- ورقه های امتحانی مثل نان ِ سنگک می مونند! نان ِ سنگک تازه به تازه و داغش خوشمزه است و زود خورده می شه ولی اگه بمونه و بیات بشه، خوردنش سخته. ورقه های امتحانی را هم باید خیلی زود تصحیح کرد و گرنه اگه بمونه، رو دست ِ آدم باد می کنه و ...
- یک دسته نان سنگک داشتم که حسابی بیات شده بود و هر دفعه سعی می کردم چشمم بهشون نیفته!! تا اینکه دیروز به خودم نهیب زدم اگه سراغشون نری کپک می زنند و آه ِ چشم براهان ممکن است گریبانت را بگیره!! دیشب تا دیر وقت درگیرشون بودم و بلافاصله هم نمره ها رفت رو سایت.
- دیشب با خیال راحت خوابیدم، راستش فکر می کردم اگه من بمیرم تکلیف ِ نمرات ِ این بنده خدا ها چی می شه، که بخیر گذشت!...
- همان روزی که امتحان گرفته می شه ورقه ها باید تصحیح بشه، حتی اگر شب تا صبح بیدار بمونیم!
مست عشقم
مست ان دلبر که عالم مال اوست
- زندگی شاید همین باشد، یک فریب ساده و کوچک، آنهم از دست ِ عزیزی که تو
- دنیا را جز برای او و جز با او نمی خواهی ...
- به گمانم زندگی همین باشد!
هر شکستی قصه ای دارد و صدایی نیز هم ...
- دلتنگی را خیلی وقتها در قالب کلمات نمی توان گنجاند...
- این چه حکمتی است که وقتی درس نمی خونیم و امتحانمون را خوب نمی دیم و نمره نمی یاریم می گیم استاد بهم نمره نداد! ... یا مثلاً ردم کرد ... و وقتی درس می خونیم ( شاید هم نمی خونیم!) و نمره خوب می گیریم ( یا با کمک دوستان نمره میاریم! ) می گیم نمره آوردم... یا مثلاً شانزده شدم ... یا قبول شدم ... امان از وقتی که با التماس نمره های زیر ِ 10 را به 9.5 می رسونیم و بعدش به دوستان می گیم این استاد ِ بی انصاف به من 10 نداد!!
- بهترین راه حل برای اینکه متهم به بی انصافی نشی اینست که اصلاً نمره 9.5 نداشته باشی!!
- هفته پر مشغله ای داشتم و زی ن ب اومده بود تا بهش درس بدم. دوشنبه شب مثل ِ همیشه منتظر برنامه 90 بودم ! از اوضاع و احوال بی خبر و نمی دونستم چه اتفاقی افتاده. این خانم خانمها هم که اصلاً به فوتبال علاقه ای نداشت و متعجب از اینکه فوتبال می بینم و 90! بهش که می گفتم یک عضو ثابت تیم بابات و عموهات من بودم ! قهقهه می زد و باور نمی کرد. وسط درس دادن بهش هر از چند گاهی دستم می رفت به کنترل. تا اینکه بلاخره سر و کله عادل خان پیدا شد. قیافه اش داد می زد اوضاع روبراه نیست . چند بار گفتم این چرا امشب اینجوریه؟ از انجایی که درس دادن به برادرزاده مهمتر بود از خیر ِ 90 گذشتم تا اینکه فردا ش فهمیدم اوضاع از چه قرار بوده!
- به هر سایت و روزنامه ای که سر زدم دیدم حرف از عادل و 90 است. از یه چیزی خیلی حرصم گرفته، بعضی ها که اینقدر سنگ فردوسی پور را به سینه می زنند از اونهایی هستند که خودشان فرق توپ و هندونه را نمی دونند و از جمله کسانی هستند که می خوان سر به تنش نباشه و حالا هی چاپلوسی می کنند و دارن از آب گل الود ماهی می گیرند. تا بوده همین بوده...
- به نظرم منم یه پُست در مورد 90 گذاشتم که از قافله عقب نمونم!!!
- از درد ِ دل کردن اصلاً خوشم نمیاد. قاعدتاً ادم وقتی با کسی درد دل می کند بعدش باید احساس سبکی کند، ولی برای من اینطور نیست . همیشه ترجیح دادم بنویسم تا حرف بزنم، بسیاری از دستنوشته هام بایگانی شده و خواننده ای نداشته. ولی زمانی که اینجا نوشتن ( به اصطلاح وبلاگ نویسی ) را اغاز کردم می دانستم که هر از چند گاهی ممکن است خواننده ای هم داشته باشم. اون موقع ها می گفتم برا دل ِ خودم می نویسم و دوست نداشتم کسی دستنوشته هامو بخونه و حتی گاهی ناراحت هم می شدم ، حالا باز هم برا دل ِ خودم می نویسم و نه تنها بدم نمیاد کسی بخونه بلکه خوشحال هم می شم، و خوشحالتر از اون که نظر هم بدهد.
- وقتی ناشناسی برام پیغام گذاشته بود که تقریباً همه نوشته هامو خونده ، احساس بسیار خوشایندی بهم دست داد، این حس از نوع خوشحالی نبود از یه جنس ِ دیگه بود ! از چه جنسی واقعاً نمی دونم. فقط اینو می دونم آدم احساس ارزشمند بودن می کنه ، وقتی می بینه یک کسی پیدا شده و برات وقت گذاشته و نوشته هات را خونده ، و این یعنی بهت ارزش داده و براش اهمیت داشتی. برات وفت گذاشته و بهت اهمیت داده نه به خاطر شغلت، مقامت، شهرتت ، ثروتت و ... بلکه فقط و فقط به واسطه خودت ، احساست ، فکرت و ...
- ختم کلام : ناشناس خیلی مخلصتم.
- امروز یک سال است که اینجا می نویسم. شادی ها غم ها دلنوشته ها و... همه اینجا ثبت شده اند. حدود یازده روز است که نتونستم بنویسم، به این دلیل که مشغله زیادی تو این مدت داشتم و حدود یک هفته دیگه هم سرم شلوغه و نمی تونم براحتی بنویسم. انشاء الله در فرصت مناسب.
- تو شش هفته، شش دفعه این اتوبان را رفتیم و برگشتیم. دفعه اول شب بود و با بغض نترکیده ای که تو گلومون بود فقط می خواستیم زودتر بریم تا زودتر برسیم. تو اتوبانی که پرنده پر نمی زد و فقط زوزه های باد به بدنه ماشین می خورد، اصلاً حالیمون نبود که سرعت کمتر از 150 نیست! دفعه های بعد با یک کمی تذکر هر از چند گاهی سرعت ماشین کم می شد ولی خوب تو اتوبان ِ سه بانده پهن ِ به اون خلوتی و اسفالت به اون خوبی مگه می شد ماشین با سرعت پایین حرکت کنه؟ خود بخود سرعت می رفت بالا!! تا اینکه کم کم فهمیدیم دوربین کنترل هست و احتمالاً پلیس هم در کمین! آخرین بار به یکباره دیدیم پلیس چهار تا ماشینو نگه داشته و به ما هم علامت داد که بزن کنار. یه خانمی از ماشین جلویی پیاده شده بود و سعی می کرد پلیس راضی کنه که شوهرش با سرعت زیاد رانندگی نمی کرده. با خودم گفتم اگه دروغ بگیم بعداً چه جوری رومون می شه چشم تو چشم ِ این کیلومتر شماره بندازیم!! فقط گفتیم جناب سرهنگ ما با سرعت مطمينه حرکت می کردیم همون سرعتی که تو کتاب آیین نامه راهنمایی و رانندگی اومده ! و اگه می شه برگه جریمه ما را بدین تا زودتر بریم !! دوباره که راه افتادیم دیدیم نمی شه با سرعت 120 حرکت کرد، به اجبار با همان سرعت مطمینه به راهمان ادامه دادیم در عوض تو تهران جبران کردیم...
- می خواستم در مورد یکنواختی زندگی و روز مرگی هام بنویسم که به یاد ِ این مطلب ساده و گویا، افتادم که چند وقت پیش تو وبلاگ ِ یه بنده خدایی دیده بودم . ( و چه بد که یادم نیست کی بود ... )
- ... خُب ساعتمو که پیدا نمی کنم ... بریم
- ... ساعتت ایناهاش
- ... بریم ... خُب ساعتمم که پیدا شد...
- این مثال ساده ای است از این حقیقت و در عین حال شگفت انگیز که زندگی من همیشه همینطور بوده است، مقدمات هر چه باشد نتیجه همواره ثابت است !
- یک ترم ِ دیگه با همه خوبی ، بدی و خاطراتش گذشت . با دانشجویان یک کلاس که از قبل اشنایی داشتم و این سومین درسی بود که با من داشتند. اگه بعضی هاشون ارشد قبول بشن احتمالاً باز هم باید بنده را تحمل کنند!! جو ِکلاس به نظرم خوب بود و می دونستم بعضی وقتها مخصوصاً یه کاری می کنند که تیکه بپرونم و منم که کم نمیاوردم!!! امان از دست ِ ف ـ ت ! که آخرش هم نشد یه مساله اضافی بهش بدم حل کنه تا به قول ِ خودش بلاخره بتونه بیست بگیره!! یه بار گفتم بیست به چه کارآیدت؟ گفت : از استاد ... بیست گرفتنم آرزوست!!!...
- کلاس دوم با دانشجویانی بود که برای اولین بار با من کلاس داشتند علی رغم حرف و حدیث های همکارای دیگه ، خیلی راضی بودم و به نظرم ارتباط بسیار خوبی تونستیم با هم برقرار کنیم. هم من راضی بودم و هم ظاهراً آنها ( الله ُ و اعلم...) ... کلاس خیلی پویا بود و همیشه مجال سؤال پرسیدن را داشتند و هیچگاه به خاطر سؤالای پیش پا افتاده تحقیرشون نمی کردم. چون اعتقاد دارم اگه تو کلاس سؤال نپرسه پس چیکار کنه تا مطلب براش جا بیفته؟ و به قول خودشون همین مساله باعث علاقه مند شدنشان به درس شده بود. از معدود کلاسایی بود که وقتی پیشنهاد دادم برای اینکه درس کامل تموم بشه کلاس فوق العاده بگذاریم بدون هیچ چون و چرایی قبول کردند و تقریبا نصف ترم هر هفته دو ساعت اضافه کلاس اومدند... احتمالاً ترم آینده هم یک درس ِ دیگه با هم داریم...
- کلاس ِ سومی هم داشتم که اصلا دلم نمی خوام در موردش حرف بزنم!!! یه کلاس تو یه دانشکده دیگه با دانشجوهای عجیب غریب... با کلاس نامناسب که درش بسته نمی شد و از همه بدتر یک تخته وایت برد بسیار نامناسب تر... انقدر از وضعیت فیزیکی کلاس شاکی بودم که جلسه آخر یک نامه بالا بلند برای رییس دانشکده شان نوشتم و گفتم از این به یعد من عطای چنین دانشکده هایی را به لقایشان می بخشم... در طول ترم چند بار تذکر داده بودم ولی کو گوش شنوا... مثلا خیر سرشون با بنده هم رودربایستی داشتند و هی می گفتند چشم...