۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود...

  • سلام غریبه
  • نمی دونم یک دفعه چی شد که سر و کله ات پیدا شد و یهو ازم پرسیدی دوست داری داستان بخونی و منم گفتم اره، بعدش یه آدرسی دادی که اگه دوست داری بخون. دو سه تا داستانت را که خوندم احساس کردم این داستانها دستنوشته یک ادم معمولی نیست. ولی تو که اخلاق منو نمی دونستی که فقط با اون داستانها خودم را سرگرم نمی کنم. اصلا من دنبال سرگرمی اینجا نیومده بودم. بلاگت را زیر و رو کردم و به خاطرات اصلیت رسیدم! غریبه نمی دونی از وقتی اون خاطرات را خوندم چه حالی دارم! نمی دونی چه آتیشی انداختی تو وجودم. نمی دونی چه جوری ترکیدم!!  انگار این نوشته ها مال من بود!! انگار یک کسی به جای من نوشته بود! انگار یکی می دونسته من زبانم الکنه و قلمم ضعیف، یا شاید هم می دونسته که یعضی وقتها جرات نوشتن حرفهای دلم را ندارم و برای همین نشسته و وصف حالم را نوشته!! اگه بگم هفت خاطرات را هفت مرتبه خوندم ، باور می کنی؟ اگه بگم هر هفت بار چشممام تر شد باور می کنی؟ البته باور کردن یا نکردن مهم نیست انچه مهمه اینه که چی شد که یکدفعه اینها را برام فرستادی؟  شاید دلیلش این بیت شعریه که تو فالت بوده، یک روزی هم تو فال من بود  و همین الان که تفعلی زدم به حافظ باز هم تو فالم اومد :
  • بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
  • عیسی دمی خدا بفرستاد و بر گرفت
  •  این جمله ات " نمی خوام خالی شدنم به قیمت پر شدن چشم دیگری باشه" همونی هست که همیشه همراه منم هست ولی این دفعه بهت بگم که با پر شدن چشمام فقط تو خالی نشدی، منم خالی شدم...
  • غریبه، دیگه غریبه نیستی ... 

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

شب ارزوها ( خدایا ! آن ده که آن به )

  • خدایا: راز دل نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر...
  • خدایا: چگونه خاموش باشم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گویم که خرد مدهوش و بیهوش است.
  • خدایا: بحق خودت حضورم ده و از جمال افتاب افرینت نورم ده.

۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

این روزها ...

این روزها مرا به یاد آن روزها انداخت و البته با تفاوتهای بسیار...   و تشابه هایی  نبز ... خاطراتی برایم زنده شد ...  یقیناً  در اینده ( اگر عمری باشد) از  این روزها به تلخی یاد خواهم کرد، درست بر عکس اون خاطرات که همیشه به خوبی ازش یاد می کنم!  
این روزها  گاهی هوس می کنم دوباره تاریخ درس بدم!!!  یادش بخیر روزهایی که فی سبیل الله  جهاد می کردیم و به علت کمبود معلم  هم ریاضی درس می دادبم و هم زبان و هم انشاء و  هم تاریخ!!!    بچه ها چه با شور و اشتیاق انشاء می نوشتند و به نقد یکدیگر می پرداختند و در کلاس تاریخ  هم من مورخ بودم!!  تاریخی را درس می دادم که یکی دو سال بیشتر ازش نگذشته بود و در واقع هنوز در تاریخ ثبت نشده بود! ...  بعد ها همه اون روزها به تاریخ پیوست و گذشت و گذشت و گذشت تا به امروز رسید... این روزها دوباره دلم می خواهد تاریخ درس دهم!!
این روزها بعضی از افرادی که در ان روزها در میان میدان خود مشت  گره کرده بودند، دیگران را تشویق به مشت  گره کردن می نمایند ، در حالی که فرزندانشان یا در بلاد خارجه بسر می برند و یا اجازه حضور در خیابان را ندارند !!! ... خوشحالند که امتحانها در  برخی از دانشگاهها لغو شده  و فرزندشان مجبور نیست از خونه بره بیرون!!! ولی نگران جوانهای مردم هستند!!! و این از تفاوتهای فاحش امروزی ها با دیروزی ها بود!!!
.

۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

روز مادر

  • مادرم عزیز تر از جانم


روزت مبارکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

چه دردی است ...

  • چه دردي است در ميان جمع بودن 
    ولي درگوشه اي تنها نشستن 

  • براي ديگران چون کوه بودن 
    ولي در چشم خود آرام شکستن 
    براي هر لبي شعري سرودن 
    ولي لبهاي خود همواره بستن 

  • چه دردي است در ميان جمع بودن 
    ولي درگوشه اي تنها نشستن 

    به رسم دوستي دستي فشردن 
    ولي با هر سخن قلبي شکستن 
    به نزد عاشقان چون سنگ خاموش 
    ولي در بطن خود غوغا نشستن 
    به غربت دوستان بر خاک سپردن 
    ولي در دل اميد به خانه بستن 
    به من هر دم نواي دل زند بانگ 
    چه خوش باشد از اين غمخانه رستن 
     
  • چه دردی است در میان جمع بودن
  • ولی در گوشه ای تنها نشستن


۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

خود بزرگ نمایی

  • گفتن از زشت‌رويي دگران
    نشود باعث نكو رويي

    تو گمان مي‌كني كه شاخ گلي
    به صف سرو و لاله مي‌رويي

    يا كه همبوي مشك تا تاري
    يا ز ازهار باغ مينويي

    خويشتني بي سبب بزرگ مكن
    تا هم از ساكنان اين كويي

    ره ما گر كج است و ناهموار
    تو خود اين ره چگونه مي‌پويي

    در خود آن به كه نيك‌تر نگري
    اول آن به كه عيب خود گويي

    ما زبونيم و شوخ جامه و پست
    تو چرا شوخ تن نمي‌شويي


۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

حافظه

همیشه شکر گزار خدای تبارک و تعالی بودم که به من توفیق داشتن حافظه خوب را داده ، ولی  این روزها با خود می گویم ای کاش حافظه ام اینقدر یاری ام نمی کرد تا بیاد نمی اوردم این لبخندها و دست به سینه بودنهای دروغین را!! ای کاش به یاد نمی اوردم رفتار و حرفهای این مدعیان را! ای کاش می توانستم فراموش کنم اون خودکار پرت کردنها به طرف مخالفین را و ضبط مخفیانه  صدای دانشجویانی که فکر می کردند ایشان واقعآ به ازادی بیان و عقیده اعتقاد دارند!! ای کاش بیاد نمی اوردم معرفی اون پنج دانشجوی بی گناه به کمیته انظباطی را!! ای کاش اون لیست 17 نفره از افرادی که غیر قانونی به استخدام در امدند و اونهم به عنوان هیأت علمی ، را فراموش می کردم!! چگونه می توانم فراموش کنم در حالی که هر چند وقت یکبار صدای دانشجویانی که به هزار امید امده اند برای ارتقاء سطح علمیشان به گوشم می رسد و ناراحتند از بیسوادی این افراد!! چگونه می توانم فراموش کنم اون نخبگانی که با مدرک دکتری به دانشگاه مراجعه کردند برای استخدام، دست خالی برگشتند ولی اینها با مدرک کارشناسی ارشد و معادل کارشناسی ارشد و چهل و پنج سال سن شدند استاد دانشگاه!!... 
یه یاد این رفتارها که می افتم نمی دانم ایا راهی به جز بغض خود را فرو دادن کاری هم می توانم بکنم یا نه؟ این حرفها مانند استخوانی در گلویم گیر کرده ! به چه کسی بگویم که واقعا از حق افراد دفاع کند و در این وادی سیاسی ازش بهره بری سیاسی نکند... به هیچ کس ... فقط باید این استخوان در گلو ازارم دهد...
خدایا تو خود شاهدی هستی بر این حرفها و دهها حرف ناگفته دیگر.  تنها  برای اینکه لحظه ای ارام بگیرم نوشتم و بس.
خدایا باز هم شکر گزارم  و از اینکه به من جسارت دادی تا "نه" بگویم ، سپاسگزارم.

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

حس غریب

  • انتظار معجزه داشتن این روزها حس غریبی است...
  • سرنوشت هیچ قومی تغییر نمی کند مگر...

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

اجبار نه انتخاب

  • عجب اشفته بازاری است این روزها !!! روزهای تهمت و دروغ و افترا ... روزهای تبلیغات پوچ و پر هیاهو ... روزهای شعارهای بی شعور... روزهای هو کردن ها و هیاهوهای جنجالی ... روزهای دختران و پسران احساساتی ... روزهای رنگ و مد و همرنگ جماعت شدن ... روزهای حرفهای تکراری ... روزهای بازیچه بودن و بازیگری بودن ... روزهای آزادی آری ولی برای من نه برای تو ... روزهای بحث های داغ خیابانی ... روزهای سیاست سیاسین ... روزهای دستهای بر امده از استین دیگری ... روزهای منیتها و من من من بودن ها ... روزهای اجبار نه انتخاب!!!