تب و تاب افتاد. ...
در خیابان پر ترافیک در حالی که همه کلافه شده بودند از اون همه شلوغی، من زل زده بودم به رد موج گونه باران روی شیشه ماشین، صدای شرشر باران آرامش بخش تر از هر موسیقی برایم بود ... آن چیزی که چند وقت بود تو گلوم گیر کرده بود هی کوچیک و کوچیکتر می شد، به آسمان می گفتم ببار که به این باریدنت نیازمندم ... از ماشین پیاده شدم ... به راه رفتن زیر باران نیاز داشتم ... قطره های باران شلاق وار به صورتم می خورد و زیر لب زمزمه می کردم تویی بهانه این ابرها که می گریند ، پس بیا تا صاف شود این هوای بارانی! ... آدمهایی که از کنارم می گذشتند سر در گریبان خود فرو برده بودند و با گامهای بلندی که بر می داشتند به دنبال فرار از سرمای پاییزی بودن ولی من همچنان ارام ارام قدم می زدم ... گرمای وجودم بر اون سوز باد پاییزی غلبه کرده بود و با سوز دل زیر لب زمزمه می کردم ...
با پاییز امدی و در پاییز هم رفتی ... این چندمین پاییزی است که تو را با خود ندارد ... نمی دانم چند پاییز دیگه می توانم بی تو سر کنم...
این شعر ... این آهنگ ... همخوانی کردن ها ... یادته؟ ... این روزها جوانها هم می خوانندش! کوه ... پاییز ... مبارزه ...
از وقتی یه مسؤلیتی را به عهده ام گذاشتند احساس می کنم سلام و علیکا بوی واقعی خودش را نداره و این سلامها که گاهی از حد و اندازه خودش بیشتر شده و نیز بلندتر!!! به خاطر پست و مقام هست نه خودم!!! سعی می کنم سرم را بندازم پایین که مجبور نباشند و نباشم که بگویند و بشنوم!! از معایب مقام داشتن اینه که فکر می کنی هر کسی امد سراغت حتما خواسته ای داره یا بعدا خواهد داشت!! بعضی ها هم که زمان و مکان نمی شناسند و بدنبال منافع شخصی خودشان هستند.... رفتار دیگران گاهی ادم را به خطا وا می داره ... داشتم می رفتم سر کلاس که یک دفعه یکی گفت سلام، می تونم قبل از اینکه برید کلاس وقتتونو بگیرم. با قاطعیت گفتم نه متاسفم اگه کاری دارید بعد از کلاس بیاین دفتر! یا پیغامتون را بدین به مسؤل دفتر!! گفت از راه دوری امدم!!! منو نشناختید!! گفتم ...!!... یه لحظه بهش خیره شدم!!! ... آ ن ی ت ا ... دم کلاس خشکم زده بود و ذوق زده شده بودم ... از اولین سری دانشجو هام بود و ... می دونستم امیدیه اهواز معلم شده و تا چند سال پیش کارتش برام میومد و یه چند سالی بود که بیخبر شده بودم... گفت می دونم مثل همون وقتا دوست ندارید دیر برین سر کلاس و حیف که من دیر رسیدم!!! شماره اش را نوشتم تا تماس بگیرم و با حال دگرگون شده رفتم سر کلاس. دانشجوها که ما را دیده بودند و چهره ام را می دیدند سؤال پیچم کردند!!! و بعد از مدتها به شغل معلمی خود افتخار می کردم که گاهی دیدن این چهره ها خستگی را از تن ادم بدر می کنه و بهترین پاداشی ست که نصیب معلم می شه...
مطلب " همینجوری " در بلاگ " حیرانی" را که خوندم گفتم اخ گفتی!! چقدر من به این درد مبتلا شدم و نوشته های افکاریم فراری شدند و وقتی خواستم بنویسمشون یادم نبوده چی تو ذهنم بوده!!! نمی دانم چرا این بشر یه چیزی اختراع نمی کنه که اینجور موقع ها به کمک ادما بیاد!! مثلا وقتی امکان نوشتن برات نیست یه چیزی شبیه هد فون وصل کنی به کله ات تا اون همه افکارت را ظبط کنه و بعدا بتونی بخونیش یا یه جایی بنویسیش!! که البته این وسیله اگه اختراع بشه خیلی خطرناکه!! می تونه مورد سوءاستفاده امنیتی قرار بگیره و دیگه کسی امنیت فکری نداره!!! همین وسیله ای که می گن اختراع شده و اسمش دروغ سنجه، بسه!! این بشر یه سر و دو گوش حالا که به افکار دیگران دسترسی نداره چه فتنه ها که نمی کنه وای به زمانی که دسترسی داشته باشه!!! خیلی وقتا گفتم خدایا قربون "ستار العیوبیت" برم، این همه در مورد بنده هات می دونی نه تنها بروی خود نمیاری بلکه تا می گه "یا خدا" ، درهای لطف و رحمتت را بروش باز می کنی و بهش پناه می دی. این بشر دو پا روزی صد تا تهمت و افترا به دیگران می زند و انچنان با قاطعیت هم حکم صادر می کند که نگو و نپرس. نمونه اش همین چند روز قبل یکی که مثلا خیلی ادعا ی دیانت داره !!! با قاطعیت به یه بنده خدایی انچنان تهمت می زد که اگه اون بنده خدا را نمی شناختم شاید باور می کردم!! ( وای بر احوالم!) ... حالا یادم افتاد چرا دوشنبه وقتی برگشتم خونه اون همه خسته بودم و به زمین و زمان بد و بیرا می گفتم!!!
اگر چه این نوشته اون چیزی نبود که می خواستم بنویسم ولی خب بابی شد تا دوباره بعد از مدتها بنویسم...