۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

در اندوه " داد"

  • خبر مرگ " سیف الله داد " را که شنیدم یک دفعه بدنم سرد شد و بهت و بغض گلویم را فشرد... یک بار از نزدیک دیده بودمش و اونهم سال 57 در یکی از روزهای انقلاب! از دوستان هم دانشگاهی داداشی بود و شبی که دیدمش در میهمانی کوچکی بود تحت عنوان پا گشا به مناسبت ازدواج ساده اش ( با یکی از همکلاسی هایش، اگر اشتباه نکنم) که داداشی ترتیب داده بود و مادر هم سنگ تمام گذاشته بود. ما کوچکترها هم از اینکه به یمن اون سور توانسته بودیم در جمع اون دوستان دانشجو و فعال حضور داشته باشیم و از بحث ها و تحلیلهای آنها در مورد مسایل روز بهره ببریم کمی احساس بزرگی می کردیم!!! ... انچه که باعث شد نام او در ذهنم باقی بمونه تحلیلهای بسیار متفکرانه و منطقی بود که ( در آنزمان ) در سن 22-23 سالگی داشت و دیگر اینکه می دانستم از رهبران انجمن اسلامی دانشگاه شیراز است و بسیار توانمند، جسور و شجاع ... پس از جند سال وقتی در مجله فیلم خوندم که کارگردان فیلم " کانی مانکا " ست، با تلاش بسیار فیلم را در جشنواره فیلم فجر دیدم و همانجا بود که بار دیگر فهمیدم هنوز همان "داد" دوران دانشجویی اش است و البته برخوردار از رشد فکری بیشتر... و چند سال بعد هم که فیلم "بازمانده" (از جمله فیلم های بیاد ماندنی او ) را دیدم باز هم تحسینش کردم ... گاهی که داداشی ها در مورد دوستانشان با هم صحبت می کردند خبرهایی از او هم به گوشم می خورد... تا اینکه 4 سال پیش یکی از دوستان داداشی تلفنی پیغام داد که بگو فردا می خوایم بریم ملاقات " سیف الله " !! بلافاصله گفتم ببخشید منظورتان اقای "داد" است؟ مگر چه اتفاقی برایش افتاده ؟ گفت : سرطان داره!!! .. خبر بسیار دردناکی بود ... و امروز که خبر مرگش را شنیدم دردناکتر بود ... درسته که می دونستم از فعالین در حوزه فیلم و سینما است و یک مدتی هم معاون سینمایی وزیر ارشاد وقت بوده ، ولی هیچکدام اینها دلیل بر مقبولیت او برایم نیست و تنها همان شناخت اولیه است که همیشه از او به عنوان فردی قابل احترام به لحاظ داشتن اندیشه و تفکر یاد می کنم... روحش شاد!
  • کلام آخر اینکه برخورد اولیه انسانها می تونه تاثیرات مثبت یا منفی را برای همیشه در ذهن ادمی باقی بگذاره و "داد" یکی از اون کسانی بود که اثر مثبت از خود بر جای می گذاشت ...

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

ترانه آغار

  • (1)
  • در من هزار حرف نگفته
  • هزار درد نهفته
    هزاران هزار دریا هر لحظه در طپیدن و طغیانند
    در من هزار آهوی تشنه
    در خشکسال دشت پریشانند
    در من پرندگان مهاجر
    ترانه های سفر را
    در باغ های سوخته می خوانند

    (2)
    با من که در بهار خزانم قصه های فراوانی است
    با من که در زخم های فراوانی
    برگرده ام به طعنه دهان باز کرده اند،
    هر قصه یک ترانه
    _ هر ترانه خاطره ای دیگر _
    هر عشق یک ترانه بیدار است

    (3)
    در خامشی حضورم مرا بفهم
    یا برای عشق،زبانی تازه پیدا کن
    تا درد مشترک،
    زبان مشترکمان باشد

    (4)
    حرف مرا بفهم و مرا بشنو
    این من نه،آن من دیگر،
    آن کس که پنجرا ی چشمهای من او را،
    - کهنه ترین قاب است

    (5)
    ازپشت پنجره زندان حرف مرا بفهم
    که فریاد تمامی زندانیان
    در تمامی اعصار است ...



  • نمی دانم این شعر از کیست! یکی از اون دستنوشته هایی ست که چند سال قبل گوشه یک دفتری یاد داشت کرده بودم!! نمی دانم این حسی که الان دارم همان حسی است که انموقع داشتم یا ... بی شک نزدیک به همان حس است که منقلبم کرده!! می دانم هر مطلبی را بی دلیل داشتن حس خاص ، یاد داشت نمی کردم، درست مثل همین حالا!!! ...

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

باید از خویش برون ایم و ...

  • امروز بیست و شش روز از تابستان می گذرد و باور ندارم... این مدت اتفاقاتی تو جامعه رخ داد که خیلی خسته و افسرده ام کرده... احساس خستگس شدید می کنم و تصمیم گرفتم یه مدتی از این شهر پر هرج و مرج بروم... برم به انجایی که وقتی به کوههاش نگاه می کنم نشان از صلابت و ایستادگی داره... کوه همیشه سمبل مقاومت و ایستادگی است باید ازش یاد گرفت... هر وقت پا به دامنه اش می گذارم اولش راه برام طولانیه و حس می کنم که شاید نتونم به قله اش برسم ولی به یاد می اورم که باید صبر داشته باشم و امید... می خواهم بروم به انجا که دشتهایش پر از سرسبزی و زندگی است... بروم به انجایی که شنیدن صدای اب چشمه هایش به ادم ارامش می ده و نشان از پاک و صداقت داره... می خواهم بروم به جایی که هر روز صبح زود که بیدار می شم حس کنم زندگی وجود داره ... می خواهم از این روز مرگیهام فرار کنم و پناه ببرم به اونجایی که زندگی هست، نشاط هست، ارامش هست...
  • از دیروز همه اش زیر لب زمزمه می کنم :
  • خسته هستم، نفس كوه مرا مي‌خواند

    دشت اين وسعت انبوه، مرا مي‌خواند

    بايد از همهمه آهن و سيمان بروم

    بايد از اين همه انسان شتابان بروم

    بايد از خويش برون آيم و كاريز شوم

    جريان يابم و از رفتن، لبريز شوم

  • چقدر این اشعار وصف حالم هستند... نمی دانم چند روز ولی می خواهم بروم تا دوباره جریان یابم...

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

هشتاد و چهاری ها ...

  • یکی از بهترین دوران زندگیه ادم، دوران دانشجوییه. اونهم دوره کارشناسی!اصلا این دوره با دوران کارشناسی ارشد و دکتری کلی فرق داره. بعد از اینکه از پل هفت خوان رستم کنکورعبور کردی و وارد دانشگاه شدی با یه جمع 30-40 نفره اشنا می شی که ممکنه حتی بعضی هاشون را هم از قبل بشناسی ولی دلت می خواد با بقیه هم اشنا بشی، ببینی اونها از کجا اومدن، کجا درس خوندن و ... یه مدت که می گذره با بعضی ها بیشتر سلام علیک داری با بعضی ها کمتر. کم کم بعضی ها می شن رفیق ادم. رفاقتی نه از نوع رقابت بلکه از نوع صداقت! درسته که با یکی دو نفر صمیمی شدی ولی روی 30 نفر دیگه هم شناخت پیدا کردی درسته که با هر 30 نفر صمیمی نیستی ولی از بعضی ها شون خوشت میاد. مثلا می بینی یکی اهل موسیقیه و همونی هست که تو دوست داری، یکی دیگه اهل مطالعه و کتاب اونهم از همون نوعیش که تو دوست داری، یکی دیگه اهل کوه و طبیعت که تو عاشقشی و یکی هم اهل فیلم ...... والبته در بین این 30-40 نفر هم هستند کسانی که می بینی اضلا نمی تونی تحملشون کنی و اخلاق و رفتار خاص خودشون را دارند که به نظزم اونها هم نعمتن!! خوبه ادم با اینجور افراد هم برخورد داشته باشه تا بدونه تو جامعه همه جور ادمی پیدا می شه و باید یاد بگیریم با هر کدوم چه برخورد و رفتاری را داشته باشیم. خلاصه یک دفعه چشم بهم می زنی می بینی چهار سال تموم شد و باید با این جمع خداحافظی کنی... چقدر خاطره داری ازشون ... خاطرات کلاس نرفتن ها و در عوضش .... خاطرات اعتراض کردنها به ... خاطرات اردو رفتن ها با هم... خاطرات کوه رفتن ها با هم .... خاطرات فیلم و موسیقی رد و بدل کردن ها به هم ... خاطرات بحث سیاسی کردن ها با هم ... خاطرات بوفه رفتن ها با هم .... خاطرات جک گفتن و تو سر و کله هم زدنها .... خاطرات درس خوندن ها با هم .... خاطرات شبای امتحان ... خاطرات تقلب کردنهای روزای امتحان و ... اوه چقدر خاطره داری و چقدر تجربه کسب کردی ... شاید با بعضی ها دوباره همکلاسی بشی، شاید با بعضی ها همکار بشی و شاید با بعضی هه هم مزدوج بشی ولی می دونی که هر اتفاقی بیفته این دوران خاص خودشه... از جمع 30-40 نفری یکی دو تاشون شدن رفیق غارت و ...
  • این حرفا دیروز تو یه جمع 40 نفره که به مناسبت فارغ التحصیلی دور هم جمع بودند گفته شد ... چهره هاشون را از سال اول که به دانشگاه اومده بودند را با حالا که داشتند می رفتند مقایسه می کردم اون روزها چقدر چهره ها بچه گونه بود و حالا چقدر بزرگ شده بودن... و می دونم که اگه چهار سال دیگه ببینمشون یقینا این شادابی حالا و روزهای اول را ندارند... وقتی وارد بازار کار و جامعه می شی از خیلی نظرا تغییر می کنی... کلک زدن ها و دورویی را یاد می گیری ( چقدر بد!!) دروغ گفتن ها از قبل بیشتر می شه ( خیلی بدتر!!! ) و البته احساس مسؤلیت بیشتر (چقدر خوب!!)...

  • دلم برای ورودی های 84 نیز تنگ می شه مثل همه اون قبلی ها...

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

یکبار دگر این دل ...

  • دوباره یکی پیدا شد و بهش گفت می خوام منم تو تنهاییات شریک بشم... دلش تاپ تاپ شروع کرد به زدن.... بهش نهیب زد بازم می خوای تجربه کنی... این نهیبو به دلش زد ولی خودش یواش یواش یه سرکی می زد ببینه می تونه تنهاییشو قسمت کنه ... هر دفعه که می رفت این دلشم همراش می رفت... تا اینکه خواسته خودش هم شد خواسته دلش... یه روز نشست و حرف زد ... هنوز مثل قدیما وقتی در مورد عشق حرف می زنه صورتش گل میندازه و شرم و حیا را تو صورتش موج می زنه... گفتم یعنی این دفعه با دفعات قبلی فرق می کنه گفت اره، اخه می دونی این با بقیه فرق داره... شک به یقین داشتم که این با بقیه فرقی نداره ولی وقتی دل اسیر می شه هر چی هم که نصیحتش کنی اون پی حرف دلش می ره... دیروز مثل همون دفعه اولی که عاشق شده بود رفت به دیدن معشوقش! همه کاراش مثل همون دفعه اولش بود! ... وقتی داشت می رفت گفتم خدا کنه این دفعه دیگه اشتباه نکرده باشه ولی دلم اشوب بود. بهش نهیب زدم باز که تو ایه یأس خوندی !! ... وقتی برگشت مثل رفتنش نبود ولی حالتش هم نشاندهنده شکست نبود... می دونستم همیشه همین جور بوده ... منتظر بودم بغضش بترکه ولی اینجور نشد... انگار خوب تمرین کرده بود که چه جوری احساسش را پنهان کنه... زود که رفت تو رختخواب ، فهمیدم هنوزم مثل قدیما نمی تونه احساسش را خوب پنهان کنه... دلم می خواست اونجا نبودم تا زودتر بغضش را می ترکوند ... ولی بودن و نبودنم فرقی نمی کرد، ترکید... دوباره اشکاشو به بالشتش داد ... دوباره صورتش را چسبونده بود به بالش و زار می زد... به دلش می گفت من که از اول گفتم تنهایم مال خودمه نمی خوام قسمتش کنم...و من زیر لب زمزمه می کردم :

  • یکبار دگر این دل عاشق شد و عاشق شد
  • انگه ز عشقش اشفته و بی دل شد
  • من بار دگر گفتم از عشق نترسیدی
  • عاشق شده ای دل، از هجر نترسیدی
  • عشق ناله یک ساز است
  • عشق معنی پرواز است

  • او بار دگر گوید عاشق نشوم دیگر

  • گفتم به خدا ای دل این عشق مکافات است
  • حرفی نشنید این دل، هر چند که من گفتم
  • چندی بگذشت آخر بشکست دلم در عشق

  • امروز شنیدم باز یکبار دگر این دل
  • عاشق شده است
  • ای وای ...
  • عاشق شده است

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

روز ...

  • پدر جان روزت مبارک.

  • همیشه به یادت هستم.

  • هیچ کس نمی تونه جای خالیت را پر کنه.